تا قیامت در کفِ خاکی که نقش پای اوست
دل تَپَد، آیینه بالَد، گُل دمَد، جان بشکُفد ..
#سردارقلبم
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_5 در و باز کردیم که یهو با قیافه استاد روب
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_6
بعد از اینکه کلاس تموم شد همه رفتیم خونه هامون...
با بچه ها قرار گذاشتیم ساعت 5 بعدازظهر بریم بیرون...
خونه کسی نبود منم چادرم در آوردم و روی مبل دراز کشیدم...
با صدای زنگ خونه از خواب پریدم از داخل آیفون شهاب رو دیدم...ای بابا حوصله این یکی رو نداشتم...شهاب پسرعموی من بود و پدرم اصرار داشت که من باهاش ازدواج کنم اما من اصلا ازش خوشم نمیومد...
چادرم سر کردم و رفتم جلوی در و بازش کردم...شهاب با تعجب به من نگاه میکرد...
+این دیگه چیه سر کردی؟
-سلام چیز عجیبی نیست چادره
+حالا هرچی در بیارش تا بریم
-اولا در نمیارم دوما کجا قراره با شما بیام؟
+شما دیگه چیه بابات گفت بیام دنبالت برای نهار خونه ما دعوتید
-ممنون اما من سرم خیلی درد میکنه و نمیتونم بیام
+باشه همین رو به بابات بگو
جواب ندادم و در خونه رو بستم ورفتم داخل...به بچه ها زنگ زدم بیان خونه ما...
رفتم حموم و یه دوش سریع گرفتمو اومدم بیرون که زنگ در خورد و بچه ها اومدن داخل...با دیدن بچه ها تعجب کردم...
همشون...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
harfeto.timefriend.net/16430291253657
انرژی😁❤️
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⸤پَنـٰاهِهَردلِتَنهـٰاچـِرانِمـٖےآیٖۍ..؛💔!⸣یـٰامـَھدۍ
#امام_زمان
......🌹......
فرشهرمجلسینباشین..؛
یعنیآقاهرجارسیدینشین !
باهرکسینشستوبرخاستنداشتهباش ..
ازآدماییکهازتوکممیکننفاصلهبگیر :)
!🌱'ˇˇ :
!🌱'ˇˇ :
🌙خوشبَختِےیَعنے؛
جلوےامـامزمانت
وایسےوبگے:
آخَرینگنٖاهَمویٖادَمنمیاد
اِن شاالله هممون ب اینجا می رسیم😎💪🏻
#بخواهیمآمدنشرا
#امام_زمان عجلاللهفرجه
🌱موجیم و طلوعی از ظفر می خواهيم
آن نور هميشه مُستقر می خواهيم...
🌱ما اهل زمينِ خسته از ظلمت جور
خورشيد نگاه مُنتظَـر می خواهيم...
اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
رفت و رفتند...🚶🏻♂️
تا آرام سربر بالین بگذارۍ...🍃
اوبراۍ آرامش تو جان داد...🥀
حال تو چہ ڪردۍ براۍ او؟
#شهدا_شرمنده_ایم
🌿به خدا گفتم :
عزیزترین بنده هات چه کسایی هستند؟
خدافرمود :
آنهایی که میتوانند تلافی کنند
اما بخاطر منِ خدا میبخشند
یعنۍممڪنهامامزمانباخودکار
سبزدوراسممونخبکشهوبگھاینمنگه
داریمشایدبہدردخوردشایدحسینۍشد
یهروزےدورگناھروخطڪشید
حقیقتااعوذبااللهمنشرنفسۍ!(:💔🖐🏿
میگفت :
جنگنرممثلخمپاره۶۰میمونه ،
چوننهصدادارهنهسوت !
فقطوقتیمتوجهمیشیکه
دیگهرفیقتنهمسجد
میادنههیئت... !
-شهیدحجت اللهرحیمی
#شهیدانہ
💬پیامشہیدابراهیمهادۍوتمامشہدا🌱:
لطفادرمیان نگاههاۍمختلفۍڪہ
بہخودجلبمۍڪنید
مراقبچشمانگریان
#امام_زمان عج و شہدا باشید💔..
چہخانمهستیدوچہآقا
پاروۍهواۍنفستان بگذاریدتنہابراۍ
رضاۍخدا ڪارڪنیدنہبراۍجلبتوجہو
معروفیتیاهرچیزدیگرۍڪہبشہازشنامبرد🥀.
دقتڪنیدرفتارهاوڪردارهاۍشمازیر
ذرهبینامامزمانعجوشہداقراردارد.
انشاءاللهخطاواشتباهۍازشماسرنزندڪہ
شرمندهۍامامزمانعجوشہداشوید😓..
|💔| #آقاشرمندهایم
حَسبۍَ الله و خدا، ما را بس..
بودن ِ با شہدا، ما را بس🥀
آن شہیدان که به خون مےگفتند:
هـوس کرببلا ما را بس♥️(:
#خـادم_الـشـهـدا
زمان جنگ توی محل ما بنایی میکرد و چون کر و لال بود، خیلیا جدی اش نمی گرفتند.
یه روز رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری“.
عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت؛
شهید عبدالمطلب اکبری“!
ما هم خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت…
فردای اون روز عازم #جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن.
جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم!
وصیت نامهش خیلی #سوزناک بود؛ نوشته بود:
” بسم الله الرحمن الرحیم “
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدن!
یک عمر هر چی میخواستم به مردم #محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخرهم کردن!
یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی #تنها بودم.
اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام #زمان (عج) حرف میزدم.
آقا خودش گفت: تو #شهید میشی..