🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
معجزه ها همیشه دور نیستن
یه وقتایی اینقدر بهمون نزدیکن که متوجه شون نمیشیم ..
مثل #سلامتی
داشتن #خانواده_خوب
و خیلی چیزایی که معمولی شدن برامون اما خیلی باارزشن !
#خدایا_شکرت
عاقبـت بی حــرمتی نسبت به والــدین
✅حجت الاسلام عالی:
🔻مرحوم آقا جمال گلپایگانی، از مراجع صاحب رساله بود و رفیق آقای بروجردی بودند؛ الان نوه هاش در تهران زندگی می کنند؛ زمانی که یک جوان را برای دفن به تخت فولاد آوردند؛از ایشان خواستند که به آن جوان تلقین کند؛ آقای گلپایگانی چشمانش باز بود مےگفتند: می دیدم برزخ جوان را، به جوان گفتم: بشنو! بفهم! این چیزهایی را که به تو می گویم؛ گفت نمی فهمم چی می گی! بعد دیدم یک شیطانک هایی در اطرافش می رقصند و می خندند، خوشحال هستند که این دم آخر می خواهند او را تو قبر بگذارند و زبانش بسته بست؛ خیلی ناراحت شدم.به هیچ کس چیزی نگفتم ؛
🔻بعد به یک کناری آمدم دیدم، خانمی دارد گریه می کند، فهمیدم که مادرش هست و کنار آن خانم یک آقایی است که او هم گریه می کرد؛
🔹سواال کردم گفتند:
🔻آنهاپدر و مادراین جوان هستند. پدرش را کنار کشیدم و قضیه را برایش تعریف کردم،گفتم: پسرتون توی زندگی خود گیر و مشکلی داشته با شما؟
🔹پدر جوان گفت:
🔻پسر ما! خیلی خوب بود. اهل نماز بود و متدین اهل محراب و منبر و مطالعه بود، ولی چون خیلی از چیزها را یاد گرفته بود مغروربود. لذا زمانی که میخواستم در مورد مسائل دینی اظهارنظر کنم به من می گفت: تو حرف نزن! چون سواد نداری! من با گفتن این حرف ها دو سه مرتبه دلم شکست.از اینکه توی جمع به من که پدرش بودم می گفت: توحرف نزن چون سواد نداری ومن ازش خیلی به دلم ماند.
🔹آقای گلپایگانی گفت:
🔻الان وقت این حرف ها نیست ازش راضی باشید و به زبان خود نیز جاری کنید ازش راضی هستید. زمانی که پدر جوان راضی شد، جوان را داخل قبر نهادند و روی آن را می پوشاندند.
🔻آقای گلپایگانی گفتند صبر کنید و خودشون وارد قبر شدند و تلقین آخر رو کردند؛
🔹باز برزخ جوان را دید که یک لبخند زد و جوان گفت:
🔻می فهمم و آن شیطانک ها دیگر دورش نبودند، زمانی که روی قبر را پوشاندند، دیدم امیر المومنین تشریف آودرند و فرمودند: از این به بعدش با من، آقای گلپایگانی گفتند: این صحنه هایی بود که من با چشم خود دیدم؛ جوان متدین اخر عمر ولی گیر داشت.
#سبک_زندگی
🍃بیا یک دل سیر زندگی کنیم؛☺️
✨بیا سخت نگیریم😉
به دنیا...
به خودمان...
به آدم ها...
حجاب مانع پیشرفت نیست
حجاب گوهر زیبای زن است
این بانوان گرامی نشان دادن که با حجاب می توان به افتخار وموفقیت رسید وقله های ترقی را پیمود.
این بانوان گرامی با حجاب با موفقیت های خود ،تو دهنی محکمی به کسانی زد ند که معتقدند حجاب مانع پیشرفت است
حجاب سلاح زن در مقابل چشمان نامحرم است
با حجاب می توان به سطح موفقیت رسید
#حجاب
🔴 تقدیم به همهی عمّهها
توی فرهنگ کوچهبازاری، عمه یک چهره بدجنسه که همه اخلاقای بد بچهها بهش رفته و همه لعن و نفرینا نثارشه، نصف جوک و لطیفهها هم که شوخی با عمهخانوماس.
اما توی سِیرِ زندگی اهلبیت عمه نقش محوری داره و انگاری جای پای عمهها توی همهی تحولاتِ بزرگ هست!
از صفیه عمهی پیامبر گرامی تا حکیمهخاتون عمهی امام زمان، عمهها هستند و نقش ایفا میکنند که خب این قصه با درخشش حضرت زینب به اوج خودش میرسه و به عمه جایگاهی ویژه میبخشه!
بین این عمههای شهیر، یک عمهای هم هست که ظاهرا جوانتر از بقیه بوده و حتی نقل شده که ایشون مجرد هم بوده!
عمه جانِ جوادالائمه!
عمهای که زیارتش با زیارت حضرت زهرا برابر دونسته شده و آقا علیبن موسیالرضا و جوادالائمه هم به زیارت این عمهی گرامی خیلی سفارش نموده.
عمهی جوانی که حرکت و هجرتش نقطهی عطف همهی حرکتهای بعد از خودش در مسیر حمایت از ولایته.
بذارید الکی فلسفیش نکنم و همینطور خودمونی ادامه بدم.
شما در هر نقطه از ایران که سر به دیوارِ امامزادهای بذارید و عرض حاجتی کنید، نفسی چاق کنید و عطر گلاب حرمی رو بریزید توی ریههاتون، زیر باد کولر گازی یا توی سایهی ایوون بقعهای خستگی در کنید، از صدای گنجشکهای صحنش لذتی ببرید، صفحه قرآنی بخونید، دو رکعت نمازی بجا بیارید، حاجتی بگیرید و حتی اگه تو مسیر مسافرت، خسته و کوفته، توی نمازخونهای پایی دراز کنید و آخیشِ از ته دلی بگید، باید بدونید که تجربهی هر کدوم از این حالِ خوبها رو مدیونِ همون عمهای هستید که چند قرن پیش راه افتاد سمت ایران و با جای قدمهاش رودی از نور و حیات و نَفَس رو جاری کرد سمت ایرانِ ما و بعد از اومدنِ اون عمه بود که میشد توی هر قریه و روستایی از ایران، بقعهای برای تازه کردن نفس و پاک کردن اشک پیدا کرد...
تولدتون مبارک عمهای که از حجاز برای ما ایرانیها یک چمدون نه، که هزار هزار چمدون عشق و هجرت و جهاد و شهادت سوغات آوردید و ما با سوغاتیهای شما بود که بیشتر از چهل ساله سربلندِ دو سراییم💚
✍ملیحه سادات مهدوی
راستی! کفالت امام خمینی جان، هم با عمهشون بوده😅 باید هشتگ بزنیم:
#این_عمههای_اثرگذار
#سبک_زندگی
🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:
شخصی که دارای دو دختر یا دو خواهر باشد و به آنها نیکی کند نزديک بودن جای او در بهشت با جایگاه من، مانند نزدیکی دو انگشت سبابه وسط خواهد بود.
📗عوالی اللئالی،ج۱
📗مستدرک الوسائل،ج۱۵
#پیامبر_اکرم صلوات الله علیه و آله
📣خاطراتواقعی
🔹سکانس اول: بابام هروقت وارد اتاقم میشد میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد میدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل از رفتن آبو خوب نبستی و هدر میدی همیشه ازم انتقاد میکرد و به منفی بافی متهمم میکرد بزرگ و کوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن حتی زمانی بیمار هم بود ولکن ماجرا نبود تا اینکه روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم امروز قرار است در یکی از شرکتهای بزرگ برای کار مصاحبه بدم اگر قبول شدم این خونه کسلکننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم صبح زود از خواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم عطر زدم
🔸سکانس دوم: داشتم با دستم گردههای خاک را رو کتفم دور میکردم که پدرم لبخندزنان به طرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین و چروک چهرهاش هم گواهی پاییز رو میداد
بهم چند تا اسکناس داد و گفت مثبتاندیش باش و بخودت باور داشته باش از هیچ سوالی تنت نلرزه
نصیحتشو با اکراه قبول کردم و لبخندی زدم و تو دلم غرولند کردم در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهر مار کنه از خونه خارج شدم یه ماشین گرفتم به طرف شرکت رفتم
به درب شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم هیچ نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما
🔹سکانس سوم: بمحض ورود متوجه شدم دستگیره از جاش در اومده اگه کسی بهش بخوره میشکنه بیاد پند آخر بابام افتادم همه چیزو مثبت ببین فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیفته همینطور تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه شرکت رد میشدم که دیدم راهرو پرشده از آب سر ریز حوضچهها به ذهنم خطور کرد باغچه ما پر شده است یاد سختگیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم شیلنگ را از حوضچه پر به حوضچه خالی گذاشتم و آب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه در مسیر تابلوی راهنما وارد ساختمان اصلی شدم پلهها را بالا رفتم متوجه شدم چراغهای آویزان در روشنایی روز روشن بودن از ترس فریاد بابا غیر ارادی خاموش کردم
🔸سکانس چهارم: بمحض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای اینکار اومدن اسممو در لیست نوشتم منتظر شدم وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره و لباس و کلاسشونو دیدم احساس حقارت کردم خجالت کشیدم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکاییشون تعریف میکردن
دیدم هر کسی میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه میاد بیرون با خودم گفتم اینا با این دک و پوزشون با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!عمرا
فهمیدم بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازندش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن
بیاد نصحیت پدرم افتادم مثبت اندیش باش اعتماد بنفس داشته باش نشستم منتظر نوبت شدم انگار حرفای بابام اعتماد بنفس بهم میداد و این برام غیرعادی بود در این فکر بودم یهو اسممو صدا زدن برم داخل وارد اتاق مصاحبه شدم روی صندلی نشستم روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده لبخند میزدن یکیشون گفت کی میخوای کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم لحظهای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگهای خواهد بود؟
🔹سکانس پنجم: بیاد نصیحت پدرم حین خروج از منزل افتادم نلرز اعتماد بنفس داشته باش پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم ان شاءالله بعد اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکار
یکی از سه نفر گفت تو استخدامی
با تعجب گفتم شما ازم سوالی نپرسیدین!!!😳 سومی گفت ما بخوبی میدونیم با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید بهمین خاطر گزینش ما عملی بود تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی برای داوطلبان مدنظر داشته باشیم درصورت مثبتاندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که تلاش کردی تو بی تفاوت از کنار این ایرادات رد نشدی تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقصها رو اصلاح کنی و دوربینهای مداربسته که عمدا برای اینکار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودن موفقیت تو را ثبت کردن
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار و مصاحبه و...
🔹سکانس آخر: هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم
پدرم: آن فرد بزرگی که ظاهرش سنگدل اما درونش پر از محبت و آرامشست
منی که میخواستم بمحض پیدا کردن کار از خونه برم حالا او را مثل کعبه میبینم با فوران احساسم میخوام بپاش بیفتم دست و پایش بوسه زنم چرا پدرم را قبلا اینگونه ندیدم چگونه چشمانم از دیدنش کور شده بود؟ از بخشش بی بازگشتش
از مهرورزی بی حد و مرزش از پاسخهای بی سوال از نصیحت های بدون اشاره من دلزده نشو زیرا در ماوراء پندها محبتی نهفته است ...
#سبک_زندگی
پیشنهاد خواندن💚
#مولا_جانم❤️
ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن
صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن
آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان
قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن
صبر و قرار رفته ز دلهای عاشقان
با دست عشق آتش دل را صبور کن
🤍قرار نیست فقط جمعه ها ...
🌷#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🙏خدایا همه از تو می خواهند بدهی اما من از تو می خواهم بگیری ؛
🥀 خستگی ، دلتنگی و غصه ها🥀
❣ را از روزگار همه آنهایی که دوستشان داریم.
✨روزتون پر از آرامش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای خدا این جارو🥲💔
زائرا دارن کبوتر های حرم
رو نجات میدن🕊🌨