فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بخش_هایی_ازرمان_معشوقامنیت...!
_با صحنه ای که دیدم دلم لرزید
_اسم واقعیش....
_سیاهی... :)
_چرااا کشتیش؟چرااا؟
_با صدای دکتر به خودم اومدم
_هرزگاهی چشمام سیاهی میرفت
_متاسفانه خیلی خون ازش رفته
_سطح هوشیاریش خیلی پایینه
_باورم نمیشد...
_خو..بی؟
_صدای داد من با صدای شلیک گلوله ترکیب شد....
_بغلش کرد و اسلحش را روی سرش قرار داد
_بین جمعیت هَمهَمه ای شکل گرفته بود
_محمممممد سرت و بنداز!
_امروز چهلم داداشم بود...
_من جاسوس نیستم!
_یاسین،یاسمن...
_احساس کردم کسی داره تعقیبم میکنه
_از این نگاهاش میترسیدم
_گند زدید رفت؟
_رنگت پریده
_قلبم محکم خودش و به قفسه سینم میکوبوند
_داوود...منم ببر پیش خودت
_میدونی الان چهل روزه که دیگه ندارمت
_بر سر مزارش نشستم
_ داداشم دیگه پیشم برنمیگرده
_من هنوز خودم و مقصر میدونستم
_این دیگه به تو ربطی نداره
_میخوام یه مامور امنیتی رو بفرستی اون دنیا
_بی اختیار اشک میریختم
_زیر چشش کبود بود
_فکر کنم خودت دیگه میدونی چقدر باید حواست و جمع کنی!
_آغاز عملیات
_حالش چطوره؟
_من میترسم...
_اگه از دستش میدادم چی!؟
_دستام شروع به لرزیدن کرد
_غرق در خون روی زمین افتاده بود...
_صورتم از درد جمع شد
_سرم تیر کشید
_اگه برنگرده چی؟!
_میدونی چه افتخار بزرگی نصیبت شد...
••••
توقع نداری همشو بنویسم ک داداش😐💔
بیا اینجا بقیشو پیش ما بخون🤫😍↶
❥ https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680