eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
201 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
929 ویدیو
63 فایل
کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سه شنبه
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد . به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد . نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه . نمی دونستم چی کار کنم . چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود . استرس کل وجودم رو فرا گرفت . به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد . خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه . بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا . هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد . آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم . پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود . 🖇❤️ 🥺 💚💛 https://eitaa.com/joinchat/166527109Cd4f2b4dd6f
‹🖤🖇› ‌ - - تَـعرِیفِ‌مَـن‌از؏ِـشق‌هَمـٰآن‌بـودڪِہ‌گُفتَـم؛ دَربَنـدِڪَسِۍ‌بٰـآش‌‌ڪِہ‌دَربَنـدِحُ‌ـسِین‌اَسـت..シ! ‌- - 🌪⃟📓¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 🌿͜͡❥••[ @doktaranhoseyni]•
📝ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده:م.محمدی 📚خلاصه رمان: رمان در مورد دختری است که خانواده اش حجاب و مذهب برایشان مهم نیست،اما این دختر بر خلاف خانواده اش به حجاب اهمیت زیادی میدهد...در راه زندگی این دختر اتفاقات عجیبی رخ میدهد و... اگر مایل به خواندن این رمان هستید با ما همراه باشید... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @doktaranhoseyni ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ پرش به پارت اول رمان کوله بار خدایی🌹💞 https://eitaa.com/doktaranhoseyni/5081
داداشم یک هفته دیگه به ایران میاد چون تو کانادا درس میخونه و خیلی کم به ما سر میزنه...اما فکر کنم دیگه این دفعه برای همیشه موندگار میمونه... در افکار خودم غرق بودم که بابا اومد اتاقم و گفت: +چته؟حرف نزنی به خدا کاری میکنم پشیمون بشی بازم هیچی نگفتم که یهو بابا به سمت کمدم رفت و چادرم گرفت و من رو کشون کشون به سمت حیاط برد... دست تو جیبش کرد و... ادامه دارد... 📝ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده:م.محمدی اگر مایل به خواندن این رمان هستید با ما همراه باشید... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @doktaranhoseyni ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ پرش به پارت اول رمان کوله بار خدایی🌹💞 https://eitaa.com/doktaranhoseyni/5081
📝ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده:ر.بخت 📚خلاصه رمان: دختر و پسری در اطلاعات هستند و عاشق هم میشند و زندگیشون..... اگر مایل به خواندن این رمان هستید با ما همراه باشید... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @doktaranhoseyni ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📝ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده:ر.بخت 📚خلاصه رمان: دختر و پسری در اطلاعات هستند و عاشق هم میشند و زندگیشون..... اگر مایل به خواندن این رمان هستید با ما همراه باشید... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @doktaranhoseyni ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
تاریخ کانال ¹⁴⁰⁰/¹²/⁷ 📝ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده:ر.بخت 📚خلاصه رمان: دختر و پسری در اطلاعات هستند و عاشق هم میشند و زندگیشون..... اگر مایل به خواندن این رمان هستید با ما همراه باشید البته فعالیت هم داریییییمااااا😉 @Romanwww
داداشم یک هفته دیگه به ایران میاد چون تو کانادا درس میخونه و خیلی کم به ما سر میزنه...اما فکر کنم دیگه این دفعه برای همیشه موندگار میمونه... در افکار خودم غرق بودم که بابا اومد اتاقم و گفت: +چته؟حرف نزنی به خدا کاری میکنم پشیمون بشی بازم هیچی نگفتم که یهو بابا به سمت کمدم رفت و چادرم گرفت و من رو کشون کشون به سمت حیاط برد... دست تو جیبش کرد و... ادامه دارد... 📝ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده:م.محمدی اگر مایل به خواندن این رمان هستید با ما همراه باشید... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @doktaranhoseyni ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ پرش به پارت اول رمان کوله بار خدایی🌹💞 https://eitaa.com/doktaranhoseyni/5081
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
آخ گاااندویی ها بدویید بیاین که یه رمان جذااب واستون اوردم...😌❌ •• اولین رمانی که نویسندش صحنه سازی می‌کنه!!😬😍 تازه چند تا میکس احساسی هم دارن که هنوز بهش نرسیدن...🙂💔 و البته از نویسنده شوخ طبع و عاشق یزید بازیش هم که دیگه نگم براتون🤒😂 کلی ماجرای پیش بینی نشده هم دارن که بخوام تعریف کنم فک کنم یه هفته باید حرف بزنم😐🔪 اصن بیا خودت بخون کیف کن🌚💕 ••• قاچ هایی جذاب و نفس گیر از رمان بی تو نمیتوانم زندگی کنم...!🤫🌱 _رسولللل برو کنااااااار _حس کردم گردنم بریده میشود...جدی زنده زنده داشت سر میبرید... _اینجا اتاق عمل نیست پس نه دستگاه بیهوشی داریم نه وسایل جراحی! _محکم با صورت پخش زمین شدم _آب رقیق و بی رنگ با مخلوط شدن خون سرخ میشد و پایین میرفت _موفق باشی آقا داماد _جلوی چشمانم پارچه رو روی صورتش کشیدن _چاقویش رو توی شکمم فرو کرد _ساعت ها در کنارش حرف میزدم...میخندیدم و بغض میکردم... _احساس کردم از کنار گاردریل هایی که بغل دستم بود رد شدم _میخوام اسمشو بزارم نفس! _نفهمیدم چی شد فقط برخورد محکم دستم رو با صورت محمد قشنگ حس کردم _چرا بهم نگفتی زندست؟ _تفلدت مبارک بابایی _حس کردم نفس هایم تو خالی است _نهال لو رفته...!!! _به چه جرئتی پاشدی اومدی دنباااال منننن _پوزخنده ای زد و پاسخ داد: پس با یه تیر دو نشون میزنیم چاییشو نخورده میره بیرون _با برخورد به دیوار دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم...طولی نکشید دستانش را به دور گردنم قفل شده دیدم.. _دخترش بود که در بغلم دست و پا میزد... _حالا به وضوح تیزی سوزنی که بر اثر حرارت تیره شده بود دیده میشد! _محمممد تروخدااا خونو با خون پاک نکنننن _بغض مثل چنگالی گلویم را چنگ میزد و داشت خفم میکرد _به نظرم بهتره به فکر راضی کردن برادرم باشید تا من... _هشت ماه حداقل باید صیغه بشن! _چشمانم سیاهی میرفت...پاهایم سنگین شده بود...انگار برای هم دیگه جفت پا می‌گرفتند... _پیشونی ام را به سینه خونی اش چسباندم.... بدنش بوی عطر میداد... _من همون نرگسی ام که بیست سال با حسرت بزرگ شد _به شرفم قسم؛ خودم حکم اعدامتو میگیرم _مرسی که هستی... _کارت شناساییم رو پیدا کرده بود _حالا ضربانش فقط یه خط صاف بود _فورا باید عمل بشه...نتیجه این عمل سرنوشتش رو میسازه!! _ولی آقا شما که میدونید من خبرم نداشتم!! _حلال زاده به‌ داییش میره اینه ها _قبل اینکه تو عاشقش بشی؛من دوسش داشتم! _یا بهترین رفیقت رو با دستای خودت میکشی یا من دخترتو میکشم! _چاره ای نیست محمد! باید چند وقت بری قرنطینه _خودم را جلویش پرت کردم _هوشیاریش خیلی پایینه، دکترا فقط میگن معجزه! _میدانستم این تیک هیچ وقت دو تا نمیشود... _اشکی بود که چشمانم را تار کرده بود _مثل....دختر...خو...دت...براش‌...پد...ری...کن _تو از این به بعد برای ما کار میکنی! _میفهمییییی قتللللل کردهههههههه _اصلا بیا یه قولی بهم بدیم تا من نیمدم شمع کیک تولدتو فوت نکن! _لبخندم محو شد _دیگه هیچی درست نمیشه _وسایلم روی میز را در انی به پایین پرت کردم _دلم میخواست داد بزنم _داداش دورم زد! •••• واسه خوندن این رمان جذاب از ژانر زود به جمع صمیمیمون بپیوند...😍👇🏾🌸 https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680