eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
222 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
926 ویدیو
63 فایل
ڪاناݪ‌اول @Delgoye851 ڪاناݪ دوم( ࢪمانمۆن) @romankademazhabe کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 همسايه هامۆن @DukhtaranBahishty نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۵ ... رسیده‌ام به قسمت حساس ماجرا! باید صلواتِ تأیید بگیرم: -از طرف شما علاقه‌ای وجود داره؟ معطل نمی‌کند:«اگه علاقه‌ای نبود که الان این‌جا نبودم!» صلوات! نفسِ راحتی می‌کشم. خوب است که چشم باطن‌بین ندارد و الا بال و پر می‌دید جای دست و بالم! او راضی است و من هم که متقاضی! شناخت هم که داریم، هرچند که آشناتر خواهیم شد. پس بگذار بروم سروقت زندگی مشترک! می‌گویم ببین! اگر بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم، که می‌خواهیم، باید نگاهمان به قله‌ها باشد؛ قله‌های عشق. باید نگاه کنیم به زندگی علی(علیه‌السلام) و زهرا(سلام‌الله علیها). زندگی‌مان باید ساده باشد و بی‌تجمل. اساس زندگی اصلا عشق است.» زود رفتم سراغ عشق؟ نه دیگر! باید بداند که از طرف من علاقه‌ای وجود دارد؛ یعنی، بیشتر از علاقه‌ای! می‌گویم زن و شوهر باید یار و همدم هم باشند. خواستم غیرمستقیم تأکیدی کرده باشم که ازدواج، او را محدود نمی‌کند. نیامده‌ایم که مانع رشد هم شویم! می‌گویم می‌شود در زندگی مشترک، تحصیل را هم ادامه داد. ... 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 یک روز روزه‌خواری عمدی...! 📌امام امام صادق علیه‌السلام: 🔹مَنْ أَفْطَرَ يَوْماً مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ خَرَجَ رُوحُ الْإِيمَانِ مِنْه 🔹هرکس يک روز از ماه رمضان (بدون عذر) روزه را بخورد، روح ايمان از او جدا می‌شود. 📚 من لا يحضره الفقيه، ج ۲، ص ۱۱۸
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۶ ... من بیش‌تر می‌گفتم و او بیشتر می‌شنید و کم‌تر می‌گفت. راستی! خودم را برایش معرفی نکردم! چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ -من زیاد تلاش می‌کنم! آرمان‌گرا هستم. دست و دل‌ بازم، اهل محبتم و خب، پاسدارم، پاسدار انقلاب اسلامی. به گمانم برای امروز کافی است! تأییدِ اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود! خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست تشکیل جلسه اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده! که خب، با آن موافقت می‌شود! مابین دیدار اول و دوم، ذهنم شفاف‌تر است. می‌دانم که باید هم گربه را دم حجله بکشم و هم درباره خیلی چیزها اعلام موضع کنم! زمان اما جوری می‌گذرد که انگار نای رفتن ندارد! دل توی دلم نیست برای قرارِ دوم. خشتِ اول را به گمانم تراز گذاشتیم و حالا وقت خشت دوم است...
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۷ ... روز موعود بالاخره خودش را به ما می‌رساند؛ ما زودتر از او رسیده‌ایم به دیدار! مثل همیشه لباس پوشیده‌ام و این، کمک می‌کند که خودم باشم. جایی نزدیک مزار شهدا می‌نشینیم. هوا سرد است اما مگر می‌شود سردت باشد وقتی این همه حرفِ گرم در سینه داری؟ از آن‌جا شروع می‌کنم که سخت‌تر است! باید شیرین‌ترها را بگذارم برای آخر کار؛ برای فاصله تا دیدار بعدی... -من دوست ندارم توی زندگی چشم و هم‌چشمی باشه. میشه ساده هم زندگی کرد. حقوق من کفاف یه زندگی ساده رو میده، ضمنا خریدامون هم باید از جنسای ایرانی باشه! می‌خندد که یعنی باشد قبول! باید کام‌مان را شیرین کنم! -این عشقه که به زندگی حرارت میده نه بخاری! این علاقه‌س که خواب آدما رو راحت می‌کنه نه تشک پر قو! این عشقه که زندگی رو آسون می‌کنه نه امکانات ... ... 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۸ ... لبخندش را که می‌بینم می‌فهمم که راه را درست آمده‌ام! نان را می‌چسبانم تا تنور داغ است: -«من دوست دارم عاشق شدن رو با شما شروع کنم... دوست دارم، عشق بین ما، عشقِ با تمامِ وجود باشه... با تمام عشقای روی زمین فرق داشته باشه، یه عشق آسمونی باشه...» معلوم است که درباره عشق تحقیق کرده‌ام؟ خب حق داشتم! عشق از آن واژه‌هایی است که زیاد استعمال(!) می‌شود اما کم‌تر درکش می‌کنیم. ما معمولا نام هر احساسِ باربط و بی‌ربطی را عشق می‌گذاریم. بی‌ربط‌هایش می‌شود آن‌ها که مولانا وصفشان می‌کند به عشق‌های صورتی؛ همان‌ها که لباسِ نو که بیاید، لباس قبلی را رها می‌کنند؛ همان‌ها که اولش «دوستت دارم» و «عاشقت هستم» است و آخرش «مهریه‌ای که می‌شود دست‌مایه گروکشی!» عشقِ صورت و عشق صورتی به دردِ من نمی‌خورد؛ من عشقِ سرخ می‌خواهم! عشقِ سرخ، عشقِ حقیقی، معشوق را برای کمال می‌طلبد. پیِ همین را می‌گیرم! می‌گویم: -«همه ما نقص‌هایی داریم، اما باید تلاش کنیم واسه کامل شدن...» ...
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۹ ...حرف‌هایمان می‌کشد به نوع برخورد و رفتار. طبیعی است که باید توضیح بدهم به عنوان یک پاسدار، حال و احوالم چگونه است. می‌خواهم همان اول خیالش را راحت کنم: -«من توی برخورد با شما خشک و متعصب نیستم، اما منطقی و اسلامی عمل می‌کنم. ما باید اصولمون یکی باشه، اختلاف‌نظر هم که تو زندگی طبیعیه و باعث رشد میشه» تنها مستمع حرف‌های عاشقانه‌ام، تأییدم می‌کند. تا این‌جای کار با هم تفاهم داریم. او هم همان حرف‌هایی را می‌زند که من می‌زنم. نگاهش به زندگی و به عشق، آدم را امیدوار می‌کند. رازهایی هم هست که شاید روزی در همین حوالی به او گفتم. راستی! حرف عاشقانه زدن در حضور خود معشوق چقدر سخت است! نمی‌توانم به چشم‌هایش نگاه کنم وقتی برایش از چند و چون عشق می‌گویم؛ سرم تمام مدت پایین است! راستش را هم گفتم؛ از شروعِ عشق گفتم نه از اوج عشق. ... ... 