[♡...
#تلنگر
میگفت: باید با من حرف می زد
من محتاج یک کلمه بودم
کلمه ای از او
کلمه ای
که مرا از آغوش زنجیرهای کلمات ناقص که ته بغض گلویم ماندن و بر زبان جاری نشدن ، برهاند.
باید با من حرف می زد
تا چیزی میگفتم
یا شاید نفسی بی بغض میکشیدم
نمیدانست
کلید ادامه ی زندگی، در حنجره ی او بود!
در صدای او !
در آنی که در من، من را گم کرده بود...
و اکنون آن هست
و من دیگر ته کشیدم
و مدام با حسرت آن جمله را برزبان جان جاری میکند 👇
گاهی چقدر زود دیر میشود
و با حسرت و بغض های وا مانده میگوید گاهی بی انکه جسمی نباشد آدم ها چه بی رحمانه میمیرند !
با نگفتن
با روزه سکوت گرفتن
با ای کاش های که دیگر هیچوقت قرار نیست نهال این همه کاش بر زبان جاری شده جریابان یابد
و کاشته شود
و زیر سایه وجودش نشست و میوه ای جز حسرت نخورد ....
#گاهی چقدر زود دیر میشود