«🕊🤍».
هروقتمۍخواستبرایجوانان
یادگاریبنویسد؛ مۍنوشت:
منڪاناللّٰهڪاناللهله!
هرڪہباخداباشدخدابااوسـت!(':
رسمعـاشقنیستیڪدلودودلبرداشتن..!
#شھیدمحمدابࢪاهیمهمت🌱•
🥀🌱
گویند:
#شهادت مهر قبولـے ست
ڪه بر دلٺ مۍخورد...
شهدا دلــم لایق مهـر شهادت نیست
امــا
شما ڪه نظـر کنید؛
این ڪویر تشنه
دریـا مۍشود...
بـا عطر شهادت:)!'♥️
سلام
من ادمین این کانال هستم
و فقط رمان میگذارم🙃
اسم رمان: عشق اجباری
نویسنده:خادم الزینب😍❤️
بازیگران رمان😁
خانواده هدی🙂
هدی پورباقری(رشته تجربی)
میخواد دندان پزشک بشه😍
و19سالشه🙂
هادی پورباقری:برادر هدی(رشته تجربی) میخواد مهندس بشه
سجاد پورباقری:پدرهدی " در مغازه کار میکنه🙃
زهرا جلالی:مادر هدی
خانواده عمو هدی
صادق پورباقری:عموهدی"درمغازه کار میکنه
ندا سلمانی:زنموهدی"خیاطی میکنه
ریحانه پورباقری:دخترعموهدی^رفیق هدی:رشته تجربی میخواد پزشک بشه
رهام پورباقری:پسرعموهدی^رفیق هادی(رشته تجربی) میخاد مهندس بشه
خانواده دایی هدی
علی جلالی:دایی هدی
سارا حسینی:زندایی هدی
نوراجلالی:دختردایی هدی^رفیق
(رشته انسانی)"میخاد روانپزشک بشه🙂😍
محمد:هدی رو دوست داره😂🦋
اما مادر و پدر نداره و اینجاس ک کارشون گیره😱
خلاصه رمان
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
💛💛💛💛💛
💚💚💚💚
💙💙💙
💜💜
💖
مادر هدی بیمارییی داره💔😔
و پدرش همش درگیر مادر هدی هست😞
اما توی این همه شلوغی و دوا و درمون مامان هدی بابای هدی گیر داده که باید با پسرعموت ازدواج کنی و هدی دوسش نداره😞
اما به خاطر یک موضوعی قبول میکنه😔💔
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌹🌹🌹🌹🌹
🦋🦋🦋🦋
🌹🌹🌹
🦋🦋
🌹
عشق اجباری
#پارت_اول
باصدای گوشیم از خواب پریدم😬
دیدم نوشته ریحانه
باصدای خواب آلود جواب دادم
+بعله
-سلام خواب بودی؟
+اوهوم
+کارتو بگو😐
-ببین بیا بیمارستان
+چی!بیمارستان؟!
-چرا داد میزنی
+کی رو بردن بیمارستان
-مادرتون رو😞
+مامانم😳
+سرکارم گذاشتی؟
-نه به جون تو
+گوشی بده به بابام
-دیوانه امروز شنبه هست و پدرت سرکار و شما نرفتی دانشگاه😐
+پس کی مامانمو برده
-من و مادر گرامیم😍
+نمک نریز آدرس رو بفرست🙏🏻
-باشه میفرستم.خدانگهدار👋🏻
+خدانگهدار👋🏻💞
سریع یک لباس از داخل کشوم انتخاب کردم و چادرم رو سر کردم و سوییج رو برداشتم و راهی شدم
رسیدم بیمارستان
سریع بدون هدر رفتن زمان به پرستار گفتم
-خانم زهرا جلالی کدوم اتاقند
+انتهای راهرو سمت راست
-ممنون
+خواهش میکنم🙃
بلاخره اتاق رو پیدا کردم و رفتم پیش مامان😍
دستشو گرفتم و گفتم
-چ کار کردی با خودت💔😞
+هیچیم نیست بابا😁
لبخندی زدم و محکم بغلش کردم🫂
پرستار آمد داخل و گفت
-دور بیمار رو خلوت کنید
یکی از همراهان بیمار هم بره توی اتاق دکتر دکتر کارشون دارن😊
زنمو گفت:
-هدی تو برو🙃
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+باشه
راهی اتاق دکتر شدم🙃
بعد از پرس و جو اتاق دکتر رو پیدا کردم
در زدم و وارد شدم
دکتر گفت:
+سلام
-سلام
+مادر شما قبلا بیماری داشته؟
-خیر
+آخه الان درون این عکس نشون میده که بیماری دارن
-چ بیماریییییی😨
ادامه دارد........
کپی حرام🚫
فوروارد آزاد✅
#خادم الزینب
#ناشناس
#رمان_عشق اجباری
https://harfeto.timefriend.net/16445907816137
رمانم چطوره؟🦋💙
بتظرتون مادرش چ بیماری داره؟
شما:
سلام فک کنم سرطان داشته باشه میشه بازم پارت بگذارید؟
----------------------------------------
ما:
شب انشاالله میگذارم