هدایت شده از رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
♨️رمـــــانِ نگیـــــنِ اربـــــاب♨️
توی کافه نشسته بودیم و قهوه میخوردیم که یادم اومد کیفم و توی ماشین جا گذاشتم...
خواستم برم کیفم و بیارم که پرسام نزاشت و گفت خودش میره بیاره.
جلوی کافه وایسادم تا بیاد... داشت با کیف من میاومد سمتم و وسط خیابون قرار داشت که یهو با صدای بلندی فریاد زدم... اما اون صدای من و نشنید و با برخورد ماشین باهاش قلبم ایست کرد!
جسمش بین انبوهی خون غلتید و این من بودم که هراسون به سمتش رفت و کنارش پخش زمین شدم...
بلند فریاد زدم و صداش کردم، مردم همه دورمون جمع شده بودن و راننده سریع تو ماشین نشست و دنده عقب گرفت و فرار کرد.
صدای فریاد مردم بلند شدو نفهمیدم چیشد که یهو . . .😱😳🚷❌
https://eitaa.com/joinchat/1289486521C70971f0ad0
#پــــــــــارت_واقــــــــــعی🔥❗️
جــــــــــــــــــــویــــــــــن واجــــــــــب⁉️