⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_57 یک دفعه یه صدایی اومد...صدای شکستن...
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_58
هرچی که بیشتر میخوندم تعجبم بیشتر میشد...
باورم نمیشد...
یعنی مادر واقعیم یه نفر دیگه است...؟
یعنی مامان نرجس مادر من نیست...؟
باورم نمیشد...
هضم این چیز هایی که خوندم برام سخت بود...
"<پدر من یک زن دیگه داشته که اون زن به پدر خیانت کرده و پدرم اون رو رها کرده...
یه زن آلمانی به اسم آنا...
وقتی که من در شکم آنا بودم اون نمیخواست من به دنیا بیام...
اما پدر اجازه نداد که آنا من رو از بین ببره...
بعد از به دنیا اومدن من آنا از خونه فرار کرد و من و ماهان رو پیش پدر گذاشت...
پدربزرگ و مادربزگم با ازدواج آنا و پدر مخالف بودند اما پدر عاشق اون زن بود...
پدربزرگ پدرم رو از ارث محروم کرده بود و سهم پدر رو میخواست به عمو بده اما موقعی که پدر آنا رو رها کرد و به خونه بازگشت تمام سهم ارث پدر رو بهش داد بدون اینکه عمو چیزی بفهمه...
وقتی که پدرم آنا رو طلاق داد ماهان 5 ساله و من 3 ساله بودم...
نرجس مادرم منو بزرگ کرد...
مادربزرگ هم نرجس رو به پدر پیشنهاد داد و پدر هم قبول کرد...
نرجس نمیتونست حامله بشه اما من رو خیلی دوست داشت به همین دلیل با پدر ازدواج کرد و من و ماهان رو بزرگ کرد>"
اینها تمام چیزهایی بود که من تو اون دفتر خاطرات متوجه شدم...
اشکام سرازیر شد...
به عکس آنا و پدر خیره شده بودم...
یعنی وقتی به دنیا اومدم زندگی پدر و آنا به هم خورد...
حتما پدر به همین دلیله که از من خوشش نمیاد...
چون من کاملا شبیه آنا بودم...
اون شب تا صبح گریه کردم...
ماهان صبح به دنبالم اومد و گفت که پدر میخواد من رو ببینه...
به سمت بیمارستان حرکت کردیم...
-ماهان میشه از گذشته برام بگی
+چیز خاصی نداشت
-بگو دیگه
+بعدا الان حوصله ندارم
-اوف باشه
به بیمارستان رسیدیم...سریع به اتاق پدر رفتم...رفتم بالای سرش...
-بابا[😭]
+د..ختـ..رم م..ن خـ..یل..ی بهـ.ت بـ.دی ک.ردم مــن رو ح..لال ک.ن[💔]
خواستم بگم حلالی بابا که یهو...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16456235170347
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_58 هرچی که بیشتر میخوندم تعجبم بیشتر میشد.
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_59
خواستم بگم حلالی بابا که یهو دستگاه قلب صاف شد....
-پرستار پرستار
همه دکتر ها و پرستار ها اومدند...من رو بیرون کردند...اشکای من و مامان سرازیر میشد...
دکتر ها بهش شوک وارد میکردند...بعد از کلی تلاش پارچه سفید رو انداختند روی بابا...
یهو با شدت افتادم زمین...سرم با زمین برخورد کرد...خون میومد...
چشمام سیاهی رفت...[🖤]
........
چشمانم رو باز کردم...ماهان بالای سرم بود...لباس سیاه تن کرده بود...
تعجب کردم...هانیه هم اونطرف بود...چرا لباس سیاه تن کرده بودند...
با به یاد آوردن اون پارچه سفید که روی بابا انداختند اشکام سرازیر شد...
هانیه متوجه من شد...
+بیدار شدی عزیزم
-پدرررر[😭]
ماهان اومد سمتم...
×آروم باش قربونت برم
خدایا...بابام زنده است...
من رو تنها نزاشته...
بابام همیشه کنارمه...
نههههه اون زنده است خدااااااا...[😭]
امروز سوم پدر بود...
الان سر مزار پدر بودیم...
گریه نمیکردم...
حرف نمیزدم...
هیچ کاری نمیکردم...
مامان گریه میکرد...
خودش رو میکوبید زمین...
از حال رفتم...
اومدند سمتم...
...
باز هم بیمارستان...
باز هم سرمی که به. دستم زده بودند...
با عصبانیت سرم رو از دستم کشیدم...
پرستار به سمتم اومد...
+ای بابا خانم آروم باشید چرااا میکشید[😱]
جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد...
آرام بخش زد که...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16456235170347
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_59 خواستم بگم حلالی بابا که یهو دستگاه قلب
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_60
جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد...
آرام بخش زد که چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
.....
این روزها خیلی بهم سخت گذشت...
نه حرفی میزدم و نه غذایی میخوردم...
حتی گریه هم نمیکردم...
همه نگران بودند که افسرده نشم...
یه گوشه خیره میشدم بدون هیچ حرفی...
زینب و ریحانه و معصومه خیلی به من سر میزدند...
هانیه هم هر روز اینجا بود...
نشسته بودیم که زنگ در رو زدند...
باز کردند...
ماهان با سرعت اومد و گفت...
پلیسه...
میگه این خونه باید پلمپ بشه...
تعجب کردم...
یعنی چی؟ مگه چیکار کردیم...
ناخود آگاه حرف زدم...
-پ..لم..پ؟[😳]
همه با تعجب به من نکاه کردند...بعد از 10 روز حرف میزدم...
مامان اشکاش سرازیر شد...
+الهی قربون دخترم برم...خدایا شکرت...چرا میخواند مارو بدبخت کنند؟[😭]
به سمت در رفتم...
پدر کلی پول بدهکار مردم بود...
شهاب همون روزی که پدر سکته کرد تمام حساب مالی شرکت رو برداشته بود...
اولش باورم نمیشد اما بعدش فهمیدم که همه چیز رو آماده کرده بود...
فکر همه جاش رو کرده بود...
حتی نزاشتند که وسایل هامون رو برداریم...
فقط چند دست لباس سریع برداشتیم...
از خونه اومدیم بیرون...
یعنی دیگه نمیتونیم به اینجا برگردیم؟
خدایا چراااا؟
بسه دیگه خسته شدم...💔
قرار شد یک مدت بریم خونه خاله...
پدر و خاله از هم خوششون نمیومد...
نمیخواستم سربار کسی باشم...
مامان این روزا حالش خوب نبود...از وقتی فهمیدم مادر واقعیم نیست حسم بهش عوض نشده و همونقدر دوستش دارم...
باید یه کاری پیدا میکردم...
یه خونه کوچیک اجاره میکردم هم کافی بود...
زنگ زدم به عمو...جواب داد...
-الو سلام عمو
+علیک چیه؟چرا زنگ زدی؟پسرم رو بدبخت کردید بس نیست؟
-پدرم مرد...چک های بابا برگشت خورده...شرکتمون ورشکست شده...خونمون رو پلمپ کردند...همه اینا تقصیر شهابه بعد من بدبختش کردم؟
+آره از اون اول اگه زنش میشدی چی ازت کم میشد؟؟پسرم چی کم داشت؟اون پولی که پسرم برداشت حق ما بود...حق من بود وقتی که من تو شرکت پدربزرگت کار میکردم و پدرت با عشقش میرفت کافی شاپ
باورم نمیشد عمو این حرف ها رو بزنه...
حتی برای مراسم بابام هم نیومد...
تلفن رو قطع کردم...
فکر میکردم میتونستم از عمو کمک بگیرم اما نشد...
پس خودم باید یه کارایی کنم...
یاعلی....
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16457016660167
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_60 جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد... آرام
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_61
یاعلی...
خاله دو تا بچه داشت...علی و فاطمه...
علی 25 سالش بود و در آلمان مشغول بود...
فاطمه 21 ساله بود و با شوهرش اصفحان زندگی میکردند...
خاله اتاق فاطمه رو به من داد...
شب بود...خسته بودم خوابیدم...
صبح شده بود...از خواب بلند شدم...
به سمت آشپزخانه رفتم...
همه داشتند صبحانه میخوردند...سلام کردم که جوابم رو دادند...
خاله:سلام دخترم خوبی؟صبحت بخیر
-مرسی خاله جون...ببخشید این روزا زحمت دادیم شمارو
+تا هروقت اینجا باشید قدمتون رو چشم من و احمد
احمد آقا شوهر خاله ام بود...
-مامان میشه بیاید باهام
مامانم به دنبالم اومد...
رفتیم تو اتاق...
-مامان من الان میرم اون کاری که قرار بود انجام بدم رو انجام بدم...
+مطمئنی عزیزم؟
-آره مامان خودتم شاهد بودی اون باعث شد من خوب بشم
+باشه عزیزم هرطور راحتی
گونه مامان رو بوس کردم...لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم و حرکت کردم...
به نظرم این بهترین تصمیمی بود که گرفتم...
از تمام داراییم ماشینم برام مونده بود...
دنا پلاس...
سوار شدم و حرکت کردم...
وسط راه به خونه هانیه اینا رفتم و اون رو هم سوار کردم...
+سلام خوبی؟
-سلام گلم ممنون بریم؟
+مطمئنی؟
-آره کاملا مطمئنم چون بهترین کار رو میکنم
+آفرین بهت افتخار میکنم
حرکت کردیم...
حرکت کردیم به سمت...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16457016660167
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_61 یاعلی... خاله دو تا بچه داشت...علی و
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_62
حرکت کردیم به سمت ثبت احوال...
تصمیم گرفته بودم اسمم رو عوض کنم...
رسیدیم...
داخل شدم...
+اسم!؟
-مرسانا
+چه اسمی میخواهید بگذارید!؟
-فاطمه زهرا[🙃]
من روز تولد حضرت فاطمه از کما در اومدم...
به همین دلیل بود که اسمم رو عوض کردم...
بعد از تعویض اسم به خونه برگشتیم...
+سلام مرسانا جان
-سلام خاله...من اسمم رو عوض کردم دیگه بهم نگید مرسانا
خاله با شنیدن حرفم تعجب کرد...
+واقعا!؟حالا اسمت عوض کردی چی گذاشتی؟
مامان از اونطرف اومد...
-فاطمه زهرا
ماملن و خاله با مهربونی و تحسین نگاهم کردند...
+آفرین دخترم فاطمه زهرا جان[🙂]
لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم...اتاقی که برای فاطمه بود اما من اونجا سکونت میکردم...
داخل روزنامه دنبال کار میگشتم...
بیشتر منشی بود...
بالاخره کار پیدا کردم که منشی یه شرکت بود...
حقوقشم تقریبا خوب بود...
بهشون زنک زدم که گفتند فردا برم ببینم چی میشه...
.....
ماهان اومد تو اتاق...
-سلام داداش
+سلام عزیز دلم خوبی؟
-عالیم خداروشکر
+چرا؟
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_62 حرکت کردیم به سمت ثبت احوال... تصمیم گر
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_63
+چرا؟
-مگه مامان نگفت؟اسمم رو عوض کردم
+واقعا؟چی گذاشتی؟
-فاطمه زهرا
+به به فاطمه زهرا خانم آبجی گلم
-بله بله شرمنده نکن[😎]
+پرو نشو
-بی ادب
به سمت در رفت...+خداحافظ فاطمه زهرا
-شب بخیر
اون شب رو با کلی رویا خوابیدم...
صبح از خواب بلند شدم...
لباسام رو پوشیدم...
چادرم رو سرم کردم...
از اتاقم اومدم بیرون...
مامان تو آشپزخونه بود...
+مرسا...
حرفش رو خورد و از اول گفت...
+ببخشید فاطمه زهرا جان کجا میری؟
-جایی کار دارم مامان جان
+خدا به همراهت
ماشین رو روشن کردم و به سمت اون شرکت حرکت کردم...
بعد از 20 دقیقه رسیدم...
ماشین رو پارک کردم و به طبقه مورد نظر رفتم...
حدود 10 نفر توی صف ایستاده بودند...
بین این همه آدم که من انتخاب نمیشم...
بالاخره نوبت من شد... وارد اتاق رئیس شدم...
خداروشکر که خانم بود...
-سلام
+سلام عزیزم بفرما بشین
نشستم که سکوت رو شکست...
+خب خودت رو معرفی کن
-فاطمه زهرا رئیسی هستم 20 سالمه دانشجوی رشته ریاضی هستم
+کار با کامپیوتر رو بلدی؟
-بله
+شما میتونی...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
هدایت شده از تبادلاتگستردهثنابانو«جمعه»
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_63 +چرا؟ -مگه مامان نگفت؟اسمم رو عوض کردم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_64
+کار با کامپیوتر رو بلدی؟
-بله
+شما میتونید از شنبه کارتون رو شروع کنید...استخدام شدید...
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم...
وای خدایا شکرت...
-ممنون واقعا چشم مرسی
+خواهش میکنم موفق باشی
از اونجا اومدم بیرون...سوار ماشین شدم و حرکت کردم...
رفتم و کمی برای خونه خاله خرید کردم...
میوه و وسایل خوردنی خریدم...
یه شیرینی هم خریدم برای پیدا کردن کار...
به سمت خونه حرکت کردم...
رسیدیم و داخل شدم...
-سلام به همگی
با صدای یه پسری برگشتم..
+سلام خـش اومدی
با تعجب بهش نگاه کردم...باورم نمیشد...
چقدر بزرگ شده بود...علی بود...
-سلام علی کی اومدی؟
+ماشاالله چقدر بزرگ شدی..یادمه آخرین بار 13 سال داشتی
-آره تو هم خیلی بزرگ شدی
+ممنونم...وای مرسانا من هنوز تو شوک این اتفاقم
-بیا بیرون در ضمن من اسمم رو عوض کردم[😅]
+واقعا؟
-بله من الان اسمم فاطمه زهرا است
+به به ببخشید نمیدونستم
-اشکالی نداره.مامان اینا کجا هستن؟
+تو اتاق مامان...دارند از گذشته حرف میزنند[😂]
-آهان من برم لباسام رو عوض کنم...ای وای راستی میوه خریده بودم...برم از تو ماشین بیارم
+چرا زحمت کشیدی.من میرم میارم سوییچ رو بده
تشکر کردم و سوییچ رو بهش دادم که خودش از تو ماشین بیاره...
به سمت اتاقم رفتم...لباسام رو عوض کردم...یه تونیک بلند پوشیدم و شالم رو سر کردم...
از اتاق بیرون اومدم...از اتاق خاله صدا میومد...
به سمت صدا رفتم...داشتند با هم حرف میزدند...در زدم که با گفتن بفرمایید خاله وارد شدم...
-سلام سلام خوبید خوشید سلامتید؟
+سلام دخترم ممنون تو خوبی؟
×علیکم فاطمه زهراجان چخبر
-ممنون خبری نیست یه کار پیدا کردم[🤷♀]
×مبارکه
+مامان جان درس بخون کار میخوای چیکار آخه
-ممنون... مامان جان دانشگاه هم میرم نگران نباشید
+چی بگم
همه رفتیم پایین...شیرینی کار رو به همه دادم...وقت خواب که شد به اتاق رفتم و خوابیدم...
صبح از خواب بلند شدم و...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
دنیا به من یک بین الحرمین بدهکاره:
ارزویی ندارم جز (شهادت):
سلام دنبال یک کانال میگردی مذهبی و چادری باشه
بدو بیا این جا همه چی داره
#پروفایل
#رمان
#تب
#تبادلات
#کلیپ
#تم
#وصیت نامه شهدا و شهیده
#کلیپ های شهیدانه
#رمان های چادری و مذهبی
راستی یک خصوصیاتی داره از تمام فعالیت های کانال حلاله
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
https://eitaa.com/joinchat/3019047081C2482d61edf
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
سلام👋🏻
✨دنبال یک کانال خوب میگردی✨
⚡️می خوای یک کانال عالی بهت معرفی
کنم که توش:
#داستان
#فونت_اسم
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#بازی_در_خانه
#قرآن
#کیوت
#دعا
#تست_هوش
#بازی
#طبیعت
#انگیزشی
#لطیفه
#اسلایم
#آشپزی
#نقاشی
#کرانچ
#کاردستی
#پروفایل
#ذکر_روز
#عکس_خام
#ایده
#ماه_های_تولد
#ترفند
#میوه_آرایی
#خلاقیت
#بک_براند
#عکاسی
#چالش
#بستن_روسری
#تزئین_کیک
#رمان
#ارسالی
#تبادل
#چالش
#حدیث_روز
#دانستنی
#کتاب
#سوپرایز
#نماز
#فونت_اسم
#مکتب_حاج_قاسم
#تلنگر
#گاندویی
#رمان_امیـــن_هانیـــه
#میوه
#عکاسی
#رمان_نرگس_برای_من_است
#وصیت_نامه_حاج_قاسم
#مهدویت
#ساندویچ_خونگی
#داستان_کوتاه
#آموزش_ساخت_اسلایم
#توصیه
#آموزش_زبان
#ادابازی
#بیوگرافی
#تبلیغ
#عاشقانـــه_مذهبــــی
#قلقلک
#العجلیامولا
#درسی
#ایده
#فعالیت_زیاد
توش داشته باشه و کل مذهبیا توش اند😱
پس یک سر به این کانال بزن🙏🏻
•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•
@mnssha4🎨🥇
•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•