#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_سی_هشت
مات به محمدرضا نگاه میکردم...
-چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟
-هیچ..هیچی...
مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه...
-چشم.
به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم...
تلفنم زنگ خورد.
-اوه...مامانه...
مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.
لبخندی زدم و گفتم:
-اشکالی نداره.
محمدرضا به من نگاه میکرد...
سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم.
-جانم مامان؟
-سلام دختر کجایی دیر کردی.
-شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه.
مادر محمدرضا گفت:
-نه دخترم این چه حرفیه...
سرم را با لبخند تکان دادم.
مادرم گفت:
-باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ
تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم:
-باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم.
از جایم بلند شدم.
پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه.
-پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته....
حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم.
دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم:
-ان شاءالله دوباره میام دیدنتون.
مشغول خداحافظی بودم.
روبه محمدرضا گفتم:
-ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر...
سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند...
-صبر کن من برسونمت.
آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود.
من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد...
-توکه بلدی.
-برگشتنی چی؟
-از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم.
نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم:
-نه ممنون. خداحافظ.
دوباره برگشتم سمت در...
#ادامہ_دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe