#عشق_حجاب
#پارت_18
اتی و آرش جلو اومدن
با اتی دست دادم احوال پرسی کردم
آرش دستشو جلو اورد منم خشکم زده
بود حرف های اون خانوم تو مغزم اکو میشد
با صدای ارش به خودم اومدم
گفت : کجایی راحیل دارم دست میدم
راحیل: دست دادن به پسر نامحرم گناه محسوب میشه و همچنین حرف زدن با ها شون
ارش: عه ۲ هفته رفتی با اون دختر چادری گشتی مغز تو شست و شو داده
راحیل : اره فکر نمی کنم باید به کسی جواب پس بدم
منتظر جواب نشدم رفتم تو کلاس فاطمه تنها نشسته بود
رفتم پیشش نشستم
به سلام فاطمه خانوم چیه باز کلات توهمه چیزی شد
فاطمه : سلام عزیزم نه چیزی نشده
راحیل : فاطمه من که میدونم یه چیزی شده به من بگو
فاطمه : داداشم اعزام شده فردا می خواد بره
راحیل : نگران نباش عزیزم ان شاءالله زود بر میگردن به خدا توکل کن
ادامه حرف بودم که
استاد از راه رسید همه به احترامش
بلند شدیم
بعد از یک ساعت کلاس تموم شد
امروز فقط همین یک کلاس رو داشتیم
به فاطمه گفتم: امروز جایی کار نداری
باهم بریم پاساژ می خوام چند دست مانتو بلند با یه چادر بگیرم
فاطمه: نه عزیزم جایی کار ندارم
اتفاقا چند تا چیز می خوام بخرم
راحیل:چه خوب پس بریم
به طرف پاساژ حرکت کردیم .....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_19
اتفاقا چند تا چیز می خوام بخرم
راحیل:چه خوب پس بریم
به طرف پاساژ حرکت کردیم .....
رفتیم داخل من چند تا مانتو بلند انتخاب کردم خیلی قشنگ بودن زیاد تو چشم نبودن
چشمم به چادر های قشنگ شون افتاد
برای خودم یه چادر لبنانی خردیم
فاطمه گفت :راحیل یه لحظه بیا بریم اینجا
چشم انداختم ببینم کجاست دیدم روی تابلو نوشته ملزومات حجاب
رفتیم تو بعد از سلام و احوال پرسی
فاطمه به خانومِ گفت :ساق دست مشکی می خواستم
خانومِ بلند شد بسته هاشو اورد جلومون تا انتخاب کنیم
فاطمه یکی از ساده ترین هاشو برداشت
بعد رفت سمتِ گیره های خوشگل
خیلی دلم می خواست یکی شو بردارم
فاطمه یکی رو انتخاب کرد
منم یکی برداشتم با ساق دست
می خواستم حساب کنم که
فاطمه گفت : اینا رو هدیه از طرف من حساب کن پولشو میدم
گفتم : نه فاطمه خودم حساب می کنم نیاز نیست
فاطمه : این یه بار و قبول کن دیگه
راحیل : هر چی بهش گفتم نمی خواد
باز کار خودش رو کرد
هر کدوم مون یه تاکسی گرفتیم باهم خداحافظی کردیم رفتیم خونه
کلید رو انداختم رفتم تو
از قهر منو بابا هم چند روزی می گذشت
رفتم تو اتاقم مانتو هامو مرتب به کمد اویز کردم چادرم هم یه جای خوب گذاشتم که دست کسی به جز خودم بهش نرسه
صدای مامانم اومد : راحیل راحیل
راحیل : جانم مامان
فاطمه: بیا پایین بابا کارت داره......
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_20
صدای مامانم اومد : راحیل راحیل
راحیل : جانم مامان
مامان: بیا پایین بابا کارت داره......
راحیل :چشم اومدم ...... یعنی چیکارم داره
رفتم پایین روی مبل نشستم
راحیل: سلام
بابا:سلام دخترم خواستم یه چیزی بهت بگم از اون روزی که اون حرف ها رو زدی خیلی حالم از خودم بهم خورد
راحیل : عه بابا این چه حرفیه
بابا: هیسس گوش کن بابا
رفتم پیش حاج اقای محله مامان هم پیش حاج خانوم
همه چیز رو بهمون گفتن از خودم خجالت کشیدم
که چرا نمازم ونخوندم قرانم و نخوندم روزه هامو نگرفتم
ما از این که تو چادر می پوشی خیلی خوشحالیم حتی مادرت هم می پوشه
من به چنین دختری افتخار می کنم خیلی دوست دارم عزیزم
راحیل : بابا جون منم خیلی دوست دارم
بهترین بابای دنیا
از اینکه خانوادم به خود واقعی شون برگشتن خیلی خوشحالم
مامان صدا زد بریم شام
شام که خوردیم ظرف هارو جمع کردم رفتم تو اتاقم
گوشیم و برداشتم فاطمه پیام داده بود
نوشته : سلام یک گروه دیگه مسابقه رو بردن
نوشتم : سلام قشنگم فدای سرت عزیزم احتمالا قسمت نبوده ان شاءالله سری بعد
از اون ماجرا ۲هفته می گذشت
فردا باید کنکور بدم شب اصلا خوابم نیومد ....... خیلی استرس داشتم
تا اینکه صبح رسید
یه مانتو کالباس بلند پوشیدم یه شلوار جین ابی با یه روسری مدل لبنانی بستم
چون من عاشق مدل لبنانی بستن هستم
چادرم و سر کردم از پله ها اومدم پایین
بابا منتطرم بود مامان از زیر قران ردم کرد گفت موفق باشی دخترم
گفتم : ممنون مامان هرچی خدا بخواد
سوار ماشین شدم رفتم تو فاطمه دیده نمیشد
اول جلسه ایت الکرسی پخش شد
همه خوندیم
گفتن شروع کنید برگه ها رو از زیر برداشتیم
شروع کردیم به نوشتن سوالات رو خوندم و جواب دادم به نطرم اسون بود
بعد از تموم شدن اومدم بیرون
اخیشش یه نفس راحت کشیدم
عه فاطمه رو دیدم رفتم پیشش
راحیل : سلام عزیزم خوبی
فاطمه : سلام قشنگم شکر خدا خوبم تو خوبی
راحیل : خداروشکر اره عزیزم عالیم
کنکور چطور بود
فاطمه : خوب بود
راحیل : دیدم بابا داره بوق میزنه
فاطمه جان من منتظرم هستن باید برم
برسونیمت
فاطمه : نه عزیزم دستت درد نکنه جایی کار دارم باید برام خداحافظ
راحیل : به سلامت
۱ ماه از دادن کنکورم گذشت
تو اتاق بودم که مامان بابا در زدن اومدن تو با یه جعبه شیرینی با یه دسته گل
راحیل: سلام چیزی شده ...... ساکتن....... مامان سکته کردم بگید دیگه
مامان : عزیزم پزشکی قبول شدی
راحیل : واییییی نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم
پریدم بغل شون کلی ماچ شون کردم
بابا : تبریک میگم دخترم
راحیل: مرسی بابا جونم
بابایی برام فرم پزشکی گرفته بود از همون لباس سفیدا خیلی دوس داشتم
مامانی هم برام گوشی پزشکی خریده بود
دست تون درد نکنه مامان بابای خوبم عاشقتونم
پایان......................
آقـا جـان نـیـاز که تو باشـــی.. تمام ِ من، می شود “نـــیـــازمـنـــــدیـهــــــــــــا “…!!
#آقا_جان💖
#حق
جواب آزمایش الهی مون درست در نمیاد اگر عمری از حرام و لقمه اش ناشتا نباشیم🥺🌿
فَإِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً
إِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً (الشرح- ۵،۶)
به يقين با (هر) سختى آسانى است.
(آرى) مسلما با (هر) سختى آسانى است.
«اللهم عجل لوليک الفرج و العافية و النصر»
..صد بهاران بی تو یک زمستان است..
#آقا_جان
💖آرامش یعنی نگاه به گذشته و شـــــکر خـــــــدا ، نگاه به آینده و اعتمــــاد به خــــــــــــــدا💖