#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_سی_پنج
-نه والا...ولی
-ولی چی؟؟؟
-کلید محمدرضا که دست خودش نیست...
اخم هایم را درهم فرو بردم.
-پس دست کیه؟
-دست باباشه.
با بغض گفت:
-اون فراموشی گرفته جاییرو بلد نیست...
نفسی کشیدم و گفتم:
-آره راست میگی...
در ذهنم مرور کردم. یعنی بابا اومده بوده اینجا؟ نه...انقدر بی خبر یهویی...اینطوری...نه امکان نداره...
-إم راستی مامان جان...
-جانم؟
-بابا جان خونست؟یه حال و احوالی کنم.
-آره عزیزم گوشی.
بابای محمدرضا خونست...کلیدم دست خودشه...پس کی اینجا بوده...
صدایی از پشت تلفن بلند شد.
-سلام دختر عزیزم.
-سلام بابا جان خوبه ان شاءالله حالتون؟؟؟
-ممنونم شما خوبی؟حالی از ما نمیپرسی؟امروز اینجا نیومدی.
-شرمنده یکم درگیر حوزه بودم. شاید این روزا کمتر بتونم بیام.
-چی؟؟؟این چه حرفیه.هرجا هستی همین الان میای اینجا.
-نه نه.نمیتونم...
-حرف نباشه.من دلم برای عروسم تنگ شده
-آخه...
-منتظرتم.
با بی میلی گفتم:
-چشم.
-فعلا خداحافظ
بعد هم تلفن را قطع کردم...
دندان هایم را روی هم فشار دادم...
الان موقعیت مناسبی نیست...بعد از دعوای منو محمدرضا توی اتوبان...بهش گفتم دیگه مزاحمش نمیشم!
الان اگر برم بد میشه،هعی خدا...
از خانه بیرون رفتم. یه اجبار سوار تاکسی شدم و مدتی بعد روبه روی خانه ی اقای اصغرزاده (پدرمحمدرضا)ایستاده بودم...
با نگرانی قدم هایم را برداشتم و بعد دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از ثانیه ای در باز شد...
#ادامہ_دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe