✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_92
#داوود
یهو یه پرستار رو دیدم که وارد بخش شد و اومد سمت اتاق آقامحمد...
رفتارش خیلی عجیب بود...
همش این طرف و اون طرفو نگاه می کرد...
بهش مشکوک شدم...
خواست وارد اتاق بشه که جلوشو گرفتم...
+ کجا خانم...؟!🤨
هول شد...
- باید به بیمار این اتاق رسیدگی کنم...😶 لطفا برین کنار...😬
+ شما پرستار این بیمارستان هستین؟🤔
- بله...😑
+ اسمتون...؟🤔
- وا...😶 به شما چه ربطی داره...😐
+ گفتم اسمتون؟😤
- به من چه اصلا...😶 من به بیمارتون رسیدگی نمی کنم...😑 اما خودتون باید جواب دکتر رو بدین...😒
خواست بره که گفتم: صبر کنین...😶
دوید...
اسلحمو درآوردم و دویدم دنبالش...
+ ایست...😠
سرعتش رو بیشتر کرد...
۲ تا خانم که پرستار بودن، وارد بخش شدن...
تقریبا داد زدم...
+ بگیرینش...
یه چیزی از جیبش بیرون آورد و خواست بخوره که گرفتنش...
چند تا دارو و آمپول همراهش بود...
برسی پزشکا نشون داد که یه جور سم بودن...😨
دیگه مطمئن شدم می خواستن آقامحمدو...
وای...😓
حتی فکر کردن بهش هم عذابم میده...😕😔
اون چیزی هم که می خواست بخوره، یه قرص بود...
می خواست خودکشی کنه...
با امیر تماس گرفتم و گفتم به سایت خبر بده تا نیرو بفرستن...
خودمم موندم پیش آقامحمد...
هر چقدر پرسید چی شده، چیزی بهش نگفتم...
امیر اومد و منم رفتم تا به آقایعبدی خبر بدم...
#سعید
داوود بود...
~ سلام...😊
هر دو جوابشو دادیم...
~ بهتری سعید...؟🙃
+ آره...🙂 خوبم...😊
رو کرد به آقایعبدی و گفت: آقا میشه یه لحظه بیاین؟🙂
- چیزی شده؟🤔
~ توضیح میدم...🙃
با چشم و ابرو به داوود اشاره کردم که چی شده؟
سرشو تکون داد که چیزی نیست...
از اتاق بیرون رفتن...
چند دقیقه بعد، داوود اومد تو...
اما خبری از آقایعبدی نبود...
رو صندلی، کنار تختم نشست...
- خب...😁 آقاسعید چطوره؟😄
+ چی به آقایعبدی گفتی؟🤔🤨
- اوووو...😯 تو هنوز تو فکر اونی؟😶😆
+ نمی تونم بهش فکر نکنم...😶😑
- سعیتو بکن که بهش فکر نکنی...😊🤣
+ واقعا که...😶😂
- 😂
+ راستی... فرشید حالش چطوره؟🙃 هر چقدر از سارا و نرگس و بقیه پرسیدم، چیزی نگفتن...😕 حداقل تو بگو...🙂 خیلی نگرانشم...🙁
لبخندی که روی لبهاش بود، خشک شد...
نگرانیم ۱۰۰ برابر شد...
+ داوود چی شده؟😰 فرشید حالش خوبه؟😨
سرشو پائین انداخت...
کلافه شدم...
یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم...
عصبی بودم...
هیچ کدوم از رفتارام دست خودم نبود...
تقریبا داد زدم...
- یه چیزی بگو...😠 حرف بزن داوود...😤
سرشو بالا آورد...
اشک تو چشماش جمع شده بود...
- تو کماست...😔
+ چ... چی...؟😧
- فرشید تو کماست...😞
دستام شل شد...
یقشو ول کردم...
دستمو به سرم گرفتم...
- ای وای...😓
برادرم... رفیقم...💔
ای خدا...😭
داوود بغلم کرد و تو آغوش هم اشک ریختیم...
#محمد
با سر و صدا های بیرون، چشمامو باز کردم...
پهلوم بدجوری درد می کرد...
دستمم که بدتر از اون...
با درد زیاد نشستم...
داوود اومد تو اتاق...
+ چی شده داوود؟🤔
+ صدای چی بود؟🤨
- هیچی آقا...😅
+ من که می دونم یه چیزی هست...😶 پس خودت بگو چی شده...🙃
- آقا باور کنین چیزی نیست...🙂
+ می شناسمت...🙃 مرغت یه پا داره دیگه...😐😑 اگه نخوای چیزی بگی، نمیگی...😶
- 😅
امیر اومد و داوود رفت پیش سعید...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: هنوز تو فکر اونه و نمی تونه بهش فکر نکنه...😶😑😂
پ.ن2: عصبی شد...😕😓
پ.ن3: آخی...😢 بیچاره سعید...😕💔
پ.ن4: نخواد چیزی رو بگه، نمیگه...😶😂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe