#من_و_آقا_و_نظام
✍#رسول_محمدزاده
راستش را بخواهید من در فضایی بزرگ شدم که الگوهایم همگی مذهبی انقلابی ای بودند که تا امام خمینی را قبول داشتند و با آقا میانه ی خوبی نداشتند، او را تندمزاج، بدون کاریزمای امام، غیر مرجع و البته مخالف با بعضی آراء امام در زمان حیاتش می دانستند. همه شان هم جبهه رفته و برادر شهید و جانباز و... بودند
طبعاً من هم متاثر از آنها بودم.
یادم می آید سال ۷۶ در دبیرستان هم که بحث انتخابات ناطق و خاتمی بود، ترجیحم خاتمی بود (که البته وقتی همان زمان روزنامه شلمچه را خواندم نظرم تغییر کرد)
بعدها چند اتفاق باعث شد به آقا و انقلاب اسلامی به دید دیگری نگاه کنم
اولین اتفاق تدریس قران در مسجدالمهدی خ دیالمه بود. سال ۷۸ رفتم قران درس دادم به بچه ها (۱۸ سالم بود) و چقدر کلاسهای با برکتی از آب در آمد.
یکی از دوستانم که طلبه حاج آقا مجتهدی بود درباره آقا ازش پرسیدم. گفت اتفاقاً آقا پسرشون طلبه مدرسه ما هستند (فکر کنم آقا میثم را می گفتند) موارد و خاطراتی درباره ایشون گفت که انگار همه اون سیاه نمایی هایی که بر علیه آقا در اون چند سال کاملاً یک طرفه شنیده بودم، یهو با یه علامت سوال بزرگ مواجه شد که انگار روایت دیگری هم هست.
دومین اتفاق حفظ قران بود. ترم یک دانشگاه مرخصی گرفتم و نشستم حدود ۷_۸ جزء قران را حفظ کردم
گاهی اون قدر مشغول محتوای آیات می شدم که یادم می رفت باید آیات را حفظ میکردم
یک دفعه دیدم انگار قران تعارضات جدی ای هم با مسلک مذهبی مئابیمن دارد و هم رویکرد سیاسیم
عجب!
چقدر شگفت انگیز بود.
انگار که دارد تکلیف مرا با سیاست معدوم می کند
اینجای کار بود که به این نتیجه رسیدم که لا اقل گفتمان «آقا» به قران نزدیک تر است
و بعد هم عموی خدابیامرزم و پسردایی پدرم که هر دو بچه رزمنده بودند و خیلی قبولشون داشتم.
عموم قاضی عادل و شریفی بود
و پسردایی هم بیسیمچی شهید کاظمی بود(لشکر۸نجف) و ۸ سال کامل جبهه بود.
اون دو تا هم خیلی تاثیرگذاربودند. منطق چندان قویای نداشتند معمولا هم توی بحثهای فامیلی کلهشق و یک دنده بودند ولی سلامت نفسشان بدجور به مشام میرسید. طوری که آدم احساس میکرد اینها را خود خدا نمی ذاره گمراه بشند
خلاصه این که تقریباً ۲۰ سالگی یک انقلابی دغدغهمند شدم
که البته تا حدود ۱۲_۱۳ سال معتقد بودم هیاتها و مراکز مذهبی چندان نباید صریح وارد مصادیق و خصوصاً دفاع از شخص آقا بشوند. گاهی یک منبری که جایی دعوت می کردیم و روی منبر صریح از آقا دفاع می کرد، میرفتم نصیحتش میکردم که باید قشر خاکستری را حفظ کرد.
اما امروز به چند دلیل نمیتوانم خودم اینگونه باشم
اولاً حس میکنم دوران آرامش سه دهه اول انقلاب گذشته و الان جنگ مصادیق است
الان فتنه های زیر خاک، شعله کشیدهاند و از خاک بیرون زده اند. لذا لازم است من هم آب به دست بگیرم و بقدر بضاعت این تُهَم و فِتَن را خاموش کنم
ثانیاً متاسفانه تجربه من می گوید در این سالها هر که با نظام و آقا در افتاد، بعد مدتی با مرجعیت و فقاهت، بعد مدتی با تشیع، بعد مدتی با اسلام در افتاد.
مواردی حتی تا آتئیست شدن، مسیحی شدن و... هم رفته اند. لذا سکوت ما کمکی به ماندن آنها نمیکند.
ثالثاً می ترسم فردای قیامت مؤاخذه ام کنند که چرا حقی را دیدی و کتمان کردی، چرا نور به آن روشنی را دیدی و انکار کردی. از خدا می ترسم که از رهبری و شخص آقا دفاع نکنم. و البته می دانم که بارها و بارها برایم هزینه داشته و دارد
و رابعاً این که نمی توانم!
نمیتوانم این نور را ببینم و لالمونی بگیرم.
گاهی وقتها یک کارمندم که کارش را خوب انجام می دهد، آن قدر تعریف می کنم که خرابش میکنم. خودم هم می دانم، بارها همه هم بهم گفته اند ولی عادت کرده ام وقتی حقی می بینم کتمان نکنم (البته متاسفانه آنجا که پای نفس خودم وسط باشد معلوم نیست چقدر اهل افشای حقیقت باشم)
اما به هر حال، نمی توانم نوری به درخشانی خامنهای را ببینم و بگویم ندیدم.
امروز که فرمایشاتش را با مسوولان دنبال می کردم، مدام در دلم می گفتم «خدا ازمن کم و به او بیفزاید»
🕊کانال اقتصاد مردمی ایران🇮🇷
@donyaye_eghtesad_com