#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_پنجاه_دو
ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم...
ناگهان چهره ای را روبه رویم دیدم و بلند جیغ ڪشیدم...
-ساکت ساکت...چرا جیغ میکشی هیس...
نفسم به شماره افتاده بود...حاله ای اشک درون چشم هایم حلقه زد...
-آروم باش...
عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد...
من_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟؟!!!
-پرسیدم اینجــــــــا چیــــــکار میکنی؟؟؟؟؟
-باشه داد نزن...
-پس جواب بده.
-تو مگه نگفتی امروز حوزه داری؟؟؟
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا.به سوالم جواب بده!!!!!
سرش را پایین انداخت و گفت:
-باشه...
-خوبه...میشنوم.
-اینجا خونمه...
-چی؟؟؟؟
-چه اشکالی داره آدم بیاد خونش.
خندیدم و گفتم:
-هه!!خونت؟؟؟تو مگه خونه و زندگی یادته؟؟؟
-آره یادمه.
-یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دست هایش را روی صورتش کشید و گفت:
-بیا بشین برات تعریف کنم.
در را محکم پشت سرم بستم...
قدم هایم را آرام برداشتم و روی کاناپه کنارش نشستم.
بغض داشت و زمین را نگاه میکرد...
-نمیخوای حرف بزنی؟؟؟
فقط سرش را تکان داد.ولی باز هم حرف نزد.
-حرف میزنی یانه؟؟؟
-آره...
-خب؟؟؟؟؟؟؟؟
-اون روز...
ساکت ماند!
-اونروز چی؟؟؟
-ببخشید اون شب...
-ای بابا کامل حرفتو بزن.
-اون شبی که توی اتوبان بودم...نمیدونم چی شد...شوک عجیبی بهم وارد شد...مغزم داشت میترکید...تو چشمات نگاه میکردم...وسط داد زدنم همه چی یادم اومد...
-چی میگی...
ادامه دارد....
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe