هدایت شده از زیست مومنانه در جهان معاصر
. ﷽
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#روایت_زائر
ناگفته هایی از اتاق مشاوره
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نذرت_قبول
به نقل از یکی از خدام آقا #علی_بن_موسی_الرضا علیه السلام
🍀✨🍀✨🍀✨🍀
در لحظات پایانی کارم در اتاق مشاوره، خانمی که کمی از لباس سبز خادمی اش از زیر چادرش پیدا بود وارد اتاق مشاوره اعتقادی شد، از کرامات اهل بیت سوالاتی کرد و در تایید سخنانم تجربه معنوی خودش از کرامات اهل بیت را در حالیکه صورتش خیس اشک بود برایم تعریف کرد؛
🍀✨🍀✨🍀✨🍀
... شوهرم ورشکست شده بود و من که هر سال شام شهادت آقا علی بن موسی الرضا و شام شهادت امام حسن مجتبی مراسم می گرفتم و دیگی در هیئت بار میگذاشتم، امسال وضع اقتصادی خوبی نداشتم و هیچ پس اندازی هم نداشتم ...
شوهرم سالهای گذشته صاحب مغازهها و ماشینهای زیادی بود و همه آنها را به خاطر طلبهایش به طلبکاران داده بود. امسال تنها یک وانت داشت که با آن خرجی زندگی را در میآورد.
من فقط در تنهایی خودم غصه میخوردم و اشک می ریختم که برای نذری امسال چه کنم اما به رو نمیآوردم ... با حالی منقلب به آقا علی بن موسی الرضا متوسل شدم... .
تا اینکه چند روز مانده به شهادت، چند نفر از خانمهای فامیل که از اوضاع اقتصادی ما با خبر بودند داوطلبانه به منزل ما آمدند و پیشنهادهایی دادند که حاضرند برای برگزاری مراسم امسال هر جور کمکی بکنند ... و من از این پیشنهاد آنها غافلگیر و ذوق زده شدم، تا جایی که به کمک همین خانومها حتی برای اینکه مخارج مراسم کمتر شود خیلی از مواد غذایی آماده ای که قبلاً از بیرون تهیه میکردیم این بار خودمان با کمک خانمهای فامیل خریدیم و شستیم و پاک کردیم، واقعا نمی دانم از کجا و چطور مخارج مراسم تامین شد، اما هر چه بود بالاخره شب شهادت امام حسن مجتبی همان مراسم و همان دیگ را بار گذاشتیم و مراسم به خوبی و آبرومندی برگزار شد.
پس از مراسم همگی خیلی خسته بودیم خانم خادم مسجد که خیلی کمک کرده بود برای لحظاتی به اتاقک بالای مسجد رفت تا استراحت کند و ما مشغول جمع کردن وسایل اطراف مسجد شدیم، ... تا اینکه با صدای گریه خانم خادم که هراسان از پلهها به پایین میآمد همه دست از کار کشیدند ... در حالیکه اشک بر گونههایش جاری بود مرا به آغوش کشید و گفت: «نذرت قبول!!» گفتم: «مگر در این چند لحظه چه اتفاقی افتاده که اینطور گریه میکنی» گفت: «خوابیدم و در خواب دیدم خانمی بسیار موقر در کنار در مسجد ایستاده است من او را دعوت میکنم. به ایشان گفتم: بفرمایید داخل، داخل نمی آیید؟! ایشان در جوابم گفت: «مگر میشود مادری به جلسه عزای پسرش نیاید، ما تمام زحمات شما را دیدیم … » از زحمات ما تشکر کرد و همینکه رفت من از خواب پریدم و متوجه شدم که ایشان حضرت زهرا سلام الله علیها بودند، این بود که دیگر اشک امانم نداد ... .»
🖌 فاطمه فاطمی
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
https://eitaa.com/fatemifateme