eitaa logo
دختران محجبه
940 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 |📄🙃 | 💕 🌱 روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! ــــ رفتم... تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. ـــ خداحافظ! ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! ـــ آره... به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت. اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. ــــ کیه؟! ـــ شهین جونم درو باز کن! ـــ بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟! ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! ـــ اینجام بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... ـــ باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. ــــ سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! ـــ ارزش نداری اصلا!! در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! ــــ سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... ــــ با همین کارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. ــــ آخ نگاها! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. ــــ قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. ــــ به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مریم سرش را پایین انداخت حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت ــــ محسن مریم اخم ریزی کرد ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی ـــ جم کن برا من غیرتی میشه واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی ــــ تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن ــــ وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد ـــ من برم دیگه کلی کار دارم ـــ باشه عروس خانم برو ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم ــــ میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس میکرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد 🎀نویسنده: فاطمه امیرے https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: ـــ عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... ـــ عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. ــــ ان شاء الله مبارکش باد! ــــ ماشاء الله به چشماش!! ـــ ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند. صدای شهاب بود. ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خالص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... ... 🎀نویسنده: فاطمه امیرے https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ⭕️ آسمان هم گریان سردار دل ها هم اکنون: حال و هوای گلزار شهدای کرمان https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به همگی بریم واسه پارت گزاری❤️✨
دختران محجبه
#part7 دکتر از تو اتاق رفت بیرون +من میرم کارا رو بکنم جوابی ندادم از اتاق خارج شد منم از فرصت است
_من بیمارستانم +بیمارستان برای چی 😳 _تصادف کردم +ای وای آدرس بده بیام _نه نیازی نیست زحمتی به آقا امیر بگین بیان دنبالم میشه گوشیو بدین بهشون خاله گی رو داد به امیر +الو سلام عسل خانم _سلام آقا امیر اگه میشه زحمتی تا2ساعت دیگه بیاین دنبال من +چشم فقط آدرس _آدرس رو واستون اس میکنم خداحافظی کردمو گوشی رو قطع کردم استاد فقط نگام میکرد +اگه می خوای بریم خودم میبرمت _نه ممنون +چرا خودم میبرمت _من خوشم نمیاد زیاد با نرد نامحرم صحبت کنم لطفا برین +امیر کیه؟ _ربطی داره +نه هیچی امیر اومد دنبالم نشستم تو ماشین تا موقعی که برسیم خونه چیزی نگفتم امیر ماشینو پارک مرد منم پیاده شدم گوشبم زنگ خود جواب دادم +الو خانم رحیمی _بله استاد +بیا تو ماشینم _الان میام به امیر گفتم بره بالا خودمم رفتم سمت ماشین استاد _چرا انقدر اذیتم میکنین مگه من نگفتم باید فکرامو بکنم +خوب من دوست دارم من فردا دانشگاه با کلاس شما هستم جواب رو بهم بگو جوابی ندادمو رفتم بالا لباسامو عوض نکرده بودم که حنا زنگ زد +الو عسل _بله +چرا گوشیت خاموش بود _هیچی ولش بگم چه اتفاقی افتاد +بگو _امشب استاد سنگی ازم خواستگاری کرد +دروغ میگی جون من _آره بقیه حرفامونم زدیم ساعت10بود گرفتم خوابیم صبح ساعت6بلند شدم یکم درمورد حرفای استاد فک کردم گوشیمو برداشتمو زنگش زدم با صدای خوابا لو جواب داد +بله _سلام استاد وقتی فهمید منم صداش عوض شد +سلام عسل..... خانم _من فکرامو کردم +جوابتون چیه _امروز عصر بیاین همون کافیشاپ دیشب +باشه حتما میام ~~~~~««~~~~~~ حاضر شدمو رفتم کافیشاپ زود تر از من رفته بود نشسته بود همون میز _سلام +سلام به فرمایین _ممنون +من درمورد شما چیز زیادی نمی دونم درمورد خودتون میگید گل_سرخ
