#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_چهل_سه
جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم...
رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم...
پشت یکی از میزها نشستیم.
محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد.
-که اینجا کافی شاپه.
-آره...
-خب همینطوری میشنیم؟؟؟
-نه.اون آقارو میبینی؟؟
-خب؟
-الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره.
-برای؟
-برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره.
-آها.
-خب بگو.
-چیو؟
-میخواستی صحبت کنی.
-آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و...
حرفش را قطع کرد.
گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟
-سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟
-نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده.
-دوتا معجون لطفا.
گارسن_بله حتما.
من_خب میگفتی؟
-اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد.
-خب؟؟؟
نفسش را با شماره بیرون داد و گفت:
-مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-متاسفانه.
گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت.
محمدرضا_این چه جالبه.
-آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم.
-همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد...
-اینم میشه.
-ما خونه ای هم داریم؟
ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم:
-آره...
-آهان.
-چرا میپرسی؟؟؟
-میخواستم بدونم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-سوال بعدی.
-ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟
-توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟
-سوالمو جواب بده.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باشه!!!
ادامه دارد.....
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe