هدایت شده از 🤍:)
بسم رب الشهداء والصدیقین"
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_1
محمد:
بر مزار خواهر شهیدم نشسته بودم. باز مثل همیشه به درد و دلم گوش می سپرد.
به خاطر عملیات امشب مضطرب بودم.
خواهرم مریم سال قبل در عملیاتی خارج از کشور به شهادت رسید😔
من ماندم و کوهی از غم. پسری که جز همسر و مادرش کسی را نداشت.
_مریم جانم. کمک کن. امشب شبه خیلی مهمیه🌹
ارام ارام اشک چشمانم را خیس کرد.
با صدای زنگ گوشی صدایم را صاف کردم.
_جانم رسول.
_اقا برای شیراز بلیط هماهنگ شده. ساعت دو.
_باشه همه اماده ان؟
_بله. فقط محسن کاراش مونده که تا چند ساعت دیگه حل میشه.
_خب کارتون که تموم شد زودتر راه بیفتید😊
_چشم.
دستم را روی مزار مریم نوازش وار کشیدم.
_خواهر کوچولو زود برمی گردم😔
یا علی گفتم و ایستادم به سمت سایت راه افتادم.
تاساعت 12 همه کارها جور شده بود. باید بچه هارا جمع می کردم تا باهم به سمت فرودگاه برویم✈️
جلوی در اتاق اقای عبدی ایستادم. نفسی تازه کردم و در زدم.
_بفرما محمد جان.
_اقا تا یه ساعت دیگه با بچه ها راه می افتیم.
_به سلامتی. کیا باهات میان؟
_رسول – فرشید – داوود و سعید.
چند نفر هم اونجا بهمون ملحق می شن.
_بسیار عالی.دلم می خواد مثل همیشه عملیات موفق باشه. متوجهی که؟
_بله انشالله.
_در امان خدا.
از اتاق خارج شدم. به سمت میز رسول رفتم.
_به اقا رسول.
_سلام اقا.
_همه چی ردیفه؟
_بله. منتظریم شما دستور
بدید دیگه.
_نفرمائید استاد.
شما فرمانده هستی واسه خودت•••
ادامه دارد•••|
ناشناس گاندو👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16333323997579