+اسمم پرویز هست اهل تهرانم اخلاقمم نمیدونم از نظر شما چه جوریه دوستام میگن که زود عصبی میشم _اهوم منو میشناسین یا از خودم بگم +بگین زحمتی _من اهل یزدم تو دانشگاه تهران قبول شدم الانم پیش خالم هستم شما خواهر برادر ندارین +من یه خواهر دارم8سالشه راستشو بخواین از پرورشگاه اوردیمش دختر خوبیه مهربون دل سوز هست _آهان بله من می تونم خانوادتون رو ببینم +بله می خواین الان میریم _باشه سوار ماشینش شدیم رفتیم خونشون اول من رفتم تو بعد خودش اومد پولدار بودن از خونشون معلومه سلامی کردم مامان باباش استقبال خوبی ازم کردن که خواهرش اومد جلو گفت اسم شما عسل هست _بله عزیزم +میشه آجی من باشی نگاهی به مامان باباش انداختم _دلت می خواد آجیت بشم +آره آخه داداشی گفته عسل خیلی مهربونه سرخ شدم یکم بغلش کردم _باشه من آجیت میشم اسمت چیه +من ریحانهم بلند شد دستمو گرفتو گفت میشه اینجا بشینی من الان میام رفتم تو اتاق چندتا عروسک اوردو گفت اینا آجیای منن می خوای آجی توهم بشن _باشه عزیزم استاد گفت بشینین منم نشستم مامانش تومد کنارم نشستو گفت دخترم نظرت درمورد پسر من چیه عروس من میشی _ام..... ام..... استاد خوب هستن من با خانوادمم صحبت میکنم بهتون خبر میدم +از نظر تو مشکلی نیست از دهنم پرید بیرون _نه چه مشکلی سریع بلند شدمو گفتم با اجازه من میرم خونه بهتون میگم استاد شماره منو دارن از خونشون اومدم بیرون می خواستم آژانس بگیرم که گفت خوپم میبرمت منو برد جلو در خونه خداحافظی کردمو رفتم بالا غزل که منتظر من بود گفت +کجا بودی _غزل آجی بگم +آره بگو _ام..... ام..... خواستگار واسم پیدا شده +کی هست _استاد دانشگاه فقط به خاله نگو میشه به مامان بگی گوشی رو برداشتو رفت زنگ بزنه اهوال پرسی کردو داستانو گفت بعد که قطع کرد رو به من کردو گفت مامان گفتن که فردا تهرانن بیلیط گرفتن ~~~~~~~~~ مامان اینا اومدن امیر هم خداحافظی کردو رفت جبهه
توی جمع که همه نشسته بودیم غزل شروع به گفتن که که داستان چه جوریه پسره کیه چیه مامانم گفت که شمارشو بدم زنگ بزنن منم رفتم تو اتاق زنگ استاد زدم _الو سلام استاد +میشه به من نگی استاد _چشم آقای سنگی +بازم که نشد حالا کاری داشتی عسل _مامانم اومدن می خوان با مامانتون صحبت کنن اگه میشه گوشی رو بدین مامانتون من گوشی رو دادم مامانم باهم حرف زدن قرار شد فردا شب ییان خواستگاری خونه خاله ~~~~~~~~~****** تا2ساعت دیگه میومدن خونه خاله کت دامن مجلسی بهم داد پوشیدم با روسری گلبه ایم با چادر گلدار سفیدم میوه ها رو شستمو آماده کردم چایی هم دم کردم زنگ خونه خورد منم رفتم تو آشپز خونه اومدن تو نشستن بزرگ تر ها باهم حرفاشونو زدن که بابا گفتن عسل جان چای رو بیار منم چایی ها رو آماده کردم بردم اول تارف باباش کردم بعد هم مامانش بعد رفتم سراغ خاله و مامان بابام و در آخرم چای رو به سمت پرویز بردم اومد چایی رو برداره که گفت آخرش مال خودم شدی 😉 سینی چای رو گزاشتم روی میز و نشستم کنار خاله مادر پرویز=ماشاالله چه چای خوش رنگی عروس خانم چه کارایی بلدن مامانم=تعریف نباشه از هر انگشتش هنر میریزه بعد از صحبت های مختصر گفتن که منو پرویز بریم تو اتاق حرفامونو بزنیم پرویز نشست رو تخت منم نشستم روی صندلی بغل تخت +عسل تو منو دوست داری _آره من دوست دارم +تو دوست داری چی برات بخرم اولین چیزی که من واسط میخرم _من یه چادر مشکی می خوام +چشم واسطون میخرم خانمم _ماکه حرفامونو زدیم بریم بیرون +بریم اول من رفتم بعد پرویز اومد کنارم وایساد مادر پرویز گفت عسل خانم دهنمونو شیرین کنیم بله به فرمایین رفتم روی مبل سر جام نشستم که ریحانه اومد بغلم +آخ جون آجی عسل شد آجیم بوسیدمش که درمورد مهریه اومدن صحبت کنن بابام گفتن هرچی دخترم بگه منم گفتم اگر موافق باشین یه جلد کلامالله مجیدبا 5تاشاخه بقیشم بابا بگن من راضیم +به نظر من چیزایی که عسل گفت با50تا سکه مادرپرویز =آخه دختر به این خوبی من500تا سکه مهرت میکنیم همه موافقت کردن دست زدن❤️✨ قرار شد 5ماه نامزد باشیم تا ببینیم به هم می خوریم یانه بعد تاریخ عقد و..... رو معلوم کنن
3پارت تقدیم نگاهتون❤️✨