#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_چهل_هشت
صبح ساعه شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن.
سمت آشپزخانه رفتم مادرم هم مثل همیشه بیدار بودو برایم صبحانه درست میکرد...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان قشنگم.
-به به سلام دختر خوبم صبحت بخیر.
-صبح شمام بخیر.
-خوشحالیا؟
خندیدم و گفتم:
-خوشحال که هستم ولی هنوزم خوشحال خوشحال نیستم...
-چرا؟؟؟
-بخاطر همین قضیه هایی که بهش مشکوکم.
-یعنی چی.
لقمه ای داخل دهانم گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم...
-دختر تو آخر با این کارات یا منو میکشی یا خودتو.
چای توی گلوم پرید و گفتم:
-مامان چی میگی این چه حرفیه.
-خب درست برو بگو پسر مشکلت چیه؟؟؟؟
-زمان خودش همه چیز رو معلوم میکنه.
مادرم نفس عمیقی کشیدو گفت:
-از دست تو...
-مامان؟
-بله؟؟
-من بعد حوزه میرم یه جایی.
-کجا؟؟؟
-میرم یه جایی کار دارم زود برمیگردم.
-نمیگی کجا؟؟؟
-باید یه چیزی برام مشخص بشه، امشب که اومدم خونه همه چیزو برات تعریف میکنم.
-هعی...باشه عزیزم.
از جایم بلند شدم بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و بعد هم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم...
ادامه دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe