#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_بیست_نه
من_باید باهم حرف بزنیم...
-حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده...
بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم...
مدتی گذشت...
استاد در حال درس دادن بود...
حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود...
و هیچ خبری از ماجرا نداشت...
صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره...
با صدای آرومی صدایم کرد:
-فاطمه...
-بله؟؟؟
-بگو ببینم چخبر از عروسی؟
-حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم.
لبخندی زدو گفت:
-نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟
چیزی نگفتم.
-نمیخوای تعریف کنی.
اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه نگران شد:
-فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید...
-نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی...
بانگرانی گفت:
-اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟
-من...من و...من و محمدرضا
-تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!!
-ما عروسی نکردیم...
ادامه_دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe