eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
... عادت در سحرخیزی خوشایند همیشگی من است، رفتم در آشپزخانه و مشغول تهیه صبحانه شدم، محمدرضا خواب است، میدانم امروز دانشگاه ندارد، به فکرم رسید کارهای عقب افتاده خانه را بر دوشش بیندازم و خودم بروم یه دلِ سیر کتاب بخوانم، فقط کتاب میتوانست دلِ گُر گرفته ی من را آرام کند. صدای خِش خِش ضعیفی از اتاقش میآمد، آرام درِ اتاق را باز کردم، دیدم نشسته و از داخل کمد یک سری وسایل بیرون می آورد، انگار میخواهد ساک بچیند. تا چشمش به من افتاد با لبخندی خاص گفت: بَه مامانِ گلم، مامی نرفتی سرکار؟ - نه، داری چکار میکنی؟ - هیچی، راستی سلام صبح بخیر مامان گلم. - سلام، بیا صبحانه بخوریم، نگفتی چکار میکنی؟ اون ساک چیه؟ - حالا میگم برات مامانِ گلم. یک راست رفت سمت کامپیوترش، دقایقی بعد نوای حاج محمود فضای خانه را پر کرد، همزمان صدای زمزمه اش نگاهم را به سمت خود کشاند، از نگاه در صورتش اِبا دارم، امروز حال و روزش فرق دارد، شارژ و پر انرژیست، لبریز از زندگی مثل همیشه، دور اتاق هروله می کند به سر و سینه می زند، وقتی دید من هیچ نمی گویم صدایش را بلندتر کرد هم کامپیوتر و هم صدای خودش را، ساعت ۷ صبح بود و من مثل همیشه نگران از ایجاد مزاحمت برای همسایه ها، بهش تذکر دادم، گوش داد اما گفت: - مامان بخدا اونام کِیف میکنن. - نه اول صبح، با کمی تحکم مادرانه، محمدرضا کَمِش کن. کَمِش کرد اما نه آنقدری که من راضی شوم، آنقدری که به حرف من توجه و گوش داده باشد. با عجله صبحانه اش را خورد وسطش مدام حرف زد از همه چیز و همه جا، - مامانِ گلم اگر من یه چند روزی برم اردو که عیبی نداره؟ - کجا مثلا؟ - فقط بگو عیب داره یا نه؟ دلت که برای من تنگ نمیشه؟ - خوبه، خودتو لوس نکن، نه که نمیشه. احساسم هیچوقت بِهِم دروغ نمی گفت، محمدرضا آنچه را که مدتها پنهانش کرده بود داشت ذره ذره بیرون می ریخت، سکوت کردم، او هم. رفت ساک را آورد و وسط هال گذاشت، ساک به قلبم لگد میزد، دوست نداشتم اینجا این وسط باشد، آزارم میداد، ازهر گوشه خانه وسایلش را جمع میکرد و کنار ساک بر زمین می گذاشت، مُرَدَّد بود در گفتن حقیقت، طفره می رفت، زیر زیر متوجه تمام حرکاتش بودم، چندبار خواستم حرف ناگفته او را من بگویم اما دل مادرانه و زبان الکن. بغض راه گلویم را بسته بود و ترس از کلام همراه طوفانِ اشک داشتم. درچیدن وسایل یاریش دادم، با تعجب هروله کنان خیره چشم به من دوخت. قلبم شکافته شد، کلامی آتشین که تا عمق جانم را سوزاند بر زبانم جاری شد: * محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره* بال درآورد، پرواز کرد، من میخکوبِ زمین شدم، اما او در گریز به سمت آسمان نفسی تازه کرد. @dookhtaranehmohajjabe