🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_80
ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
ـــ اومدم!
مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد.
کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند.
با آن ها احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت.
ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند.
ـــ الله اڪبر...
ـــ الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
ـــ باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد:
ــــ کتابفروشے المهدی...
وارد مغازه شد؟ سلام کرد
به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت.
ـــ کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
ـــ زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر،هیچوقت او را نمی شناخت.
ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
ـــ عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد
میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
ـــ آهان...آره! آره!
مهیا، به رویش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
ـــ بی زحمت حساب کنید!
ـــ قابل نداره خانم رضایی!
ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند
که احمد آقا پیش دستی کرد.
ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید.
دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند...
#ادامه_دارد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe