eitaa logo
دختران محجبه
950 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" همیشه از محمد می خواستم آدرس محل کارشو بهم بگه... اما هیچ وقت نمی گفت...😕😶 خب... یه جورایی بهش حق می دادم... یاد چند ماه پیش افتادم... ساعت ۹ صبح بود... هر دو حاضر شدیم... محمد منو رسوند... ماشینو گذاشت واسه من و بقیه مسیرش رو با تاکسی رفت... یکم که دور شد سوار ماشین شدم و تعقیبش کردم... ۵ دقیقه بعد، تاکسی کنار خیابون ایستاد... منم دور تر ازش پارک کردم... محمد پیاده شد و اومد سمت من... فهمیده بود دنبالشم...😶😕 سرمو پائین انداختم تا شاید منو نبینه... اما دیگه فایده ای نداشت... زد به شیشه ماشین... آروم شیشه رو دادم پائین... خودمو زدم به اون راه...😂 + اِ...😶 سلام...😊 تو اینجا چیکار می کنی؟!🧐 - علیک سلام...😶 فکر می کنم این سوالیه که من باید از شما بپرسم...😊 + امممم...😶 خب... من... یه کاری داشتم...😄 اومدم اینجا...😊 - اهومممم...😶 منم گوشام درازه...😊😐🤣 + بله؟!😐😂 چشماشو ریز کرد و گفت: منو تعقیب می کردی؟!🤔😐 + خب...😶 راستش...😕 آره...🙁 - دست شما درد نکنه...😶 + خواهش می کنم...😂 + خب وقتی خودت نمیگی محل کارت کجاست، مجبورم خودم پیداش کنم...😕😊😂 - آخه عزیز من... آدرس محل کار من به چه درد شما می خوره؟!😶😂 + خب وقتایی که چند روز ازت خبری نیست، میام اونجا سراغتو می گیرم...😕😶 - اگه لازم باشه، خودم بهت میگم کجا کار می کنم...😄 - یه نصیحت بهت می کنم... هیچ وقت یه مامور امنیتی رو تعقیب نکن...☝️🏻😊 + باشه...😊😐 - مسخره می کنی عطیه؟!😐💔 + نه...😶 جدی گفتم...😊😂 - 😂😑 - تشریف ببرین سرکارتون...😄 منم دیرم شده باید برم...😊 + تو برو...🙃 منم چند دقیقه دیگه میرم...😊 - دوباره می خوای تعقیبم کنی؟!😐😂 + 😂😶 - نه...🙃 تا شما نری، من از جام تکون نمی خورم...😊😂 خندیدم و سرمو تکون دادم... خداحافظی کردیم و رفتم سرکار... یک هفته بعد، دوباره به سرم زد تعقیبش کنم...😶😂 این دفعه با مترو می رفت و کارم راحت تر بود... چند دقیقه بعد از رفتنش، منم حاضر شدم و رفتم ‌دنبالش... زیر چشمی نگاش می کردم... خدا رو شکر حواسش به من نبود...😅 یه آقای پیری سر پا ایستاده بودن... محمد بلند شد و جاشو داد به ایشون و تا آخر مسیر سر پا ایستاد...🙃 چقدر این حرکتشو دوست داشتم...👌🏻🙂❤️ همیشه همین قدر مهربون بود...🙃✨ از مترو پیدا شدیم... با فاصله پشت سرش رفتم... سوار تاکسی شد... یه تاکسی گرفتم و با فاصله نسبتا زیادی پشت تعقیبش کردم... ۱۵ دقیقه بعد، تاکسی ایستاد و محمد پیاده شد... وارد یه کوچه شد... با فاصله رفتم دنبالش... سرم داشت منفجر می شد...😣 همش از این کوچه به اون کوچه...😶 بالاخره وارد یه ساختمون شد... خیلی خوشحال شدم که تونستم محل کارشو پیدا کنم...🤩 به خودم قول دادم آدرس اینجا رو به هیچ کس ندم و تا حد امکان نیام اینجا... امیدوارم بودم تا فردا یه خبری از محمد بشه...🙃 یه خبر خوب...✨ خبر سلامتیش...🙂❤️ یه آقایی که حسین‌آقا صداشون می کردن، موندن بیمارستان... نشستم رو به روی اتاقش... یلدا رفته بود نمازخونه... بابا محمود هم رفته بود مامان ملیحه رو بیاره... سرمو به دیوار تکیه دادم و آروم اشک ریختم... ای خدا... چرا من...؟!😭 چرا فرشید...؟!😭 چرا...؟!😭 ای کاش من جای فرشید بودم...😭 حالم خیلی بد بود... از یه طرف فرشید... از یه طرف رسول...😓 گوشیش خاموش بود... همکاراش هم جواب درست و حسابی نمی دادن... می گفتن رفته ماموریت... اما نمی تونستم حرفشونو باور کنم... اصلا حس خوبی نداشتم... پرستاری وارد اتاقش شد... چند دقیقه بعد، هراسون بیرون اومد... صدای دستگاه ها، باعث شد وحشت زده برم سمت اتاقش...😨 دکترا و پرستارا رفتن اتاق فرشید... حسین‌آقا هم خواست بره که دکترا نزاشتن... می دونستم هر چی هست زیر سر همون پرستاره... واسه همین به حسین‌آقا گفتم یه پرستار وارد اتاق فرشید شده... فقط خدا خدا می کردم بلایی سر فرشید نیاد... بالاخره رسیدیم... نمی دونم ماشین ایستاد یا من خودمو پرت کردم بیرون... یه خرابه بود... فقط می دویدم تا شاید یه ردی از برادرام پیدا کنم... یه چیزی که گواهی بده زندن... هنوز قلبشون می زنه... تنهام نزاشتن...🙂😭💔 امیر صدام زد... رفتم پیشش... انقدر دویده بودم... که نفسم بالا نمیومد... صدای شلیک گلوله اومد. بچه های خودمون بودن. خدا رو شکر بچه ها چند دقیقه زودتر از ما رسیده بودن.😃 امیر به جایی اشاره کرد و هر دو رفتیم... امیدوار بودم دیر نشده باشه. ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: عجب😶😂 محل کارشو پیدا کرد.😁 پ.ن2: وای خدا😂 فقط حرفای محمد و عطیه وقتی محمد فهمید عطیه تعقیبش می کنه🤣 پ.ن3: آخی😢 بیچاره ریحانه😕
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یهو چشمم خورد به در ورودی... رسول و آقا‌داوود و ۲ تا آقای دیگه وارد سالن شدن... کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم...😧 مگه نگفتن رسول رفته ماموریت...؟!🤯 رفتم سمتشون... خوب که دقت کردم دیدم پای رسول می لنگه...😨 خودمو رسوندم بهشون... سلام کردم و جوابمو دادن... + چی شدی رسول؟!😰 - نگران نباش...🙃 خوبم...😊 نگاهم افتاد به دستش... + یا‌حسین...😱 دستت چی شده؟!😭 - چیزی نیست...😄 تو ماموریت اینجوری شد...😕 خوب میشه...🙂 دکتر اومد تا رسولو معاینه کنه... منم رفتم تا به سارا خبر بدم... رو به روی اتاق آقا‌محمد نشسته بودم... امیر هم پیش رسول بود... خیلی نگران رسول بودم...😕 اما نمی شد آقا‌محمد رو تنها بزارم...🙃 در اتاق باز بود و می تونستم تو اتاق رو ببینم... بمیرم الهی...😭 از چهرش معلوم بود خیلی داره درد می کشه...🙁😓 بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد. رفتم سمتش... + حالش چطوره؟!😢 - اوضاع دستشون که زیاد خوب نیست...😕 زخمش عمیقه و بدجوری سوخته...🙁 چند تا از دنده هاشونم ترک خورده...😕 واقعا شانس آوردن...🙃 اگه زخم گردنشون یه ذره عمیق تر بود...😶 بقیه حرفشو خورد... لعنت بهشون که این بلا ها رو سر برادرم آوردن...😓 - باید استراحت کنن...🙂 من دوباره میام و وضعیتشون رو چک می کنم...🙃 اگه مشکلی نداشتن، مرخص میشن...😊 + ممنون...🙂 - خواهش می کنم...🤗 + می تونم ببینمش؟!🙃 - بله...😉 فقط... کوتاه باشه...😶 + چشم...😇 دکتر رفت... وارد اتاق شدم... دکتر از اتاق رسول بیرون اومد... + حالش چطوره؟!😢 - زخم دستشون نسبتا عمیقه...😕 پای راستشونم ضرب دیده...🙁 باید استراحت کنن...🙃 + کی مرخص میشه؟!