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه ای به امام زمان (عج)♥️🤲🏻 💐 متولدین فروردین: ده صلوات 💌متولدین اردیبهشت: دعای فرج 💐متولیدین خرداد: سوره عصر 💌متولیدین تیر: آیت الکرسی 💐متولیدین مرداد: پنج صلوات 💌متولدین شهریور: دعای عهد 💐متولدین مهر: دوبار سوره توحید 💌متولدین آبان:دوبار سوره حمد 💐متولدین آذر: بیست صلوات 💌متولدین دی: آیت الکرسی 💐متولدین بهمن: سوره النشرح 💌متولدین اسفند: سوره قدر نشر بدید ثواب زیادی داره🌹✨ ˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ━━━ • ᯽ • ━━━
•••🤍 🤍••• که فرا می‌رسید حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) همیشه یک توصیه‌ای داشتند. می‌فرمودند: در این شب‌ها درخواست ما از پروردگار دو چیز باشد: ترمیم گذشته💫 ترسیم آینده✨ •••🤍 🤍••
{🖤🎓} • [⚠️تلنگر⛓] ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﺩﺍﺷﺘﻦﺩﺭﻓﻀﺎےﻣﺠﺎﺯے ﻭﭘﺎڪﻣﺎﻧﺪﻥﺩﺭﺁﻥﺗﻘﻮﺍےﺩﻭﭼﻨﺪﺍﻥﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥﻧﺮﻭﺩ،ﮔﺎهےﺑﺎﮔﻨﺎﻩبہﺍﻧﺪﺍﺯﻩے ﯾڪﻻﯾڪﻓﺎصلہﺩﺍﺭﯾﻢ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥﻧﺮﻭﺩ،ﻓﻀﺎےﻣﺠﺎﺯےﻫﻢ " ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ " ﺩﺭﺭﻭﺯﺣﺴﺎﺏ،ﺗﻤﺎﻡﺍﯾﻦﺳﺎﯾﺖﻫﺎبہﺣﺮﻑمےﺁﯾﻨﺪ ﮔﻮﺍهےﻣﯿﺪﻫﻨﺪﺑﺮڪاﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻧڪﻨﺪڪہﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺑﺎﺷﯿﻢ..!! ﺍﻣﺎﻥﺍﺯلحظہ‌ےﻏﻔﻠﺖڪہﻓﻘﻂ ﺧــﺪﺍﺷﺎﻫﺪﺍﺳﺖﻭﺑﺲ.!! ﮔﺎهےﺭﻭےﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ: " ﻭﺭﻭﺩﺷـﯿﻄﺎﻥﻣﻤﻨﻮﻉ " ﻣﺮﺍﻗﺐﺩستےڪہ‌ڪﻠﯿڪﻣﯿڪﻨﺪ، چشمےﮐﻪﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﻭﮔﻮشےڪہﻣﯿﺸﻨﻮﺩﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭﺑﺪﺍﻧﯿﻢﻭﺁﮔﺎﻩﺑﺎﺷﯿﻢﮐﻪﺧـﺪﺍ " همیشہﺁﻧـﻼﻳﻦﺍﺳﺖ " اینجاگناه‌ممنوع✨💚
- لذات روحانی نصیب چشم و گوش هرز نمی‌شود باید خود را اصلاح کرد تا لذات معنوی را درک کرد...🌿 •آیتﷲبهاءالدینی• -
بخری یا نخری ما که خریدار توییم ای طبیب همگان ماهمه بیمارتوییم❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۰ ...واقعیت این است که خیلی‌ها هوا برشان می‌دارد که عاشق‌اند اما نیستند! واقعیت دوم این است که ازدواج تازه اول عشق است. هنوز خیلی راه مانده برای تجربه عاشقی... من می‌خواهم عشق را بفهمم، درک کنم، ببینم! وسط حرف‌هایمان یادم می‌افتد روزی را که از «حاج‌حمید» پرسیدم عشق چیست؟ و می‌دانستم که شاید به تعداد آدم‌هایی که زیسته‌اند برای این سوال جواب وجود داشته باشد اما جوابِ حاج‌حمید برای من چیزِ دیگری است. هرروز از این دو سالی که در دفتر فرماندهی، مسئولیت دفترش را بر عهده داشته‌ام، از او آموخته‌ام و بارها نگاهش به دنیا را ستوده‌ام. یادم هست با آن نگاه نافذش، چند لحظه‌ای به جایی خیره شد. کاش می‌دانستم توی ذهنش چه می‌گذرد! فکری کرد و گفت:«عشق همان است که انسان را بی‌قرار می‌کند و در او سوز و گداز ایجاد می‌کند...» و من چند وقتی است که بی‌قرارم! این را از همان نگاه توی آینه، و بعدتر از همان روز و شبِ خواستگاری فهمیدم!
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۱ ... بابا و مامان از سمنان آمده بودند. جایی در تهران قرار گذاشتیم و من خودم را با ماشین عمو به آن‌ها رساندم. سر ظهر بود و مغازه‌ها یکی در میان تعطیل بودند. چند خیابان را بالا و پایین کردیم تا بالاخره جنس‌مان جور شد. یک دسته‌‌گل و یک جعبه شیرینی شد نمادِ دلیل رفتن‌مان به خانه عمو. همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. بابا مقدمات را خوب جفت و جور کرد. تا گفت فامیلیم و می‌خواهیم فامیل‌تر بشویم، لبخند نشست روی صورت همه. قرار بله‌برون را گذاشتند و یک صلوات و دعای مادر، شد مُهر تأییدش... ... 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۲ ... مثل گنجشک‌هایی که به دامِ خانه آدم‌ها می‌افتند و خودشان را به آب و آتش می‌زنند که راهی برای رهایی پیدا کنند، قلبم در سینه می‌تپید و جایش تنگ بود. گهگاه فاطمه را با آن نگاهِ بی‌انتهای شرمگینش نگاه می‌کردم. خواستگاری که تمام شد، بابا و مامان راهی سمنان شدند. بابا نگذاشت با ماشینِ عمو برسانمشان! می‌گفت با این حال و روزِ عاشقی و فکر و خیال زندگی مشترک، نگرانِ تنها برگشتنت هستم! یعنی عاشق شده‌ام؟ ای ثانیه‌ها مرا تب‌آلود کنید! سرتاسر خانه را پر از عود کنید چشمان حسود کور، عاشق شده‌ام اسپند برای دل من دود کنید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که سه ماه تمرین مداومِ گروه سرود را خراب کرد و موقع اجرا در مراسم اصلی، آبروی مربیشان را برد!!! خواهش میکنم ببینید ارزش هزار بار دیدن و چندین هزار با نشرو داره السلام علیک یا فاطمة الزهرا 😭😭😭
💠نمازساده شب بیستم ماه‌رمضان 💠 ‌ ✨♥️امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: هرکس در شب بیستم ماه رمضان ۸ رکعت نماز با هر سوره‌ای که می‌خواهد بخواند، خداوند گناه گذشته و آینده او را می‌آمرزد. 🔻 نمازهای مستحبی این چنین بصورت دو رکعتی می‌باشد. 🔻 کسانی که توانایی همه آن را ندارند میتوانند هر مقدار که می‌توانند انجام دهند. 📗 بحارالأنوار، ج۹۷، ص۳۸۴
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۳ ... همه‌چیز دارد روی روال پیش می‌رود. در دلم شوقی است که اگر بخواهم هم نمی‌توانم پنهانش کنم. فکر کن! بزرگ‌ترها قرار بله‌برون گذاشته‌اند؛ بله گرفتنِ رسمی از کسی که دوستش دارم! خریدها هم شروع شده‌اند! تا آن‌جا که بتوانم و به کارم لطمه نزند، با مادرم، عروس‌خانم و مادرش در خریدها همراهی می‌کنم. امروز قرار گذاشته‌ایم که به بازار برویم. این فرصت برای من بیشتر از فرصت خرید، فرصتی است برای بودن با معشوق. خرت و پرت‌ها را که می‌خریم، می‌رویم به مغازه‌ای برای خرید چیزی که برای من مهم است: دفترچه عقد! از فروشنده‌ی کامل‌سن قیمت دفترچه‌ها را می‌پرسم. انگار به قیافه‌ام نمی‌خورد که داماد باشم! فروشنده خندید که:«واسه خودت می‌خوای؟» خودم را جمع و جور کردم و «بله‌»ای گفتم! این هم بله‌برونِ من! برای فروشنده اما این بله انگار کافی نبود! دوباره پرسید:«مگه چند سالته که می‌خوای ازدواج کنی؟ جوونای این دوره و زمونه دنبال ماشین و خونه‌ان...» آخ که حرصم می‌گیرد از این منطق مادی! آخر ازدواج چه ربطی دارد به ماشین؟ با ماشین که تعهد نمی‌بندیم! دو نفر انسان می‌خواهند زیست‌شان و حیات‌شان را با هم به اشتراک بگذارند؛ همین! فاطمه لبخند می‌زند. همه حرف‌هایم را می‌خورم، خلاصه‌اش می‌کنم و می‌گویم:«با توکل به خدا، اگه زندگی رو ساده بگیری، میشه ازدواج کرد!» فروشنده انگار که خلع سلاح شده باشد، می‌گوید:«درود به همت بلند تو!» دفترچه را خریدیم. توی این دفترچه می‌خواهند بنویسند که من با آن که دوستش دارم، پیمان می‌بندم برای زندگی! زیبا نیست؟ آدمیزاد دوست دارد که وقایع مهم زندگی‌اش را ثبت کند، نگه‌دارد، یادآوری کند. می‌خواهم این دفترچه را نگه‌دارم تا پیمانی که می‌بندم یادم بماند... ... 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۴ ...قرار بله‌برون را گذاشته‌اند دو روز مانده به شروع آخرین ماه زمستان. کار و بارمان را ردیف کردیم و یکی دو روز زودتر به سمنان آمدیم. قرار است مراسم در خانه داییِ فاطمه برگزار شود. پیگیر کارهای مراسم هستم اما با دست‌پاچگی! نمی‌دانم چرا این‌قدر هول برم داشته! اگر بداند همین اولِ کاری چه بلایی سرم آورده! باید برایش بگویم... از بس به او فکر می‌کنم، گاهی از خودم بیرون می‌روم! امروز، روزی است که شبش «بله» را از فاطمه می‌گیرم. وسط چهارراه مانده‌ام که بوقِ ماشین‌ها بر سرم فریاد می‌کشند! چراغ قرمز را رد کرده‌ام! امان از تو فاطمه! این سومین‌بار است که قرمزی چراغ به چشمم نمی‌آید! فک و فامیل که گهگاه با من هستند، دستم می‌اندازند که پاک هوش و حواست را داده‌ای دست یار! به حرفِ راست‌شان خرده نمی‌گیرم!
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۵ ... بالاخره کارها کمی سامان گرفته و می‌روم به خانه. دیشب همین موقع‌ها بابا تا مرا دید گفت باید برویم کت و شلوار بخریم. نگاهی به سر و وضعم انداختم:«همین بلوز و شلواری که تنمه خوبه که!» بابا پشت این حرفم انگار چیز دیگری شنیده باشد، گفت:«اگه پولش رو نداری، با من.» مهربانی‌اش دوست‌داشتنی است اما مسأله این نیست. می‌گویم:«نباید اول زندگی سخت گرفت.» کلی با هم بحث می‌کنیم؛ بابا که می‌بیند حریفم نمی‌شود پای مادر را وسط می‌کشد. مادر هم وقتی می‌گوید باید کت و شلوار بخری، باید بگویی چشم! جمع و جور می‌کنیم و می‌رویم خانه خواهرم. هنوز پایم به خانه نرسیده، خواهرم هم شروع می‌کند به خرده گرفتن! -با همین لباسِ ساده می‌خوای بری بله‌برون؟! لباس هم مگر ساده و پیچیده دارد! یک بلوز معمولی تنم کرده‌ام دیگر! لباسِ بله‌برون چه شکلی است مگر؟! باز انگار باید بروم بالای منبر! این بار برای خواهر! -«اگه اول زندگی خرج‌تراشی کنم، بعد از یه مدت باید همه فکر و ذکرم، پیِ پس دادن قرضام باشه. خوشبختی که به لباس و خونه نیست؛ دل آدم با محبت زنده‌ست. اصلا اساس زندگی، محبته. به بابا گفتم نمی‌خوام برام کت و شلوار بخری ولی گفت حتما باید بخرم!» چشم‌هایش گرد شده‌اند، خودش را جمع و جور می‌کند، بی‌خیالم می‌شود و می‌رود توی آشپرخانه. صدای آرامِ بابا از آشپزخانه می‌آید که یواشکی به خواهرم می‌گوید:«چیزی بهش نگو! خیلی اصرار کردم تا راضی شده براش کت و شلوار بخرم!» نمی‌خواهم دَم بله‌برون، بابا را ناراحت کنم! این‌طوری می‌شود که چند دقیقه بعد در یک کت و شلوارفروشی هستیم! از فروشنده تأیید گرفتم که جنس‌هایش ایرانی است. اطمینان داد! یک دست کت و شلوار شد کَرمِ پدر! پدر است دیگر! دوست دارد پسرش را توی کت و شلوار دامادی ببیند. ساعت‌ها بیخیالِ هیجان من و فاطمه، آرام می‌گذرند و به شب وصال می‌رسانندمان. کت و شلوار را که می‌پوشم انگار مهرِ پدر در آغوشم می‌کشد. راهی بله‌برون می‌شویم! ... 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا