✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_36
#سعید
آقا محمد بود...😱
یا خدا... بیچاره شدم... خدا بهم رحم کنه...
آب دهنمو به سختی قورت دادم...
+ س...... سلام آقا محمد...😅😰
- علیک سلاااااام... آقا سعید... احوال شما؟!😁
+ خوبم....😅 چ.... چیزی شده؟!🤔😥
- شما قرار بود پرونده هایی که بهت دادم رو برسی کنی... درسته؟!🤔🤨
+ ب...... بله.... یعنی.... خواستم برسی کنماااا.... ولی... خواهرم زنگ زد.... دیگه گفتم جوابشو ندم، ناراحت میشه... الان برسی می کنم...😅😕
- رسول کم بود، تو هم اضافه شدی...😒
+ ببخشید آقا... منظورتون چیه؟!🤔
- منظورم همون ایولیه که گفتی...😏😒
+ آها.... ببخشید... ذوق زده شدم... نتونستم خودمو کنترل کنم...😅
- بله دیگه.... کمال همنشین در تو اثر کرده....😒
- ۴ تا پرونده بهت دادم. تا فردا صبح همشونو برسی می کنی. می خوام صبح که اومدم، همش رو میزم باشه.😉 روشنه؟!
+ بله، چشم. خیالتون راحت.😊
آقا محمد رفت اتاقش.
هووووووف. بخیر گذشت.😓
مشغول برسی پرونده ها شدم. خیلی پیچیده بودن. خیلی.
#رسول
شانس آوردم آقا محمد رسید. وگرنه خدا می دونست چه بلایی سرم میومد.
ای خدا. خودم کم گرفتارم. حالا باید کارای فرشید و داوودم انجام بدم. داوود و فرشید و امیر کنار هم وایساده بودن و منو نگاه می کردن. معلوم بود به زور جلو خودشونو گرفتن که نخندن. سعید داشت با تلفن حرف می زد و حواسش به ما نبود. بالاخره تحمل نکردن و زدن زیر خنده.
+ هار هار هار.😐 ببندین نیشتونو.😑
خندشون بیشتر شد. خودکاری که دستم بودو پرت کردم سمتشون که باعث شد ساکت بشن و دل منم خنک شه.😁😂
#محمد
برگشتم اتاقم.
با عطیه تماس گرفتم.
بعد از دو بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- الو...
+ سلااااام.😃 بانوی زیبای من.😇 چطوری؟
- سلام.😃 خوبم. تو خوبی؟!😊
+ شما خوب باشی، منم خوبم.😊 عسل بابا چطوره؟🤔
- اونم خوبه.☺️
+ خونه ای؟!🧐
- آره، تازه رسیدم.😊 چطور؟!🤔
+ همین جوری.😊 عزیز خوبه؟🤔
- آره. خوبه.😉
+ میگم.... از خانم اسماعیلی درباره اون جلسه ی محرمانه پرسیدی؟!🤔
- بله، پرسیدم.🙂
+ خب.... چی گفتن؟!🧐
- مثل اینکه اون خانم و آقا از طرف یه خبرگذاری مهم اومدن. یه سری اطلاعات مهم و یه جورایی محرمانه می خواستن.
+ آها... اون وقت اطلاعاتی که می خواستنو بدست آوردن؟!🧐
- نمی دونم. خانم اسماعیلی ۱۰ دقیقه آخر جلسه، از اتاق معاون بیرون اومد. فکر کنم یه حرفایی داشتن که نمی خواستن خانم اسماعیلی بفهمه. اما به احتمال زیاد، چیزی که می خواستنو بدست آوردن. آخه وقتی رفتن، خیلی خوشحال و راضی بودن.
+ آها... تو رو دیدن؟!🤔
- نمی دونم. شاید.
+ باشه... ممنون.😊
- خواهش می کنم.🙃
+ مزاحمت نشم.😅
- مزاحم چیه؟ شما مراحمی.😉🙃
+ کاری نداری؟!😊
- نه. یا علی.✋🏻
+ علی یارت.✋🏻
وای...😣 خدایا...😫 مغزم داره منفجر میشه...😓 اینا تو هر سوراخی که بگی، سرک می کشن...😕 آخه وطن فروشی به چه قیمتی؟! پول...؟! امکانات...؟! واقعا که...😒
سرم خیلی درد می کرد.
چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز...
۲ روز بعد
#سعید
امروز روز خواستگاری بود. حس عجیبی داشتم. استرس. خوشحالی. ترس. یه حسی که همه ی اینا رو با هم داشت.
سهیل و همسرش و رُزا دخترشون هم اومده بودن. سهیل برادر من و سارا بود. ۳ سال از من کوچیکتر بود. اما زودتر از من ازدواج کرد. تو نیروی انتظامی کار می کرد و خونشون شهرستان بود.
یاد دو روز پیش افتادم.😆
تلافی کار رسولو سرش درآوردم.😁😂
تازه تنبیهمون تموم شده بود. از سایت برگشتیم خونه ما. خییلی خسته بودم. رسول از منم خسته تر و داغون تر بود.
رفت تو اتاق من و تا سرشو گذاشت رو بالش، خوابش برد.
منم از فرصت استفاده کردم.😌😋
یه لیوان آب سرد روش خالی کردم.
مثل برق از جاش پرید.
وای که چقدر قیافش خنده دار شده بود.🤣
چون می دونست تلافی کاری که باهام کرده رو سرش درآوردم و زورشم بهم نمی رسه، کاری نکرد. فقط یه ذره داد زد.😂
اما ساعت گوشیمو دست کاری کرد که باعث شد خواب بمونم و دیر برسم سایت...🤕 البته خودشم خواب مونده و بود و ۵ دقیقه بعد من رسید.🤣
آقا محمد کلی دعوامون کرد و با وساطت آقای عبدی تنبیهمون نکرد.☹️😓
البته خب حق داشت عصبانی بشه. تو این چند روز، خیییلی حرصش داده بودیم.😅
با صدای سارا، از فکر و خیال بیرون اومدم.
- آقا دوماد، نمی خواین تشریف بیارین؟!😒 دیر میشه ها. مامان و بابای نرگس همین جوریش حساس هستن. تو دیگه حساس ترشون نکن.
+ اومدم.😄
تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
چقدر لباس دامادی بهم میومد.😌😍😝😅
مامان کلی قربون صدقم رفت و بابا بغلم کرد.
.................
حرکت کردیم...
۲۰ دقیقه بعد، رسیدیم...
زنگ درو زدم.
صدای مردونه ای تو کوچه پیچید.
- بله؟
+ سلام جناب... شهریاری هستم...🙂
- سلام. بفرمائین تو.
بسم الله گفتم و رفتیم داخل...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنده خدا خیلی گشنشه...(:🤦♀😂
( #مجید_نوروزی )
#گاندو
#دهقان_فداکار
🐊○🐊☆🐊○🐊☆🐊○🐊
@dookhtaranehmohajjabe
#تلنگر💔
#دختران_و_شهادت
می گفت:
دلم میخواد منم برم سوریه!
آخه ینی چی!؟
منم میخوام برم[💔]
باید برم سرم بره!
گفتم خواهرم:
این عشق تورا ب حضرت زینب(س) می ستایم ...
و درک میکنم..
اما باور کن! این چادر مشکی شما ...
این یادگار مادرم زهرا (س) ..
بوی شهادت میدهد....
.
همین که با چادر مشکی ات در این خیابان های آلوده ب گناه ...
این شهر ...
قدم برمیداری..
همین ک وقتی به نامحرمی میرسی سرت را زیر می اندازی ...
همین که چادرت ...
این برترین حجاب ..
را ب رخ مردان بی غیرت میکشانی ...
و با زبان بی زبانی ات میگویی هنوز هم هستند مردان با غیرتی که سر زنان شان چادر است...
.
باور کن لحظه لحظه قدم هایت جهاد است ...
شهادت است ...😍✨
.
خواهرم شنیده ای سخن آن شهید عزیز را ک میگوید ...
دشمن و استعمار ..
از سیاهی چادرت بیشتر از سرخی خونش میترسد؟
حواست هست نصف دنیا صف کشیده اند تا چادرت را حیایت را ...حجابت را ...
چادر فاطمی ات۰۰
مکتب زهرایی ات را صبر زینبی ات را از تو بگیرند ....😡😡
.میخواهد از تو بگیرند هویتت را تا دیگر نتوانی مانند حضرت زهرا ...
فرزندانت را همچون حسن (ع)و حسین (ع) تربیت کنی..😌
.
تو اینجا با چادر سیاهت ..
تنه دشمنان 😥😨را ب لرزه در می آوری ...
دشمن را میترسانی و میگویی:
هنوز هم هستند مادرانی که تربیت میکنند پسرانی شهید 🙂را...
چادر آداب دارد ...
آدابش را که شناختی...
وابسته اش میشوی...[😍]
@dookhtaranehmohajjabe
#تلنگر🤨🚫
بچہها
مادریڪدورهۍخاصے
ازتاریخهستیم...
هرڪدوممونبریمدنبالاینکہ:↯
بفهمیممأموریتخاصِمون
دردورانقبلازظهورچیه؟!
ماوشماالانوسطمعرکہایم...!
وسطمیدونمینهستیم
بچهها!
ازهمیننوجوانے
خودمونوبراۍ:↯
حضرتمهدۍ؏ـج💚
آماده کنیم. :)
@dookhtaranehmohajjabe
#چند_خط_تلنگـــــر
اے فرزند آدم :
💟⇦•از تاریڪے شبـــــ میترسے،
اما از عذابـــــ قبر چرا نه⁉️
✳️⇦•در جنتـــــ میخواے داخل شوے
اما در #مسجد چرا نه⁉️
✴️⇦• #رشوه میدے
اما به یڪ #فقیر غذا چرا نه⁉️
⇦• #ڪتابـــــ های متنوع جهان را میخوانے
اما قرآن پاڪ را چرا نه⁉️
⇦•براے قبولے در #امتحاناتـــــ_دنیوے
تمام شبـــــ بیدارے میڪشے
اما براے #امتحان_آخرتـــــ آمادگے چرا نه⁉️
شبـــــ تا صبح ساعتها با ذوق و شوق بازے فوتبال و فیلمهای آنچنانے تماشا مے ڪنے اما براے نماز اول وقتـتــــ ذوق وشوق چرا نه ⁉️
@dookhtaranehmohajjabe
توجه 🟥توجه🟥 توجه 🟥 توجه 🟥 توجه
سلام دوستان دو ادمین فعال می خوایم برا کانال پست های جذاب ،جدید ،نظامی، بزاره اگه کسی شرایطش را دارد به آیدی مدیر مراجعه کنه
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
سلام دوستان در نظرسنجی کانالمون شرکت کنید و نظر خود را ثبت کنید
https://EitaaBot.ir/poll/viae
سلام عزیزان خوب هستید😉
پرداخت ایتا و کلی سوپرایز داریم😍
زمان: هر موقع ۶۸۵ شدیم🤩
پس لینک مون رو پخش کنید و دوستان تون رو به کانال مون دعوت کنید☺️😍
اینم لینک کانال مون👇🏻👇🏻👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
🌷سالروز آغاز امامت و ولایت گل سرسبد عالم هستی، #امام_زمان حضرت اباصالح المهدی (عج) تبریک و تهنیت باد🌷
گفتم:بهشتت؟
گفت:لبخندحسین'؏'
گفتم:جهنمت؟
گفت:دورے از حسین'؏'
گفتم:دنیایت؟
گفت:خیمھ عزاے حسین'؏'.
گفتم:مرگت؟
گفت:شهـادت.
گفتم:مدفنت؟
گفت:بےنشان.
گفتم:حرف آخرت؟
گفت:یاحـسین''؏'' :)❤️
@dookhtaranehmohajjabe
,,
⛵️"هُوَمَعَكُمْأَيْنَماكُنْتُمْ"⛵️
«حدید۴»
⛱هرکجاباشیداوباشماست :)-!
وخدایی که هرگز رهایت نخواهد کردシ🧡
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چادرانه
چادرت را بر سرت بینداز و بیرون 😊
@dookhtaranehmohajjabe
🔴بیابان هم که باشی حسین ابادت میکند..........
دلامون رو بدیم دست ابا عبدالله تاازبیابان دلمون یک ابادی
@dookhtaranehmohajjabe
[💕🗞]
-
-
دسٺبرزمینافٺادھاٺ . . .
اٺومبیللـِہشدھاٺ . . .
نشاناز
انٺقامیسٺ
سَــخــٺ!
همانـٰاماملّٺشھادٺیم!(:
-
-
#مرد_میدان | #حاج_قاسم
@dookhtaranehmohajjabe
<💛🚡>
#انگیزشے🌝🌼
#مدیر👟🍋
✽•گاهۍمۍخواهمتسلیمشوم🐥"
✽•ولۍیادڪسانۍمۍافتمڪہ🌼"
✽•بایـدبـہآنھاثـابتڪنم🌤"
✽•درموردماشتباهمۍڪردند📒🚧|"
.............🌼.............
@dookhtaranehmohajjabe