#تادوسالپیشکهبسیجیبود...😄
داییش تلفن کرد گفت:《حسینتیکهپاره
روی تخت بیمارستان افتاده،شما هم
همینطور نشستهاین؟》
گفتم:《نه.خودشتلفنکرد.گفت
دستشیهخراشکوچیکبرداشتهپانسمان
میکنهمیاد.گفتشمامنمیخوادبیاین.
خیلیهمسرحالبود.》
گفت:《چی رو پانسمان میکنه؟دستش
قطع شده!》
همان شب رفتیم یزد،بیمارستان.به
دستش نگاه میکردم.گفتم:《خراشکوچیک!》
خندید.گفت:《دستم قطع شده،سرم که قطع
نشده.》
توی بیمارستان دو روز پیشش ماندیم.
دیدم محسن رضایی آمد و فرماندههای
ارتش و سپاه آمدند و کی و کی...!
امام جمعه اصفهان هم هر چند روز یکبار
سر میزود بهش.
بعد هم با هلیکوپتر از یزد آوردنش اصفهان.
هر کس میفهمید من پدرش هستم،دست
میانداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماسدعا.
من هم میگفتم:《چه میدونم والا!تا دو سال پیش که بسیجی بود. انگار حالا فرمانده لشکر شده.》
#بهروایتپدرشهیدحسینخرازی