مقدمه:
تـقديم بـه پـيشگاه مجاهد شهيدی كه تا زنده
بـود، بـرای آرمـان تـنها دولـت منتظر ظهور در
جـهان زحـمت كـشيد و دشمنان اسلام راستين
را نـابود كـرد و رفـتنش بـه دسـت خبیثترين
دشـمنان خـدا صـورت گرفت. پيشكش به روح
بـلند سـرباز اسلام و ولايت حاج قاسم سليمانی
يـکی از رفـقای مـدافع حـرم که راوی کتاب، در
ايـمان و اخـلاص او شک ندارد، مطلبی برای ما
فـرستاد کـه جالب بود. هرچند خواب را حجت
نـمیدانيم امـا تأثيرگذار است: شب چهلم حاج
قـاسم بـود. سـالن بـزرگ و پـر از جمعيت بود.
سـخنران میخواست به جايگاه برود. با تعجب
ديـدم سـخنران، خـود حـاج قاسم است! يادم
افتاد حاجی شهيد شده .جلو رفتم و گفتم: شما
ايـنجا چـيکار مـيکنيد؟ . راسـتی، چطور شهيد
شـديد؟ گـفت: خـيلی راحت، يک گل خوشبو
را مـقابل مـن گـرفتند و بـلافاصله بـه خـدمت
امـيرالمؤمنين عـلیهالسلام مـنتقل شدم. گفتم:
مـا هـم مـیتوانيم شـهيد شـويم؟ گـفت: بـله،
دسـت خودتونه. گفتم: راستی، حساب و کتاب
اونطـرف چـطور بـود؟ عجله داشت.گفت: سه
دقـيقه در قـيامت را خـواندی؟ همون جوريه...
دوسـتان گـروه فـرهنگی شـهید ابراهیم هادی،
سـالهاست کـه در زمـینه شهدا فعالیت دارند.
دههـا عـنوان کـتاب کـه هـر کـدام به نوعی با
مـوضوع شـهدا در ارتـباط اسـت، تـوسط ایـن
مـجموعه مـنتشر شـده و مـورد اسـتقبال مردم
قـرار گرفته است. سال ۱۳۹۶ سفری به اصفهان
داشــتیم. آنــجا از یــک دوسـت عـزیز کـه از
فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی
بـرای هـمکارشان اتفاق افتاده. ایشان میگفت:
هـمکار ما جانباز و از مدافعین حرم است. او در
جـریان یـک عـمل جراحی، برای مدت ۳ دقیقه
از دنـیا مـیرود و سپس با شوک ایجاد شده در
اتـاق عـمل، دوبـاره به زندگی برمیگردد. اما در
هـمین زمـان کوتاه، چیزهایی دیده که درک آن
بـرای افـراد عادی خیلی سخت است! همکار ما
بـرای چـند نـفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را
تـعریف کـرد، امـا خیلی نمیخواست ماجرایش
پـخش شـود. در ضـمن، از زمانی که این اتفاق
افـتاده و از آن سـوی هـستی برگشته، اخلاق و
رفـــتار فـــوقالعاده خـــوبی پـــیدا کــرده!
مـشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس او
را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی
را بـرداشت. نـتیجه چـندین بار مصاحبه و چند
سـفر و دیـدار و... کـتابی شد که در پیش روی
شماست.
الـبته سـاعتها طـول کشید تا ایشان را راضی
کنیم که اجازه چاپ مطالب را بدهند. در ضمن،
شـرط ایـشان بـرای چاپ کتاب، عدم ذکر راوی
مـاجرا بـود. لـذا از بـیان جـزئیات و مشخصات
و نـام ایـشان مـعذوریم. در این کتاب سعی بر
اخـتصارگویی بـوده و بـرخی مـوارد کـه ایشان
راضــی بــه بــیانش نــبود را حـذف کـردیم.
ایـن کـتاب در درجـه اول بـر روی اعضای گروه
بسیار تأثیرگذار بود. امیدواریم ماحصل پیگیری
مــا، در بـهبود مـعنویت هـمگان مـؤثر بـاشد.
____________________________
#سه_دقیقه_در_قیامت
پـسری بـودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ
شـدم. در خـانوادهای مـذهبی رشـد کردم و در
پـایگاه بـسیج یـکی از مـساجد شـهر فـعالیت
داشــتم. در دوران مــدرسه و سـالهای پـایانی
دفـاع مـقدس، شب و روز ما حضور در مسجد
بـود. سـالهای آخـر دفـاع مـقدس، با اصرار و
الـتماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام
تـوانستم بـرای مـدتی کـوتاه، حـضور در جمع
رزمــندگان اســلام و فـضای مـعنوی جـبهه را
تـجربه کـنم. راستی، من در آن زمان در یکی از
شـهرستانهای کـوچک اسـتان اصفهان زندگی
مـیکردم. دوران جـبهه و جـهاد برای من خیلی
زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
امـا از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب
مـعنویت انـجام میدادم. میدانستم که شهدا،
قـبل از جـهاد اصـغر، در جهاد اکبر موفق بودند،
لـذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه
نـکنم. وقتی به مسجد میرفتم، سرم پایین بود
کـه نـگاهم بـا نـامحرم بـرخورد نـداشته باشد.
یـک شـب بـا خـدا خـلوت کـردم و خیلی گریه
کـردم. در هـمان حـال و هوای هفده سالگی از
خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها
و گـناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم
کــــــه مــــــرگم را زودتـــــر بـــــرساند.
گـفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم.
مـن مـیترسم بـه روزمـرگی دنـیا مبتلا شوم و
عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل
الـتماس مـیکردم کـه زودتـر بـه سراغم بیاید!
چـند روز بـعد، بـا دوسـتان مـسجدی پیگیری
کـردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و
خانواده شهدا راهاندازی کنیم. با سختی فراوان،
کـارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل
از ظـهر پـنجشنبه، کـاروان مـا حـرکت کند. روز
چـهارشنبه، بـا خـستگی زیاد از مسجد به خانه
آمـدم. قـبل از خـواب، دوبـاره بـه یـاد حضرت
عـزرائیل افـتادم و شـروع بـه دعا برای نزدیکی
مرگ کردم.
الـبته آن زمـان سـن من کم بود و فکر میکردم
کار خوبی میکنم.نمیدانستم که اهل بیت علیه
الـسلام: مـا هـیچگاه چـنین دعـایی نکردهاند.
آنـها دنـیا را پـلی برای رسیدن به مقامات عالیه
مـیدانستند. خـسته بـودم و سریع خوابم برد.
نـیمههای شب بیدار شدم و نمازشب خواندم و
خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای
سـرم ایـستاده. از هـیبت و زیبایی او از جا بلند
شــــــدم. بــــــا ادب ســـــلام کـــــردم.
ایـشان فـرمود: «بـا من چکار داری؟ چرا اینقدر
طـلب مرگ میکنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده. »
فـهمیدم ایـشان حضرت عزرائیل است. ترسیده
بـودم. امـا باخودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا
و دوسـت داشـتنی اسـت، پـس چرا مردم از او
میترسند؟!
مـیخواستند بـروند کـه بـا الـتماس جـلو رفتم
و خـواهش کـردم مـرا بـبرند. التماسهای من
بـیفایده بـود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم
بـه سـرجایم و گـویی مـحکم بـه زمین خوردم!
در هـمان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس
سـاعت ۱۲ ظـهر بـود. هوا هم روشن بود! موقع
زمـین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد
گـرفت. در هـمان لحظات از خواب پریدم. نیمه
شـب بـود. مـیخواستم بلند شوم اما نیمه چپ
بـــــدن مـــــن شــــدیداً درد مــــیکرد!!
خـواب از چـشمانم رفـت. این چه رؤیایی بود؟
واقـعاً مـن حـضرت عـزرائیل را دیـدم!؟ ایشان
چقدر زیبا بود!؟
روز بـعد از صـبح دنـبال کـار سفر مشهد بودم.
هـمه سـوار اتـوبوسها بـودند که متوجه شدم
رفـقای مـن، حـکم سـفر را از سـپاه شـهرستان
نـگرفتهاند. سـریع مـوتور پایگاه را روشن کردم
و بـا سـرعت بـه سـمت سـپاه رفـتم. در مسیر
بـرگشت، سـر یـک چهارراه، راننده پیکان بدون
تـوجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با
من برخورد کرد.
آنـقدر حـادثه شدید بود که من پرت شدم روی
کـاپوت و سـقف مـاشین و پـشت پـیکان روی
زمین افتادم.
نـیمه چـپ بـدنم بـه شدت درد میکرد. راننده
پـیکان پـیاده شـد و بدنش مثل بید میلرزید.
فـــــکر کــــرد مــــن حــــتماً مــــردهام.
یـک لـحظه بـا خودم گفتم: پس جناب عزرائیل
بـه سـراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شدید بود
که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود. به
ســـاعت مـــچی روی دســتم نــگاه کــردم.
سـاعت دقیقاً ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی
درد میکرد!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم گفتم:
«ایـن تـعبیر خواب دیشب من است. من سالم
مـیمانم. حـضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم
نـرسیده. زائـران امام رضا علیهالسلام منتظرند.
باید سریع بروم. » از جا بلند شدم. راننده پیکان
گفت: شما سالمی!
گـفتم: بـله. مـوتور را از جلوی پیکان بلند کردم
و روشـنش کـردم. با اینکه خیلی درد داشتم به
ســـــمت مـــــسجد حـــــرکت کـــــردم.
رانـنده پـیکان داد زد: آهـای، مطمئنی سالمی؟
بـعد با ماشین دنبال من آمد. او فکر میکرد هر
لـحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان
زائـران مـشهد حرکت کردند. درد آن تصادف و
کـوفتگی عـضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بـعد از آن فـهمیدم که تا در
#الله_مهربانم♥️
«عِندما تَعتقد أن كُل شَیء قد أنتهَى،
فإناللّٰه يَخلق لکَ طريقاً لِتبدأ من جَديد!»
-وقتی فکر میکنید
همه چیز تمام شده است،
خداوند راهی برای شما ایجاد میکند
تا از نو و دوباره شروع کنید✨
طرف با پررویی به امامباقر گفت: تو بقر(گاو)هستی
امام بدون اینکه ناراحت یا عصبانی بشه گفت: من باقر هستم🙂
حالا ما بودیم میگفتیم گاو خودتی،گاو جدو ابادته،گاو عمته😂
تاحالا فکر کردی چرا وقتی یه نفر بهت فحش میده انقدر ناراحت میشی یا بهت بر میخوره؟!
چون فکر میکنی بهت توهین شده
ولی بزار خیالتو راحت کنم حاجی☺️
هیچکس به تو نمیتونه توهین کنه...حتی اگه از صبح تا شب بهت فحش بده یا تورو بگیره زیره مشت و لگد،بازم نمیتونه
هیچکس دستش به انسانیت تو نمیرسه که بخواد بهش ضربه یا خراشی وارده کنه✖️
مثل ماه که دسته هیچکس بهش نمیرسه
جنبه ی انسانیتوهم دسته هیچکسی بهش نمیرسه😌
ادما فقط میتونن به جسم تو که یه جنبه ی حیوانی و خوده واقعیت نیست توهین کنن..همین!
الان اهل بیت این همه بهشون توهین شد مگه از انسانیت و ارزششون کم شد؟نه دیگه
ادما فقط به جنبه ی حیوانی تو میتونن ضربه بزنن...تنها کسی که میتونه به جنبه ی انسانیت ضربه بزنه خودتی!
🌸هر کی بهت بدی کرد در حقش دعا کن...براش دعا کن...چون بدی اون برای تو پله شده ....
هیچکس نمیتونه به تو صدمه ای بزنه جز خودت....
یادت باشه خدا یه جوری دنیارو چینده که بقیه با بدی هاشون فقط باعث رشد تو میشن☺️
تجربیات اقای زمانی قلعه تجربه گر مرگ👇
💐دیدم : تمام کسانی که به من ظلم و بدی کرده بودند، در حقیقت نتوانسته بودند کمترین آسیب یا بدی به من برسانند بلکه آن بدی ها را نسبت به خودشان انجام داده بودند و نتیجه و اثری که برای من باقی مانده بوده فقط وسعت و راحتی بود.
✅خدا دنیا رو جوری ساخته که هیچکس جز خودت نتونه بهت اسیبی برسونه
بدی بقیه فقط باعث رشده تو میشه☺️
فقط نظر خدا مهمه...بذار هر کی هر تیکه ای میندازه بندازه..به درک.بذار انقدر تیکه بندازه که خسته بشه...اصلا مهم نیست.
تو زندگی تو فقط خدا مهمه...نه این مردم.
اکثرهم لا یعقلون.
خود خدا هم میگه خیلی از آدما اصلا عقل ندارن فکر کنن.پس بخاطر تیکه انداختن های آدما دلسرد نشو.هر چقدر تیکه بندازن و مقاومت نشون بدی پیش خدا عزیز تر میشی.
اگه پدر مادرت ازت گناه میخوان بهشون گوش نده.اینجور جاها اطاعت واجب نیست.
اون دنیا پدر مادرت میشن دشمنت.نگاه به روابط پوشالی این دنیا نکن.
خاله و دایی و عمه و همه اینا یه رابطه پوشالی هستش...
پدر مادر اصلی تو خداست.
همه کاره تو خداست..همه چی تو خداست.
تو کسی رو جز خدا نداری.
نذار این دنیا گولت بزنه.
هیچوقت بخاطر اینا خدارو فراموش نکن.
فقط خدارو عشقه !❤️
#آموزشی ʚ🍒🌿ɞ
|•🌻برای از بین بردن انرژی منفی💭•|
║⌘║روزی 5 دقیقه زمان بذارین و تو یه محیط آروم نفس عمیق بکشین.🌬🌸
║⌘║خونه ، محل کار ، ماشین خودتون رو کاملا مرتب و تمیز کنین و اجازه ندین چیز اضافی وجود داشته باشه.🦕🎈
║⌘║گله و انتقاد نکنید.اگه گله و انتقاد کنین و فقط و فقط اون مسئله رو بیشتر به سمت خودتون جذب میکنین.💫🌱
║⌘║از سنگ نمک دریا تو خونه استفاده کنین ولی چند وقت یکبار باید عوضشون کنین.🌊🍚
تو زیبایی...🤍
هیچوقت اینو فراموش نکن، روی زمینی که 7 میلیارد آدم وجود داره، فقط یه نسخه از تو وجود داره. مراقب خودت باشه چون دنیا به تو نیاز داره!🌏✨
شبخوش❤️
🌤🌸 ؛
اول صبح بگو
جان بـھ فَداۍ حسیـن (؏) ✋🏻
ڪه اگر جان بـھ لبت شد ،
بـھ رھ ِ دوســت شــود !❤️((:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
#سلاماربابم✋🏻
#صَبٰاحَڪُمحُسِینے🌱
☺️🌿☺️یجـوریدرسبخـون،اسمـتبـرهتـویِلیسـتتـرورِ
مستکبـرینعـالم!
جـوریکـهچنـدسـالدنبـالتبـاشنکـهقلمـترو،
مغزترو،هنـرترو،عِلمـترو،ایـدههـاترو،
فکـرُوجـودِمـوثرتروخـامـوشکنـن!
دختران محجبه
پـسری بـودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شـدم. در خـانوادهای مـذهبی رشـد کردم و در پـایگاه بـسیج یـ
دنیا فرصت هست
بـاید بـرای رضـای خـدا کار انجام دهم و دیگر
حـرفی از مـرگ نـزنم. هـر زمـان صـلاح بـاشد
خـودشان بـه سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه
دعـا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن
ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم،
وارد تـشکیلات سـپاه پـاسداران شـوم. اعـتقاد
داشـتم کـه لـباس سبز سپاه، همان لباس یاران
آخــر الــزمانی امــام غــائب از نــظر اســت.
تـلاشهای مـن بعد از مدتی محقق شد و پس
از گـذراندن دورههـای آمـوزشی، در اوایل دهه
هـفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. این
را هـم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و
هـمکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم.
یعنی سعی میکنم، کاری که به من واگذار شده
را درسـت انـجام دهـم، امـا همه رفقا میدانند
کـه حـسابی اهـل شـوخی و بگو بخند و سرکار
گذاشتن و... هستم.
رفـقا میگفتند که هیچکس از همنشینی با من
خسته نمیشود.
در مـانورهای عـملیاتی و در اردوهای آموزشی،
هـمیشه صـدای خـنده از چـادر مـا بـه گـوش
مـیرسید. مـدتی بـعد، ازدواج کردم و مشغول
فـعالیت روزمـره شـدم. خلاصه اینکه روزگار ما،
مثل خیلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی
میشد. روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با
خانواده. برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت
مـحل حـضور داشـتیم. سالها از حضور من در
مـیان اعـضای سـپاه گذشت. یک روز اعلام شد
کـه بـرای یـک مـأموریت جـنگی آماده شوید.
ســال ۱۳۹۰ بـود و مـزدوران و تـروریستهای
وابـسته بـه آمـریکا، در شـمال غرب کشور و در
حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک
و خـون کـشیده بـودند. آنـها چـند ارتفاع مهم
مـنطقه را تـصرف کرده و از آنجا به خودروهای
عــبوری و نـیروهای نـظامی حـمله مـیکردند،
هــر بــار کـه سـپاه و نـیروهای نـظامی بـرای
مـقابله آمـاده میشدند، نیروهای این گروهک
تروریستی به شمال عراق فرار میکردند. شهریور
همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری
و جـمعی از پـرسنل تـوپخانه سـپاه، نـیروهای
ویـژه بـه مـنطقه آمده و عملیات بزرگی را برای
پـــاکسازی کـــل مــنطقه تــدارک دیــدند.
________________________
#سه_دقیقه_در_قیامت
عـملیات بـه خـوبی انجام شد و با شهادت چند
تـن از نـیروهای پاسدار، ارتفاعات و کل منطقه
مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک
پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم.
یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم،
حس خیلی خوبی بود.
آرزوی شـهادت نـیز مـانند دیگر رفقایم داشتم،
اما با خودم میگفتم: ما کجا و توفیق شهادت؟!
دیــگر آن روحـیات دوران جـوانی و عـشق بـه
شــهادت، در وجــود مــا کـمرنگ شـده بـود.
در آن عـملیات، بـه خـاطر گرد و غبار و آلودگی
خـاک مـنطقه و... چـشمان مـن عفونت کرد .
آلـودگی مـحیط، بـاعث سـوزش چشمانم شده
بـود . این سوزش، حالت عادی نداشت. پزشک
واحـد امـداد، قطرهای را در چشمان من ریخت
و گـفت: تـا یـک سـاعت دیگه خوب میشوی.
سـاعتی گـذشت امـا هـمینطور درد چـشم، مرا
اذیت میکرد.
چـند مـاه از آن مـاجرا گـذشت. عملیات موفق
رزمـندگان مـدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات
شـمال غـربی بـه کـلی پـاکسازی شود. نیروها
بـه واحـدهای خـود بـرگشتند، امـا مـن هـنوز
درگـیر چـشمهایم بودم. بیشتر، چشم چپ من
اذیـت مـیکرد. حدود سه سال با سختی روزگار
گـذراندم. در ایـن مـدت صدها بار به دکترهای
مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم.
تـا ایـنکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار
چـشم چپ من از حدقه بیرون زده! درست بود!
در مـقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از
مکان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از
طـــــــرفی درد شـــــــدیدی داشــــــتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس
مـیکردم کـه مـرا عـمل کنید. دیگر قابل تحمل
نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد.عکسها
و آزمـایشهای متعدد از من گرفتند. در نهایت
تـیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک
جـراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند:
یـک غـده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد
شـده، فـشار ایـن غـده باعث جلو آمدن چشم
گـردیده. بـه عـلت چسبیدگی این غده به مغز،
کار جداسازی آن بسیار سخت است. و اگر عمل
صـورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین میرود و
یــــا مــــغز او آســــیب خـــواهد دیـــد.
کـمیسیون پـزشکی، خـطر عمل جراحی را بالای
۶۰ درصـد مـیدانست و مـوافق عـمل نبود. اما
بـا اصـرار مـن و بـا حـضور یک جراح از تهران،
کـمیسیون بـار دیـگر تـشکیل و تصمیم بر این
شـد کـه قـسمتی از ابـروی مـن را شکافته و با
برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در
پـشت چـشم بـروند. عمل جراحی من در اوایل
اردیـبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای
اصـفهان انـجام شـد. عملی که شش ساعت به
طول انجامید. تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر
بـه مـن و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی
محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا
احـتمال آسـیب به مغز و مرگ وجود دارد. برای
همین احتمال موفقیت عمل، کم است و فقط با
اصـــرار بـــیمار، عـــمل انـــجام مـــیشود.
بـا هـمه دوسـتان و آشنایان خداحافظی کردم.
بـا هـمسرم کـه بـاردار بـود و در ایـن سـالها
سـختیهای بـسیار کـشیده بـود وداع کردم. از
هـمه حـلالیت طـلبیدم و با توکل به خدا راهی
بیمارستان شدم.
وارد اتـاق عـمل شـدم. حـس خـاصی داشـتم.
احـساس مـیکردم که از این اتاق عمل دیگر بر
نـمیگردم. تـیم پزشکی با دقت بسیاری کارش
را شـروع کـرد. مـن در همان اول کار بیهوش
شدم.
________________________
#سه_دقیقه_در_قیامت