eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
220 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
928 ویدیو
63 فایل
کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
«🕊🤍». هر‌وقت‌‌مۍخواست‌برای‌جوانان‌ یادگاری‌بنویسد؛ مۍنوشت: من‌‌ڪان‌‌اللّٰه‌ڪان‌‌الله‌له! هرڪہ‌‌با‌خدا‌باشد‌خدا‌بااوسـت!(': رسم‌‌عـاشق‌‌نیست‌‌یڪ‌‌دل‌و‌دو‌دلبر‌داشتن..! 🌱•
🥀🌱 گویند: مهر قبولـے ست ڪه بر دلٺ مۍخورد... شهدا دلــم لایق مهـر شهادت نیست امــا شما ڪه نظـر کنید؛ این ڪویر تشنه دریـا مۍشود... بـا عطر شهادت:)!'♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام من ادمین این کانال هستم و فقط رمان میگذارم🙃 اسم رمان: عشق اجباری نویسنده:خادم الزینب😍❤️
بازیگران رمان😁 خانواده هدی🙂 هدی پورباقری(رشته تجربی) میخواد دندان پزشک بشه😍 و19سالشه🙂 هادی پورباقری:برادر هدی(رشته تجربی) میخواد مهندس بشه سجاد پورباقری:پدرهدی " در مغازه کار میکنه🙃 زهرا جلالی:مادر هدی خانواده عمو هدی صادق پورباقری:عموهدی"درمغازه کار میکنه ندا سلمانی:زنموهدی"خیاطی میکنه ریحانه پورباقری:دخترعموهدی^رفیق هدی:رشته تجربی میخواد پزشک بشه رهام پورباقری:پسرعموهدی^رفیق هادی(رشته تجربی) میخاد مهندس بشه خانواده دایی هدی علی جلالی:دایی هدی سارا حسینی:زندایی هدی نوراجلالی:دختردایی هدی^رفیق (رشته انسانی)"میخاد روانپزشک بشه🙂😍 محمد:هدی رو دوست داره😂🦋 اما مادر و پدر نداره و اینجاس ک کارشون گیره😱
خلاصه رمان ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🧡🧡🧡🧡🧡🧡 💛💛💛💛💛 💚💚💚💚 💙💙💙 💜💜 💖 مادر هدی بیمارییی داره💔😔 و پدرش همش درگیر مادر هدی هست😞 اما توی این همه شلوغی و دوا و درمون مامان هدی بابای هدی گیر داده که باید با پسرعموت ازدواج کنی و هدی دوسش نداره😞 اما به خاطر یک موضوعی قبول میکنه😔💔
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 عشق اجباری باصدای گوشیم از خواب پریدم😬 دیدم نوشته ریحانه باصدای خواب آلود جواب دادم +بعله -سلام خواب بودی؟ +اوهوم +کارتو بگو😐 -ببین بیا بیمارستان +چی!بیمارستان؟! -چرا داد میزنی +کی رو بردن بیمارستان -مادرتون رو😞 +مامانم😳 +سرکارم گذاشتی؟ -نه به جون تو +گوشی بده به بابام -دیوانه امروز شنبه هست و پدرت سرکار و شما نرفتی دانشگاه😐 +پس کی مامانمو برده -من و مادر گرامیم😍 +نمک نریز آدرس رو بفرست🙏🏻 -باشه میفرستم.خدانگهدار👋🏻 +خدانگهدار👋🏻💞 سریع یک لباس از داخل کشوم انتخاب کردم و چادرم رو سر کردم و سوییج رو برداشتم و راهی شدم رسیدم بیمارستان سریع بدون هدر رفتن زمان به پرستار گفتم -خانم زهرا جلالی کدوم اتاقند +انتهای راهرو سمت راست -ممنون +خواهش میکنم🙃 بلاخره اتاق رو پیدا کردم و رفتم پیش مامان😍 دستشو گرفتم و گفتم -چ کار کردی با خودت💔😞 +هیچیم نیست بابا😁 لبخندی زدم و محکم بغلش کردم🫂 پرستار آمد داخل و گفت -دور بیمار رو خلوت کنید یکی از همراهان بیمار هم بره توی اتاق دکتر دکتر کارشون دارن😊 زنمو گفت: -هدی تو برو🙃 نفس عمیقی کشیدم و گفتم +باشه راهی اتاق دکتر شدم🙃 بعد از پرس و جو اتاق دکتر رو پیدا کردم در زدم و وارد شدم دکتر گفت: +سلام -سلام +مادر شما قبلا بیماری داشته؟ -خیر +آخه الان درون این عکس نشون میده که بیماری دارن -چ بیماریییییی😨 ادامه دارد........ کپی حرام🚫 فوروارد آزاد✅ الزینب
اجباری https://harfeto.timefriend.net/16445907816137 رمانم چطوره؟🦋💙 بتظرتون مادرش چ بیماری داره؟
شما: سلام فک کنم سرطان داشته باشه میشه بازم پارت بگذارید؟ ---------------------------------------- ما: شب انشاالله میگذارم
1-ممنونم 2-ممنون 3-ممنون 4-ممنون.چشم 5-شاید.... 6-شاید.... 7-ممنون.چشم