😕 - سرمشون که تموم شد، دوباره میام و معاینشون می کنم.🙂 اگه مشکلی نداشته باشن، مرخصن...😊 + ممنون...🙂 - خواهش می‌کنم...🤗 خواهر و همسر رسول هم اومدن و دکتر وضعیت رسول رو براشون توضیح داد... خیلی نگران آقا‌محمد بودم...😕 رفتم پیش داوود تا از حالش با خبر بشم... رو به روی اتاق سعید نشسته بودم... ریحانه هراسون اومد سمتم... رفتم پیشش و با نگرانی گفتم: چی شده؟!😰 نفس نفس می زد... - ر.... رسول...😓 + رسول چی...؟!😨 - رسول... از... ماموریت... برگشته...🙁 + خب اینکه خیلی خوبه...😃 - دستش... دستش زخمی شده؟!😕 + یا‌حسین...😱 + الان کجاست...؟!😧 دستمو گرفت و رفتیم سمت اورژانس... دکتر گفت اگه استراحت کنه، حالش بهتر میشه... اما تا خودم نمی دیدمش، باورم نمی شد...😕 از دکتر اجازه گرفتم و وارد اتاقش شدم... رو صندلی، کنار تختش نشستم... نمی دونم چم شده بود... حالم خوب نبود...😕 بغض بدی به گلوم چنگ می زد...😓 چشماشو باز کرد... لبخندی زد... - سلاااام...😃 سارا‌خانم...😊 دیگه نتونستم تحمل کنم... بغضم ترکید... - اِ...😶 چرا چشمای خوشگلتو بارونی می کنی؟!😕 ‌با هق هق گفتم: اگه... اگه چیزیت می شد... من... من چیکار می کردم...؟😭 - قربونت برم...❤️ من که الان کنارتم...🙃 تا آخرش هم کنارت می مونم...🙂❤️ حالا هم اشکاتو پاک کن...🙃 لبخندی زدم... اشکامو پاک کردم... + درد که نداری؟!😕🙂 - نه...🙃 + رسول...😐 - خب...😶 یکم...🙂 - خودت چطوری؟!😊 + الان مثلا خواستی بحثو عوض کنی؟!😐😑 - تابلو بود؟!😐💔 + خیییلی...😑 هر دو خندیدیم... - آقا‌محمد چطوره؟!🙂 + نمی دونم...😶 اصلا مگه آقا‌محمد هم زخمی شدن؟!😟 - آره...😕 فکر کنم اوضاعش از من بدتره...🙁 - می خوام ببینمش...🙃 خواست بشینه که مانع شدم... + رسول تو باید استراحت کنی...😶😕 - آخه...😶 + آخه نداره...😑 الان نمیشه...🙁 سرمت که تموم شد، می تونی بری...🙃 - باشه...😕 راستی سعید و فرشید چطورن؟!🙂 + سعید پاش تیر خورده...😕 خدا رو شکر الان بهتره...🙂 اما... آقا‌فرشید...🙁 سرمو پائین انداختم... با نگرانی گفت: فرشید چی سارا؟!😨 + رفتن تو کما...😞 - وای...😓 یکم دیگه با هم حرف زدیم... از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه... رفتم سمت ریحانه و نشستم کنارش... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔 پ.ن2: رسول...🙃 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" همون لحظه در با شدت باز شد... بچه های خودمون بودن... محسن خشکش زده بود... الکساندر خواست تیراندازی کنه که مهدی زودتر جنبید و یه تیر زد تو دستش... آخِ بلندی گفت... تفنگ از دستش افتاد... هر دوشون تسلیم شدن... با کمک مهدی بلند شدم... همه بدنم درد می کرد... سرم بدجوری گیج می رفت... نشستیم یه گوشه... خیلی نگران رسول بودم...🙂❤️ سرشو گذاشتم رو شونم... داوود و امیر هم رسیدن و رفتیم بیمارستان... دکتر با دیدنم گفت: نچ نچ نچ نچ... چه بلایی سرتون اومده؟!😧 کسی چیزی نگفت... دستمو بخیه زد... خیلی می سوخت...😓 زخم پیشونیمو پانسمان کرد و... بالاخره کارش تموم شد... برام سرم وصل کرد و گفت باید استراحت کنم... چشمامو بستم... صدای در اومد... چشمامو باز کردم... داوود بود... لبخندی زدم...🙂 آخ که چقدر دلم لک زده بود واسه لبخند مهربونش...🙂❤️ رو صندلی، کنار تختش نشستم... + سلام آقا...🙂 - به به...😃 سلااام...😄 آقا‌داوود...😊 چطوری؟!😇 + خوبم...🙃 شما بهترین...؟!🙂 - آره...😄 خوبم...😊 می دونستم درد داره و اینجوری میگه که من نگران نشم... 🙂❤️ - رسول چطوره؟!🙃 + امیر پیششه...🙂 - می خوام ببینمش...😊 خواست بشینه که مانع شدم... + آقا دکتر گفته باید استراحت کنین...😕 - داوود جان...🙃 من خوبم...😄 چیزیم نیست...🙂 ناخودآگاه بغض کردم... + چیزیتون نیست...؟!😶 آقا من و امیر و علی خودمون شاهد بودیم اون نامردا چه بلاهایی سر شما و رسول آوردن و چه جوری شکنجتون کردن...💔 - آقا تو رو خدا یکم به فکر خودتون باشین...😢😞 - باشه...😕 حالا بغض نکن...🙂❤️ لبخند تلخی زدم... صدای امیر اومد... ~ خوب با هم خلوت کردین ها...😁😄 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: بخوانید از زبان محمد...🙃 پ.ن2: آخی...😢 داوود...😕 پ.ن3: امیر وارد می شود...😁✨😂 پ.ن4: می دونم پارت کوتاهی بود...🙃 واقعا خسته بودم... ان شاءالله در آینده جبران می کنم...😊 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" برگشتم سمتش... آخه الان وقت اومدن بود...😶 خیر سرم خواستم دو دقیقه با آقا‌محمد تنها باشم و باهاش درد و دل کنم...😑💔 آقا‌محمد رو به امیر گفت: علیک سلام...😊😐 وای خدااا...😂 چه خوب ضایع شد...👌🏻🤣 امیر شرمنده سرشو پائین انداخت و گفت: ببخشید...😶 سلام...😄 بهترین...؟!🙃 - الحمدالله... خوبم...🙂 رسول چطوره...؟🙃 ~ بهتره خدا رو شکر...😊 - خدا رو شکر...😄 امیر موند پیش آقا‌محمد... با آقای‌عبدی تماس گرفتم و گزارش کار دادم... گفتن میان بیمارستان... رفتم اتاق رسول... - سعید و فرشید چطورن...؟!🙃 + سعید خوبه...😊 اما... فرشید...🙁😔 سرمو پائین انداختم... با نگرانی گفت: فرشید چی...؟!😨 + تو کماست...😞 - یا‌حسین...😓 آقا‌محمد خیلی اصرار کرد که فرشید رو ببینه...🙃 اولش نزاشتم بره...😕 چون می دونستم حالش زیاد خوب نیست و خیلی درد داره...😞 اما انقدر اصرار کرد، که دیگه نتونستم جلوشو بگیرم و حریفش نشدم...😶 پرستار اومد و سرمشو کشید... کمکش کردم و با درد زیاد بلند شد... رفتیم سمت اتاق فرشید... با کلی اصرار، دکتر اجازه داد آقا‌محمد واسه ۵ دقیقه فرشید رو ببینه...🙃 تو سالن بیمارستان نشسته بودم... چشمم افتاد به در ورودی... آقای‌عبدی و مهدی وارد سالن شدن... رفتم سمتشون... وقتی امیر گفت فرشید تو کماست، دنیا رو سرم آوار شد...😓 با کمک امیر، رفتم پیش دکتر فرشید... با کلی اصرار اجازه داد واسه ۵ دقیقه فرشید رو ببینم... وارد اتاقش شدم... رو صندلی، کنار تختش نشستم... دستشو گرفتم... + سلااام... آقا‌فرشید...🙂💔 می دونم صدامو می شنوی...🙃 چشماتو باز کن فرشید... الان وقت خوابیدن نیست... می بینی ریحانه خانم چه حالی داره... می بینی ما چقدر حالمون خرابه... پاشو... تنهامون نزار... من و همه بچه ها بهت نیاز داریم داداش...🙂💔 آروم اشک ریختم... دلم می خواست داد بزنم... خدایا... چرا...؟😭 چند دقیقه گذشت... اشکامو پاک کردم... آهی کشیدم... از اتاق بیرون اومدم... با اینکه سخت بود، اما سعی کردم خودمو آروم نشون بدم...🙂 بچه ها چشم امیدشون به منه...🙃 باید بهشون‌ امید بدم...☝️🏻 اگه خودمو نا امید نشون بدم، روحیشونو از دست میدن...😕 آره... این یکی از سخت ترین کاراییه که من باید انجام بدم...🙂💔 فرمانده بودن خیلی سخته... خیلی...💔 سرم بدجوری گیج می رفت... چشمام تار می دید... همه تنم درد می کرد... از بچه های خودمون، کسی اونجا نبود... دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم... حالم هر لحظه بدتر می شد... چشمام سیاهی رفت و... دیگه چیزی نفهمیدم... وارد اتاقش شدم... با دیدنم لبخندی زد و گفت: به...😃 آقا‌داوود...😄 آروم بغلش کردم... بعد از سلام و احوال پرسی، نشستم رو صندلی... + الان بهتری؟🙃 - آره...🙂 آقا‌محمد چطوره؟!🙃 + خودش که میگه خوبه...🙂 اما...😕 - می دونم...😶 خوب نیست...😕 اما میگه خوبه تا ما رو نگران نکنه...🙂❤️ + دقیقا...🙃😕 + هعییی...😕 نمی دونی تو این چند ساعت ما چی کشیدیم...😓 خدا رو شکر که اتفاقی براتون نیفتاد...🙂 - قربونت برم...🙂❤️ + زبونتو گاز بگیر...😐😂 - چی...؟!😳😶😐😑 وای خدا...🤭 چه گافی دادم...🤦🏻‍♂ + منظورم اینه که... خدا نکنه...😁😂 - آهااا...😶 از اون لحاظ...😐 - بله...😂 + 😂 - میگم... خیلی اذیتتون کردن...؟!😕 نه...؟! + عوضش فهمیدن امثال ما همیشه عاشق کشور و مردممون هستیم و با جون و دل ازشون دفاع می کنیم و هیچ وقت خیانت نمی کنیم...☝️🏻😌 - دقیقا...👌🏻 چند ثانیه بعد، در با شدت باز شد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: الان وقت اومدن بود...؟!😶😂 پ.ن2: و باز هم محمد ضایع کرد...🤣 پ.ن3: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔 پ.ن4: فرمانده بودن خیلی سخته...🙃❤️☝️🏻 پ.ن5: چی شد...؟!😨😱 پ.ن6: کی درو باز کرد...؟!😟 پ.ن7: حدساتونو درباره پ.ن5 و پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" سارا‌خانم بودن... رسول گفت: چی شده سارا...؟!😧 ساراخانم گفتن: آقا‌محمد... آقا‌محمد حالشون بد شده...😢 مثل برق از جام پریدم... + یا‌خدا...😱 با اصرار من و سارا‌خانم رسول موند تو اتاق تا استراحت کنه... سریع رفتم پیش آقا‌محمد... الهی بمیرم واسش...😭 رنگش عینِ گچ دیوار بود...😞 براش سرم وصل کرده بودن... چشماش بسته بود... دکتر از اتاقش بیرون اومد... با نگرانی گفتم: چی شده آقای‌دکتر؟!😰 نگاهی به کاغذ های تو دستش انداخت و بعد رو به من گفت: فشارشون خیلی پائینه...😕 خیلی ضعیف شدن...😶 ضعف هم دارن...🙁 باید استراحت کنن... امشب رو مهمون ما هستن...🙃 ان شاءالله اگه فردا وضعیتون بهتر شد، مرخص میشن...🙂 + می تونم ببینمش...؟🙂 - بله...🙂 فقط... کوتاه باشه...🙃 + ممنون...😊 - خواهش می کنم...🙂 وارد اتاقش شدم... رو صندلی، کنار تختش نشستم... دستشو گرفتم... آروم چشماشو باز کرد... لبخند بی جونی زد... + چی شد یهو؟😕 - نمی دونم...😶 از... اتاق... فرشید که... بیرون اومدم... حالم... بد شد...😓 + الان بهترین...؟!🙃 - خوبم...🙂 - میشه... گوشیتو... بدی؟!😊 + چشم...🙂 فقط... فوضولی نباشه...😶 با این حالتون لازمه تماس بگیرین؟!😕 - ضروریه...🙃 گوشیمو دادم بهشون و از اتاق بیرون اومدم تا راحت باشن... چشمامو باز کردم... همه جا تار بود... چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم... همه چی یادم اومد... هنوزم سرگیجه داشتم... داوود رو صندلی کنار تختم نشسته بود‌... بعد از چند دقیقه صحبت، گوشی داوود رو گرفتم تا با عطیه تماس بگیرم... می دونستم تا الان دلش هزار راه رفته...😕 داوود بیرون رفت... شماره عطیه رو گرفتم... بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید... - بله...؟! + سلاااام...😃 عطیه بانو...😄 با نگرانی گفت: محمد خودتی...؟!😥 + خودِ خودمم...😊 - معلومه کجایی...؟😢 چرا گوشیت خاموشه...؟😶 نباید یه خبر از خودت بدی...؟😕 دلم هزار راه رفت...😓 + عطیه جان... اَمون بده...😶 بزار منم حرف بزنم...😄 + اولا که سلام عرض کردم...😶😂 - سلام...😕 + دوما که ماموریت بودم...🙃 + سوما ببخشید...🙁 یه مشکلی واسه گوشیم پیش اومد...😕 نتونستم باهات تماس بگیرم...😔 - چرا صدات اینجوریه؟!🤨😢 صدامو صاف کردم و گفتم: چه جوریه صدام؟😅😥 + نمی دونم...😶 مثل همیشه نیست...😕 اتفاقی افتاده؟!🙁 - نه... فقط... یکم خستم...🙃 همین...🙂 - من که می دونم یه چیزی هست...😶 + هیچی نیست...😶😄 ترجیح دادم چیزی بهش نگم تا مبادا نگران بشه...🙂❤️ - حالا... کِی میای خونه...؟🙃 + ظهر چطوره؟!🤔😁 - عااالیه...😃👌🏻 پس منتظرتم...😄 - ناهار هم قرمه سبزی درست می کنم که دوست داری...🙃😊 + به به...😋 دست شما درد نکنه...😄 - خواهش می کنم...😇 + راستی زهرا چطوره؟!😍 - خوبه...😄 + خدا رو شکر...☺️ عزیز خوبه؟🙃 - آره...🙂 فقط مثل من نگران تو بود...🙃 الان میرم بهش میگم زنگ زدی... خیالش راحت شه...😊 + خوبه...😊 چیزی لازم نداری سر راه که میام بگیرم؟!🤔 - نه... همه چی هست...🙂 + کاری نداری؟😄 - نه...🙃 فقط... مواظب خودت باش...🙂♥️ + چشم...😊 تو هم مواظب خودت و زهرا و عزیز باش...🙃♥️ - باشه...🙂 خداحافظ... + خداحافظ... گوشیو قطع کردم... نفس عمیقی کشیدم... خدا کنه تا ظهر مرخص شم...😕 حتی اگه مرخصم نکنن، با رضایت خودم میرم...🙃 سعی کردم بخوابم... اما این درد لعنتی ول کن نبود...😓 دکتر اومد و برام آرام‌بخش تزریق کرد... کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔 پ.ن2: اَمون نداد...😶😂 پ.ن3: به عطیه چیزی نگفت تا مبادا نگران بشه...🙂❤️ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" از پشت شیشه نگاهش کردم... معلوم بود درد داره...😕😓 رفتم پیش دکتر... براش آرام‌بخش تزریق کرد چند دقیقه بعد، خوابید... می خواستم برم پیش سعید و یه سری بهش بزنم... اما یه حسی بهم می گفت بهتره اینجا بمونم... چند دقیقه گذشت... یهو... بعد از سلام و احوال پرسی، آقای‌عبدی گفتن: بچه ها کجان؟😕 حالشون چطوره...؟🙁 + خدا رو شکر الان بهترن...🙂 البته... به جز فرشید...😔 - چه اتفاقی براش افتاده؟😨 + تو کماست...😞 - وای...😓 - محمد و رسول کجان؟😕 + تو همین بیمارستان بستری‌ان...🙃 - خیلی اذیتشون کردن؟😕😔 آهی کشیدم و گفتم: خیلی...😔 اتاق رسول رو نشونشون دادم و خودم رفتم تا یه سر به آقا‌محمد بزنم... گوشیم زنگ خورد... تا خودِ صبح نخوابیدم...😕 فکرم درگیر محمد بود...🙁 خیلی نگرانش بودم...😓 صدای اذان گوشیم اومد... وضو گرفتم و نمازمو خوندم... سجده رفتم و با خدا درد و دل کردم... خدایا... ازت خواهش می کنم... سالم باشه...🙃 حالش خوب باشه...🙂 اتفاق بدی براش نیفتاده باشه...😢😕😔 خیسی اشک رو رو گونه هام حس کردم... سر از سجده برداشتم و اشکامو پاک کردم... دراز کشیدم... با کلی فکر و خیال، خوابم برد... با صدای زنگ گوشیم، چشمامو باز کردم... شماره ناشناس بود... اولش نخواستم جواب بدم... اما یه حسی بهم می گفت جواب بده... تماس رو وصل کردم... صدای محمد بود...😍 همین که صداشو شنیدم، آروم شدم...🙃 کلی خدا رو شکر کردم...♥️ اما هنوز نگرانش بودم...😕 آخه... صداش مثل همیشه نبود...🙁 ازش پرسیدم... گفت چیزی نیست و فقط یکم خسته ست... اما من مطمئن بودم یه چیزی شده و به من نمیگه که نگران نشم...🙁 بعد از خداحافظی، گوشیو قطع کردم و رفتم پائین... عزیز کنار حوض نشسته بود... کنارش نشستم و بهش گفتم محمد تماس گرفته... خیلی خوشحال شد... رفتم بالا و مشغول آشپزی شدم... داوود بود. جواب دادم. + جانم داوود...؟!🙃 - امیر به سایت بگو ۲ تا نیروی خانم بفرستن اینجا...😥 فقط سریع...☝️🏻 با نگرانی گفتم: چی شده؟😨 - آقا‌محمد... می خواستن بکشنش...😱 + یا‌خدا...😱 + الان حالش خوبه؟!😨 - آره... به موقع فهمیدم...😓 - سریع با سایت تماس بگیر... + همین الان زنگ می زنم.😢 فقط... خودت به آقای‌عبدی بگو.🙃 - باشه...🙂 گوشیو قطع کردم. با احمد تماس گرفتم و گفتم نیرو بفرستن. خودمم رفتم پیش داوود... با صدای در، چشمامو باز کردم... + بفرمائید... آقای‌عبدی و مهدی و امیر وارد اتاق شدن. خواستم بشینم که مانع شدن... چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. آقای‌عبدی بلند شدن و گفتن: رسول جان... بهتره زود خوب بشی.🙂 وگرنه مجبوریم نیرو جات بزاریم.😊 + آقا من همین الانشم خوبم.😄 اصلا بریم سایت.😁 خندیدن و گفتن: شوخی کردم.😄 شما فعلا استراحت کن.😉🙃 هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو سایت بگیره.😄 - من میرم یه سر به سعید و محمد بزنم.😊 آقای‌عبدی رفتن. امیر هم چند دقیقه بعد رفت. مهدی موند پیشم. - خب...😁 تا الان داوود دهقان فداکار بود...😶 حالا تو میشی پترُس فداکار.😶🤣 + هار هار هار...😐 بی مزه😒 به جای اینکه با این حرفات وقت من و خودت و کائنات رو بگیری، برو یه ذره درباره پترس فداکار تحقیق کن ببین اصلا کی بوده، بعد بیا به من بگو پترس.😐 - عه...😶 تو ضایع کردنم بلند بودی و من نمی دونستم؟!🤔😂 + من دیگه با تو هیچ حرفی ندارم.😊😐😑 - خیلی خوب...😶 حالا نمی خواد قهر کنی.😐😄 مگه پترس فداکار کی بوده؟!🤔😁😂 + همونی که انگشتشو کرد تو سوراخ سد.😶😑 وای خدا😂 خودش فهمید چه گافی داده...😶😁 اون لحظه قیافش دیدنی بود..‌.🤣 + حالا فهمیدی هیچ ربطی به من نداره؟!😶😂 - چرا دیگه...😐 یه جورایی ربط داره.😁 جفتتون فداکاری کردین.😊😂 + وقت دنیا رو می گیری با این حرفات و مقایسه کردنات.😐 - 😂 + 😂😶 یکم دیگه با هم حرف زدیم. بعدم مهدی رفت بیرون تا من استراحت کنم... داشتم کتاب می خوندم که صدای در اومد. + بفرمائید. در باز شد. آقای‌عبدی بودن. با‌لبخند گفتن: اجازه هست؟!😄 + آقا اجازه ما هم دست شماست.😅 بفرمائید.😊 اومدن تو کتابو بستم و رو میز کنار تخت گذاشتم. خواستم بشینم که دستشونو رو شونم گذاشتن و گفتن: نشینیا...😶 اذیت میشی...🙃 راحت باش.😊 لبخندی زدم. رو صندلی، کنار تختم نشستن... مشغول صحبت بودیم. صدای در اومد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: تا صبح نخوابید...😕🙃💔 فکرش درگیر محمد بود...🙂♥️ پ.ن2: می خواستن بکشنش...😱 پ.ن3: نیرو می زارن جای رسول😊😐😂 هیچ کس نمی تونه جاشو تو سایت بگیره.😌 پ.ن4: آقا‌مهدی وقت دنیا رو میگیره و توسط رسول ضایع میشه...😶😐💔🤣 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" خیره شده بود به اتاق آقا‌فرشید... چشماش از شدت بی خوابی و گریه پف کرده بودن و قرمز بودن... چقدر تو این چند ساعت شکسته شده بود...😞💔 دستشو گرفتم... + ریحانه‌جان... قربونت برم...♥️ پاشو... پاشو بریم خونه یکم استراحت کن...🙂 بدون اینکه برگرده و نگام کنه، با صدای آروم و گرفته ای گفت: نه... دلم طاقت نمیاره...😕 نمی تونم...😔 می خوام تا حد امکان نزدیکش باشم...🙂 - عزیز دلم...♥️ کاری که از دست تو بر نمیاد...😕 فقط خودت اذیت میشی...😔 من مطمئنم آقا‌فرشید هم راضی نیستن تو انقدر خودتو اذیت کنی...🙁 برگشت سمتم... صورتش خیس اشک بود... دلم براش کباب شد...😢😓💔 - سارا... + جانِ دلم...؟!🙃 - امروز... تولدش بود...🙃💔 می خواستم... غافلگیرش کنم...😭 بغلش کردم... صدای هق هقشو شنیدم...😕 بمیرم واسه دلش...💔 با کلی اصرار، قبول کرد بره خونه... تصمیم گرفتم خودم برسونمش. رفتم اتاق رسول تا بهش خبر بدم... خیلی نگران بودم... نگران آقا‌محمد... همیشه واسه اینکه ما رو نگران نکنه، میگه خوبم...🙃💔 اما خوب نیست...😕 نگران سعید... و از همه مهم‌تر... نگران فرشید...😞💔 حالم خیلی خراب بود. مخصوصا از وقتی فهمیدم چه اتفاقی واسه فرشید افتاده...😔 رفیقم... داداشم... همسر خواهرم... تو کماست و منم نمی تونم هیچ کاری واسش انجام بدم.😓 سعی می کردم به روی خودم نیارم که چقدر حالم خرابه...🙂💔 ولی دیگه نمی تونستم.😔 بغضِ بدی به گلوم چنگ می زد. همه خاطراتمون از جلو چشمام رد شد... روز اولی که اومد سایت و همه بهش مشکوک بودیم و فکر می کردیم جاسوسه.😄💔 روزی که گفت از ریحانه خاستگاری کرده.🙃💔 اشکام صورتمو خیس کرده بودن. صدای در اومد. سریع اشکامو پاک کردم. صدامو صاف کردم و گفتم: بفرمائید... در باز شد... سارا بود... - من میرم ریحانه رو برسونم خونه...🙃 یکم استراحت کنه...🙂 + کار خوبی می کنی...😊 ممنون...😄✨ لبخندی زد... تو صورتم دقیق شد وگفت: چیزی شده؟🤨 + نه...😶 چطور؟🙃 - آخه... چشمات قرمزه...😕 + چیزی نیست...🙂 + راستی... خودتم بمون پیش ریحانه...😊 خسته ای...🙂 نمی خواد برگردی...🙃 - مطمئنی؟ می دونستم نگرانمه...🙃 لبخندی زدم و با محبت نگاش کردم... واسه اینکه خیالشو راحت کنم گفتم: آره...😊 مراقب خودت و ریحانه باش...🙂 + تو هم مراقب خودت باش...😊 + فعلا خداحافظ...👋🏻 - خداحافظ...👋🏻 چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم... - بهترین...؟🙃 + الحمدالله...🙂 + راستی... من کی مرخص میشم؟🤔 - ان شاءالله فردا...😊 + چییی؟؟؟😳 - دکتر گفت امشب رو اینجا می مونین...😶 + یعنی چی؟😶 من باید برم...😬 - نمیشه آقا...😕 دکتر گفته باید استراحت کنین...😕 + امیر‌جان... من حالم خوبه...🙃 چیزیم نیست...😶 - آقا حتما دکتر یه چیزی می دونه که میگه امشب باید بمونین...🙁 + ای‌بابا...😶 آخه دو تا زخم کوچیک که دیگه این حرفا رو نداره...😕 - زخم کوچیک آقا؟؟؟😶 - این همه بلا سرتون آوردن...😕 - بعد میگین زخم کوچیک؟؟؟☹️ + خیلی خوب...😐 همون که تو میگی...😕 ولی من نمی تونم امشب بمونم...😶 باید برم خونه...🙃 + اصلا با رضایت خودم میرم...😊 - نمیشه...😬 + بله...؟!🤨 - نه...😨 یعنی...😰 منظورم اینه که...😥 من نمی زارم با این حالتون برین...😕 + من بهشون نگفتم چه اتفاقی افتاده...🙃 - یعنی...😟 یعنی...😧 + بله...🙃 یعنی اینکه خبر ندارن من بیمارستانم...😕 در باز شد و... با اصرار سارا، قبول کردم برم خونه. سارا با رسول هماهنگ کرد. سوار ماشین شدیم... سرمو به شیشه تکیه داده بودم و بیرونو تماشا می کردم... تو تموم مسیر، نه من، نه سارا... هیچی نگفتیم... نمی دونم چقدر گذشت که صدای سارا رو شنیدم... - رسیدیم...🙂 نگاهی به اطراف کردم... تو پارکینگ بودیم... پیاده شدیم... کلید انداختم و درو باز کردم... رفتم تو و سارا هم پشت سرم اومد... سارا گفت: تا تو لباساتو عوض کنی و یکم استراحت کنی، منم یه چیزی درست می کنم بخوریم...🙂 + باشه...🙃 رفتم تو اتاق... لامپو روشن کردم... چشمم خورد به قاب عکس دونفرمون... نشستم رو تخت و قاب عکس رو از روی میز برداشتم... مثل همیشه لبخند زده بود.🙂♥️ دستمو رو عکسش کشیدم... اشک تو چشمام جمع شد... نگاهم افتاد به انگشتری که واسه سالگرد خواستگاریمون بهم داده بود... هر جا رو نگاه می کنم، خاطراتمون برام زنده میشه... همه جا و همه چیز منو یاد فرشید می ندازه...💔 خدایا... دیگه طاقت ندارم...😭 من بدون فرشید نمی تونم...😢😔 بهم برش گردون...♥️ اشکامو پاک کردم... لباسامو عوض کردم و رو تخت ولو شدم... با کلی فکر و خیال به خواب رفتم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: آخی...😢 بیچاره ریحانه...😕
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" در باز شد و دکتر وارد اتاق شد... - خب... حالتون چطوره؟😊 بهترین؟🙃 + بله.🙂 عالیم...😄 - اما رنگ و روتون اینو نمیگه...😶😕 امیر که تا الان ساکت بود، برگشت سمت دکتر و گفت: منم همینو میگم...😕 شما بگین...🙃 الان صلاحه با این حالش مرخص بشه؟😶 - خیر...🙃 بهتون گفتم... امشب رو مهمون ما هستن...😁 اگه فردا حالشون بهتر شد، مرخص میشن...🙃😊 امیر برگشت سمت من و لبخند پیروزمندانه ای زد... ای خدا...😭 چه گیری افتادم...😕 نجاتم بده...😢 با جدیت نگاش کردم... لبخندی که رو لباش بود، خشک شد... برگشتم سمت دکتر و گفتم: من با رضایت خودم میرم...🙃 - من به عنوان پزشک... تشخیصم اینه که بهتره امشب رو بمونین...😶 + گفتم که... من با رضایت خودم میرم...😄 هر اتفاقی برام افتاد، مسئولیتش با خودمه...🙃 دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی خوب...🙂 باشه...😊 امیر رفت پیش دکتر و با تعجب گفت: عه...😶 یعنی چی؟😐😕 - خودتون که دیدین...😶 من همه تلاشمو کردم تا ایشونو قانع کنم که باید امشب رو بمونن...🙃 اما قبول نکردن...😕 بعد رو کرد به من و گفت: وقتی سرمتون تموم شد، می تونین برین...😊 + ممنون...😄 - خواهش می کنم.🙂 - یه سری دارو هم براتون می نویسم... حتما سر‌وقت مصرف کنین...🙃 سرمو تکون دادم. دکتر از اتاق بیرون رفت... امیر پوکر‌فیس نگام می کرد... + جانم؟!😶 به خودش اومد... تازه فهمید دوساعته زل زده به من...😐😂 - چیزه...😶 عه...😥 هیچی...😁😶 سرمم تموم شد... با کمک امیر از تخت پایین اومدم و کاپشنمو پوشیدم... همه لباسام خاکی بود... خیلی درد داشتم... اما سعی کردم به روی خودم نیارم... رفتیم اتاق سعید و رسول... بعدم رفتیم پذیرش... رو یه برگه نوشتم با رضایت شخصی خودم میرم... زیرشم امضا کردم... سوار ماشین شدیم. امیر رفت داروخانه و داروهامو گرفت... وقتی برگشت، گفت: آقا الان کجا بریم؟🤔 + سایت... - سایت؟😳 + بله... سایت... - آقا مگه نگفتین می خواین برین خونه؟😶 + آره... اما اول باید یه سر بریم سایت. - باشه... هر چی شما بگین...😊 ماشینو روشن کرد و رفت سمت سایت... با تکون های دستی، چشمامو باز کردم. سارا کنارم نشسته بود و با محبت نگام می کرد... + چه عجب.😄 نشستم رو تخت و کش و قوسی به بدنم دادم. - چقدر خوابیدم؟🤔 + ۳ ساعت.🙃 - چقدر زیاد.😶 خندید... + پاشو... پاشو بیا صبحونه بخوریم.😊 - تو نخوابیدی؟🤔 + یک ساعت خوابیدم.🙂 - آها... + پاشو دیگه.😶 - بریم.😄 از سرویس بیرون اومدم... دست و صورتمو خشک کردم. رو به روی سارا نشستم. از گلوم پائین نمی رفت. سارا گفت: چرا نمی خوری؟🙁 + اشتها ندارم...😕 اصلا از گلوم پائین نمیره...😔 بلند شدم. رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم. چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون اومدم... سارا با دیدنم گفت: کجا؟!🤔😶 + میرم بیمارستان.😕 - با این حالت می خوای بری بیمارستان؟😶🙁 + خوبم...🙂 اومد کنارم. دستمو گرفت. - رنگت پریده...🙁 معلومه حالت خوب نیست...😶😕 - حداقل یکم غذا بخور... جون بگیری. + نمی تونم...😞 - اصلا تا نخوری نمی زارم بری...😊😶 + هوووففف...🙄 اصلا نفهمیدم چی خوردم. لقمه آخرم قورت دادم. با کمک سارا میزو جمع کردم. خواستم برم که سارا گفت: باز کجا؟!😶 + بیمارستان...😶 - صبر کن... خودم می رسونمت...🙃 سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان... رسیدیم سایت... بچه ها همین که دیدنمون، اومدن سمتمون. خیلی نگرانمون بودن... رفتم اتاق آقای‌عبدی... در زدم. - بفرمائید... درو باز کردم. + سلام آقا.😊 آقای‌عبدی از دیدنم، خیلی تعجب کردن... لبخندی زدن و گفتن: بیا تو محمد.🙂 رفتم تو و درو بستم. - چرا ایستادی؟🤔 با اینکه اذیت بودم گفتن: راحتم آقا.😄 - من ناراحتم.😶 بشین محمد‌جان.🙃♥️ لبخندی زدم و گفتم: چشم.😊❤️ همین که نشستم... همه چیز رو به آقای‌عبدی گفتم... خیلی بهم ریختن. با مهدی برگشتن سایت... من موندم پیش رسول... امیر هم که پیشِ آقا‌محمد بود... فکرم خیلی مشغول بود... نمی دونستم باید چیکار کنم...😕 حالا چه جوری به خانم‌امینی بگم؟!🤔😶 اصلا... اصلا اول باید به خانم‌امینی بگم؟🤔 شاید بهتر باشه اول به آقا‌محمد بگم تا با خانم‌امینی صحبت کنن...🤭 تو همین فکرا بودم که یهو... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: دلم واسه محمد سوخت...😕💔😂 پ.ن2: امیر گاف داد...😶😂 پ.ن3: آخی...😢 درد داره...😕 پ.ن4: ریحانه...🙃✨ پ.ن5:همین که نشست چی شد؟؟؟😱 پ.ن6: حالا چه جوری بهش بگه؟!🤔 یهو چی شد؟؟؟🧐🤔 پ.ن7: حدساتونو درباره پ.ن5 و پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" همین که نشستم، پهلوم بدجوری درد گفت...😓 آخِ ریزی گفتم... دستمو کنار پهلوم گذاشتم... از شدت درد، چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم... آقای‌عبدی با نگرانی اومدن و کنارم نشستن... نفسم بالا نمیومد... - محمد... محمد خوبی؟😥 + ب... بله...😓 بطری آب رو از روی میز برداشتن و دادن دستم... ترس و نگرانی تو چهرشون مشخص بود... - بخور یه ذره بهتر شی...😕 تشکری کردم... چند قلوب خوردم... - بهتری؟🙃 + بله...🙂 - می خوای بریم بیمارستان؟😕 + نه آقا...😅 خوبم...🙃 - مگه دکتر نگفت امشب رو باید بمونی بیمارستان؟🙁 سرمو پائین انداختم... + گفت... اما من... خودم... قبول نکردم...🤭 با... رضایت... خودم اومدم...😕 کلافه گفتن: خب چرا؟😟 + گفتم یه سر بیام اینجا...🙃 شاید کاری باشه...😕 - اینجا کاری نیست...😶 محمد... یه ذره به فکر خودت هم باش...😕 رنگ به روت نمونده...🙁 یکم استراحت کن...🙃 لبخند بی جونی زدم... + چشم آقا...🙂 - فعلا برو خونه...🙂 خوب استراحت کن...😊 هر وقت بهتر شدی... تاکید می کنم...☝️🏻 هر وقت بهتر شدی...🙃 بیا سایت...😉 یه اتفاقی افتاده...😕 در واقع بخیر گذشته...😄 باید در جریان باشی...🤗 + آقا من الانم حالم خوبه...😊 چیزی نگفتن و فقط با جدیت نگام کردن... + چشم...😕 هر چی شما بگین...🙂😊 آروم بلند شدم... رفتم سمت در... آقای‌عبدی صدام زدن... - محمد... برگشتم سمتشون... + جانم آقا؟! - مراقبِ خودت باش...🙂♥️ لبخند محوی زدم. + چشم...🙃♥️ از اتاقشون بیرون اومدم... رفتم نمازخونه و لباسامو عوض کردم. انگار این درد لعنتی ول کن نبود... امیر اومد پیشم و گفت: آقا... آقا حالتون خوبه؟😥 + آره...🙂 خوبم...😉 - می خواین بریم بیمارستان؟😢 + چیزی نیست امیر...😶 خوبم...😊 - مطمئنین دیگه؟🤔 با جدیت نگاش کردم... - آهااا... مطمئنین...😶 خندیدم و سرمو تکون دادم... + از دست تو...😄 لبخندی زد... - فوضولی نباشه...🤭 جایی میرین؟🤔 + آره...😄 یه سر میرم خونه.😊 - می رسونمتون...🙂 + زحمتت میشه...🙃 - نه آقا...😊 چه زحمتی؟😄 - وظیفه‌ست...😉🙂 از سایت بیرون اومدیم... آدرس خونه رو به امیر گفتم و حرکت کرد... یهو سوزشی تو دستم حس کردم... + آخخخ...😫 کار رسول بود...😑🔪 نیشگون گرفته بود...😐 + چته تو؟😑 - ۳ ساعته دارم باهات حرف می زنم...😐 انگار نه انگار...😑 هیچی نمیگی...😶 زل زدی به افق...😬 کلا اینجا نیستی...🙄 تو هپروت سیر می کنی...😤 + اوووو...😲 خیلی خوب بابا...😶 یه نفس بگیر...😐😑 - مگه می زاری؟؟؟😑 + 😂😐 - 😂 - خب... حالا به چی فکر می کردی؟🤔😁 + باز فوضولیت گل کرد؟😐 - بی‌ادب...😑 جواب منو بده...😶 به چی فکر می کردی؟🤔 + هیچی...🙃 - این هیچی‌ای که تو میگی، هزار تا چیز پشتشه...😑😂 + یعنی چی؟😳 - هیچی...🤣 + چی میگی؟😐💔 - گفتم که...😁 هیچی...😊😂 + اَههه...😑 ولم کن بابا...😶دیوونم کردی...😐 هِی هیچی هیچی...😬 - 😂 - ببین... من که می دونم چته...😁 - پس بهتره خودت اعتراف کنی...😉😂 + چی میگی تو؟😒 نزدیک‌تر اومد... زل زد تو چشمام... لبخندی زد... آروم و با شیطنت گفت: عاشق شدی؟😁 زود گفتم: معلومه که نه...😑 اگه می گفتم آره، همه رو خبردار می کرد...😶 دیگه آبرو برام نمی‌موند...😕 از طرفی... بچه ها هم همش مسخرم می کردن...😑 - چرا...😉 عاشق شدی...😄 - بین خودمون بمونه...🤫 - من خودمم اون اوایل، همین جوری بودم...🤭😅 یهو می رفتم تو فکر...😶 - اصلا هم تمرکز نداشتم و حواسم به کار نبود...😕 + بله...😶 می دونم...😊🤣 - کوفت...😐😂 + خب... داشتی می گفتی...😶🤣 - داوود می زنمتا...😑🔪 + خیلی خوب...😐 حالا عصبی نشو...😂 + ادامه بده...😶😆 - داشتم می گفتم...😁 - کجا بودیم؟🤔 - آهااا...😃 - الان تو هم دقیقا مثل اون موقع های من شدی...😂 - همین الان یهو رفتی تو فکر...😶😂 - تازه تمرکزم نداری...😕 من خودم دیدم محمد چند بار بهت تذکر داده...😬 + بس کن رسول...😶 اگه چیزی باشه، خودم بهت میگم...🙃 خواست حرفی بزنه که صدای در اومد... - بفرمائید... آقا‌محمد و امیر بودن... خیلی تلاش کردیم آقا‌محمد رو راضی کنیم که امشب رو طبق گفته پزشک بیمارستان بمونه...🙃 اما بی‌فایده بود...😕 آقا‌محمد و امیر رفتن... چند دقیقه بعد، دکتر وارد اتاق شد... رسیدیم بیمارستان... دکتر گفت فرشید هیچ تغییری نکرده و هنوز همون جوریه...😓 دلم خیلی براش تنگ شده بود...♥️ واسه نگاهش... واسه خنده‌هاش... واسه صداش... سخته... خیلی سخته... خیلی سخته که یکی از عزیزترین آدمای زندگیت که خیلی دوسش داری، رو تخت بیمارستان باشه و تو نتونی هیچ کاری واسه خوب شدنش انجام بدی...🙂💔 خیلی سخته بهت بگن تنها کاری که از دستت بر میاد، اینه‌که براش دعا کنی...🙃💔 خیلی سخته...😭
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تو اتاق نشسته بودم... صدای جروبحث‌شون میومد... انگار هیچ کدومشون نمی خواستن حرف بزنن... محسن هم که مثل اسپندِ رو آتیش بود...😒 الکساندر از انبار بیرون اومد و رفت تو یکی از اتاقا... چند دقیقه بعد، دور از چشم محسن، وارد انبار شدم... با دیدن محمدی که بی‌حال به صندلی بسته شده بود و دستش و پیشونیش زخمی شده بود، دلم خنک شد...😌 پوزخندی زدم و رفتم نزدیک‌تر... الکساندر اومد تو... بدون هیچ حرفی، سریع از انبار بیرون اومدم. محسن تو اتاق نبود. نشستم رو صندلی. سرمو بین دستام گرفتم. حسابی از دست محمد کفری بودم. آخ که چقققدر دلم می خواست با همین دستام خفش کنم...😤 در با شدت باز شد. سرمو بالا آوردم. الکساندر بود. معلوم بود خیلی کلافه‌ست... - محسن کو؟😠 شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...😶 + حرف نمی‌زنن؟😒 - نه...😶 اما من به حرفشون میارم...😏 بلایی سرشون بیارم که تو تاریخ بنویسن...😤 فکری به سرم زد. الان وقت تلافی بود...😈 + یه پیشنهاد دارم...😉 - چی؟🤨 + با دوستاشون تماس بگیر و جلو چشم اونا زجرشون بده...😏😈 شاید به حرف اومدن.😁 پوزخند خبیثانه‌ای زد و گفت: فکر خوبیه...😏 به قول شما ایرانیا... ترشی نخوری، یه چیزی میشی.😄 از حرفش خندم گرفت... - حالا چه جوری شکنجشون بدم؟🤔 - دیگه چه بلایی سرشون بیارم؟😏 + این همه آدم هیکلی و غول‌تشن دور و برتن...😶 خب به اونا بگو...😉 - خوبه...😏 خیلی خوبه...😈 اینو گفت و از اتاق بیرون رفت... تو اتاقی بودم که به انبار دید داشت. محسن تو انبار بود و داشت باهاشون حرف می زد. الکساندر هم وارد انبار شد... به اون مردا اشاره کرد و اونا هم با مشت و لگد افتادن به جون محمد و رفیقش... آخیش...😀 کیف کردم...😌 دلم خنک شد...😏😈 محسن اومد و بعد از جروبحث با من، از اتاق بیرون رفت... با الکساندر، دوباره رفتن تو انبار... الکساندر محسنو تحدید کرد که اگه محمدو نکشه، خودش کشته میشه...😨 داشتم از استرس می‌مردم...😓 الکس خیلی بی‌رحم بود...😥 هر کاری از دستش برمیومد...😰 اگه زبونم لال بلایی سر محسن میومد... وای... حتی فکرکردن بهش هم تنمو می لزوند.😓 با صدای محسن، به خودم اومدم... - نزن...😨 ب..... باشه....😓 رفت سمت محمد... حرف آخرش داغونم کرد...😓💔 گفت: اگه قراره در قبال خیانت به وطنم زنده بمونم، همون بهتر که بمیرم... کاش منم یه‌ذره از شجاعت محمدو داشتم...🙂💔 کاش... کاش... کاش... اما اینا حالا دیگه فایده‌ای نداشت... من ته خط بودم... یا می کشتم، یا کشته می شدم... هیچ ترسی تو چهرش نبود... آخه مگه یه آدم چقدر می‌تونه شجاع و نترس باشه؟ چقدر می‌تونه مرد باشه؟ فقط یه لحظه بود... یه‌ذره اون چاقو رو فشار می دادم و تمام... همیشه بهم می‌گفت از مرگ نمی‌ترسه...🙂💔 می‌گفت دوست داره شهید بشه...🙃💔 حالا دیگه بهم ثابت شد راست می‌گفته...😄💔 رومو ازش برگردوندم و چشمامو بستم. همین که خواستم چاقو رو فشار بدم، در با شدت باز شد. سر جام میخکوب شده بودم... همه‌مونو دستگیر کردن... و.... دیگه همه چی تموم شد...🙃 من مطمئنم این داوود یه چیزیش هست.😕 اصلا اون داوود سابق نیست.🙁 خیلی تو فکر بود.😶 هر چی ازش پرسیدم به چی فکر می‌کرده، حرفی نزد.😐😕 حدس می‌زدم عاشق شده باشه.😁 اما خودش انکار می‌کرد. دکتر وارد اتاق شد... بعد از معاینه گفت: خداروشکر مشکل خاصی ندارین...😊 سرمتون که تموم شد، مرخصین...🙃 - البته شرط داره.😄 + چه شرطی؟🤔 - یک: خوب استراحت کنین...🙃 - و دو: دارو هاتونو سر‌وقت مصرف کنین...😊 + حتما...😃😄 دکتر از اتاق بیرون رفت... هنوز چند دقیقه نگذشته بود، که در باز شد... سارا بود... اومد تو اتاق... + چی شده؟ - آقا‌فرشید... یهو حس کردم انگشتش تکون خورد... دستش تو دستم بود... خیلی گریه کرده بودم... چشمام تار میدین... اول فکر کردم اشتباه دیدم... اما دوباره انگشتش تکون خورد... دستشو رها کردم... با ناباوری جیغ زدم... سریع از اتاق بیرون اومدم و دکتر رو خبر کردم... رفتن تو اتاق فرشید و منو راه ندادن... بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه، از اتاق فرشید بیرون اومدن... همه پرواز کردیم سمت دکتر... + چی شد آقای‌دکتر؟😥 لبخندی زدن و گفتن: حالشون خیلی بهتر شده...😃 خداروشکر از کما بیرون اومدن...😄 - این واقعا یه معجزه‌ست...🙂 تو دلم کلی خداروشکر کردم... اینبار از شدت خوشحالی گریه می کردم... + می تونم ببینمش؟ - فعلا که بی‌هوشن... منتقلشون می کنیم CCU. - چند ساعت دیگه بهوش میان... اون موقع می تونین ببینینشون...😊 + ممنون...🙂 - خواهش می کنم...🙃 همه خوشحال بودیم... سارا رفت تا به رسول خبر بده... منم رو صندلی رو به روی اتاق فرشید نشستم و منتظر شدم تا بهوش بیاد... ادامه دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ۳۰ دقیقه بعد، رسیدیم... + ممنون امیر‌جان...🙂 - خواهش می کنم...🙃 + از دیشب سر پایی ها...😕 بیا تو یه استراحتی بکن...😄 لبخندی زد و گفت: ممنون که انقدر به فکرمین...🙂♥️ ولی... مزاحم نمیشم...😅 + مزاحم چیه...😶 مراحمی...🤗 - باید یه سر برم خونه...😊 بعدم میرم سایت...🙃 نفس عمیقی کشیدم... + خیلی خوب... پس مراقب خودت باش...😊 خستگی از چشمات می‌باره...😶🙁 یه ذره استراحت کن...😕 - کاش خودتون هم به این حرفا عمل می کردین...😶😑 + بله؟🤨 - هیچی...😊😶 لبخندی زدم... + خداحافظ...😄 - خدانگهدار...😁 از ماشین پیاده شدم... یهو سرم گیج رفت...😓 دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم... امیر از ماشین پیاده شد و هراسون اومد سمتم... با‌نگرانی گفت: خوبین آقا؟😰 سرمو تکون دادم... - مطمئنین؟😥 لبخند محوی زدم و گفتم: خوبم...🙂 زود برو یه وقت دیرت نشه...🙃 کلی اصرار کردم تا بالاخره با اکراه قبول کرد بره... سوار ماشین شد و رفت... کلید انداختم و درو باز کردم... همزمان با باز شدن در، دوباره دردم شروع شد...🙃💔 با‌نگرانی گفتم: فرشید چی؟😨 لبخندی زد و گفت: از کما بیرون اومدن...😄 + ایییییییییوووووللللل...🤩 انگار همه دنیا رو بهم دادن...🙂♥️ چند دقیقه بعد، سرمم تموم شد... سارا اومد و سرممو کشید... با کمک داوود از تخت پائین اومدم... پام یکم درد می‌کرد... موقع راه‌رفتن هم می‌لنگیدم...😕 دکتر گفته بود تا یه مدت همین‌جوریم... چاره‌ای نبود...🙁 باید تحمل می‌کردم...🙃 همراه داوود و سارا، رفتیم سمت CCU... با نرگس مشغول صحبت بودیم... - خیلی درد داری؟🙁 لبخند کم‌جونی زدم و گفتم: نه زیاد...🙃 تو رو که می‌بینم، همه دردامو فراموش می‌کنم...🙂♥️ لبخندی زد... چند دقیقه بعد، امیر و آقا‌محمد وارد اتاق شدن... همه رفتن بیرون تا من استراحت کنم... فکرم پیش فرشید بود... خیلی نگرانش بودم... آخه چه جوری می‌تونم با خیال راحت بخوابم وقتی رفیقم، داداشتم... چشم خوشگله گروهمون...🙂💔 رو تخت بیمارستانه و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیفته...😞 با صدای در، رشته افکارم پاره شد... + بفرمائید... نرگس بود... رو صندلی، کنار تختم نشست... لبخندی به روش زدم... یعنی میشه یه خبر خوب داشته باشه؟😄💔 میشه اون خبر خوب درباره فرشید باشه؟🙃💔 خودم امیدی نداشتم...💔 خوشحالی رو تو چشماش خوندم... با‌لبخند گفت: آقا‌فرشید حالشون بهتر شده و از کما بیرون اومدن...🙃 چند ساعت دیگه هم بهوش میان...🙂 خدایا شکرت...🤲🏻😄 عاشقتم که فکرمو خوندی...🙃 راست میگن جایی که فکرشو نمی‌کنی خدا به دادت می‌رسه...🙂 راست میگن باید صبور باشی... بهترین چیزا زمانی اتفاق میفته که انتظارشو نداری...✨ نگاهی به تسبیح تو دستم انداختم... نمی‌دونم چندمین دوری بود که داشتم صلوات می‌فرستادم...🙂 اینو فرشید بهم هدیه داده بود...😄 خودشم جفت همین تسبیح رو داشت...🙃 یه بار که رفتیم قم، بعد از زیارت رفتیم بازار تا سوغاتی بخریم... دور از چشم من، اینا رو خریده بود... وقتی برگشتیم هتل، اینو بهم داد... واقعا غافل گیر شدم... اون شب بهم گفت: دلم می‌خواد وقتی باهاش ذکر میگی، به یاد من باشی...🙃 اون موقع به این حرفش خندیدم و با خودم گفتم همین جوری یه چیزی گفته... زیاد جدی نگرفتم... اما الان فهمیدم منظورش چی بوده...🙂♥️ با صدای یلدا، از فکر و خیال بیرون اومدم... کنارم نشسته بود... دستمو گرفته بود و با ذوق نگام می کرد... + چی شده؟😄 - داداش‌فرشید بهوش اومده...😃 مثل برق از جام پریدم... از شدت خوشحالی، ضربان قلبم بالا رفته بود... - برو ببینش...🙂 + پس تو چی؟ بابا‌محمود... مامان‌ملیحه...😶 - فعلا تو برو...😊 ما هم به موقعش می‌بینمیش...🙃 لبخندی زدم... محکم بغلش کردم و گونشو بوسیدم... رفتم سمت اتاق فرشید... قلبم دیوانه‌وار خودشو به قفسه سینم می‌کوبید...🙃 دلم می‌خواست زودتر ببینمش...♥️ لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد و امیر...🙃 پ.ن2: و باز هم امیر ضایع می‌شود...😶😂 امار ضایع شدنش زده بالا...😐💔😂 بالاتر از رسول...🤦🏻‍♀😶😂💔 پ.ن3: دوباره سرش گیج رفت...😕 دوباره دردش شروع شد...🙃💔 پ.ن4: حرفای قشنگ سعید...🙃✨ پ.ن5: ریحانه...🙂💫 فهمید منظورش چی بوده...🙃 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" دستمو کنار پهلوم گذاشتم و آروم ماساژ دادم تا شاید بهتر شه... اما بی‌فایده بود‌... بدجوری درد می کرد...😓 دستمم که بدتر از اون... درو بستم... عزیز از اتاق بیرون اومد... سریع خودمو جمع‌و‌جور کردم... خیلی سخت بود...🙃 اما سعی کردم چیزی بروز ندم...🙂 + سلام عزیز...😃 با‌خوشحالی گفت: سلام دورت بگردم...😃 عطیه از اتاق بیرون اومد... با ذوق گفت: سلام محمد...😍 + سلااام...😃 عطیه‌بانو...😄 آخ که چقدر دلم واسه خنده ها و ذوق کردناشون تنگ شده بود...🙃♥️ + چطورین؟😁 هر دو با هم گفتن: عالی...😄 + خداروشکر...😃 عطیه گفت: تو چطوری؟🙃 + الحمدالله...🙂 منم خوبم...😊 خیلی سخته تو اوج خستگی... درست وقتی که درد داری، بگی خوبی...🙃 عزیز گفت: مطمئنی؟😶 می‌دونستم حرفمو باور نمی‌کنه...😕 مادره دیگه...😄♥️ تو یه نگاه می‌فهمه حال بچش خوبه یا بد...🙂💔 + بله...😄 وقتی شما عالی هستین، منم خوبم...😊♥️ لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت... آروم از پله‌ها بالا رفتم... رو صندلی، کنار تختش نشستم... چشماش بسته بود... صداش زدم...🙂♥️ + فرشید... فرشید‌جان... منم... ریحانه...🙃 آروم چشماشو باز کرد... لبخند بی‌جونی زد... چقدر دلم تنگ شده بود واسه لبخندش...🙂💔 باصدای ضعیفی گفت: س... سلام...😄 لبخندی به روش زدم... بغض بدی به گلوم چنگ می زد... + سلام...🙂 - خو... خوبی؟🙃 دیگه نتونستم تحمل کنم... بغضم ترکید و گریه کردم... - عه...😶 ریحانه...😄 گریه... نکن دیگه...😕 پاک کن... اشکاتو...🙃 اشکامو پاک کردم... با صدای گرفته‌ای گفتم: درد داری؟🙂 - نه...🙃 خوبم...😊 می‌دونستم خیلی درد داره و واسه اینکه من نگران نشم، انکار‌ می‌کنه...😕💔 - خیلی... گریه... کردی؟😕 + چطور؟🙃 - آخه... چشمات... قرمزه...🙁 آهی کشیدم و گفتم: اگه بدونی چی بهم گذشت...🙂💔 - ببخشید که... نگرانت... کردم...😕 + این چه حرفیه...😶 تقصیر تو که نبوده...🙃 + چیزی نمی‌خوای...؟🙂 سرشو تکون داد و گفت: چرا... آب... تشنمه... پارچ‌آب رو از روی میز کنار تخت برداشتم و یه لیوان آب براش ریختم... تختشو یکم بالا آوردم و لیوانو نزدیک لباش بردم... کم‌کم خورد... تموم که شد، آروم گفت: یا‌حسین... لبخندی رو لبم نشست... - ممنون...♥️ خیلی... تشنم بود...🙂 نشستم رو صندلی... + خواهش می کنم...😊 - ریحانه... + جانم؟! - من... چقدر... بی‌هوش بودم؟🤔 + تقریبا یه روز...🙃 - چه کم...😶 + می‌خوای برم به دکتر بگم بیاد دوباره بی‌هوشت کنه؟!🤔😐 - ببخشید... اشتباه... ‌کردم...😶 - اعصاب‌... نداریا...😢😕 + 😂 - 😂 یهو... وقتی سارا‌خانم گفتن فرشید بهوش اومده، داشتم ذوق‌مرگ می‌شدم...😍😄 به رسول کمک کردم و رفتیم CCU... تو سالن بیمارستان نشسته بودم... چشمم افتاد به در ورودی... مثل برق از جام پریدم... خانم‌امینی بودن...😨 نمی‌دونم چرا... اما خیلی هول کردم...😰 خدایا... یعنی هر کس عا... نه...😨 یعنی... هرکس... به کسی... علاقمند میشه...🙃 رفتارش انقدر عوض میشه...؟!😶 وای...😶 نگا نگا نگا...😐 دوساعته دارم با خودم حرف می‌زنم...😓😑🔪 دیوونه شدم رفت...🤦🏻‍♂ سریع رفتم سمتشون... سر به زیر گفتم: سلام... همون‌طور که سرشون پائین بود، جوابمو دادن... - سلام... + حالتون خوبه؟ - شکر... شما خوبین؟ + الحمدالله... + چیزی شده که اومدین اینجا؟ - نه... فقط... گفتم بیام از حال بقیه باخبر بشم... + خداروشکر همه خوبن... یعنی... بهترن... فرشید هم بهوش اومده... - خب خداروشکر... گوشیشون زنگ خورد... - ببخشید... + خواهش می کنم... از من فاصله گرفتن و جواب دادن... چند دقیقه بعد، برگشتن و گفتن: ببخشید... یه کاری پیش اومده... من باید برم... اگه کاری بود، خبرم کنین... - حتما... + خداحافظ... - خدانگهدار... با چشم، رفتنشون رو دنبال کردم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد...🙃 دلش تنگ شده بود...♥️ پ.ن2: خیلی سخته...😕🙃 پ.ن3: مادره دیگه...😄💔 پ.ن4: ریحانه و فرشید...🙃 پ.ن5: یا‌حسین...♥️ پ.ن6: و باز هم یهو...😱😁😂 پ.ن7: داوود هول شد...😶😂 دیوونه شد رفت...😕😂 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یهو سرفه کرد... دستشو کنار قلبش گذاشت... خیلی ترسیدم...😰 سریع از اتاق بیرون اومدم و به دکتر خبر دادم... چند دقیقه بعد، دکتر از اتاق بیرون اومد... رفتم سمتش و با‌نگرانی گفتم: چی شد آقای‌دکتر؟😥 - خداروشکر بخیر گذشت...🙃 فقط... تا ۶ ساعت نباید چیزی بخورن...😶 نه آب، و نه غذا... - بازم بشون سر می‌زنم... + ممنون... - خواهش می‌کنم... نفس راحتی کشیدم... سارا اومد کنارم و گفت: چیزی خوردن؟🤔 سرمو تکون دادم و گفتم: آره...😕 - چی؟😶 + آب...🙃 نمی‌دونستم براش ضرر داره...🙁 دستمو گرفت و گفت: قربونت برم...😊 اشکال نداره...🙃 خداروشکر که الان حالشون خوبه...🙂 لبخندی زدم... - میگم... حالا که خیالت راحت شد، بیا بریم خونه یکم استراحت کن...😊 رنگ به روت نمونده...😕 خیلی خسته بودم... خیالم از بابت فرشید راحت بود...🙂 برای همین، مخالفتی نکردم... + باشه...🙃 بریم...😄 رسول هم باهامون اومد... دلم واسه مامان و بابا تنگ شده بود...♥️ الان یه هفته بود وقت نکرده بودم برم و بهشون سر بزنم...🙁 از طرفی خبر نداشتن چه اتفاقی واسه فرشید و رسول افتاده...🤭 برای همین رفتیم اونجا... نیم ساعت بعد، رسول و سارا رفتن خونه‌شون... منم رفتم تو اتاقی که یه زمانی مال من بود...😄 البته مامان و بابا همیشه میگن این اتاق، از اول اتاق من بوده و اتاق منم می‌مونه...🙃 چقدر دلم تنگ شده بود واسه اتاقم...♥️ دکوراسیونشو هیچ تغییری نداده بودن و مثل همیشه بود... مامان اومد و کنارم نشست... - ریحانه‌... + جانم؟! - میگم... رسول چرا پاش می‌لنگید؟😕 رنگشم خیلی پریده بود...🙁 نگرانی های مادرانش...😄💔 لبخندی به روش زدم و گفتم: خودش که گفت...🙃 تو عملیات زخمی شده...🙂 دکتر گفت اگه استراحت کنه، زود خوب میشه...‌😊 - خودت چی؟😶 - تو آینه خودتو دیدی؟😕 - رنگت شده مثل گچ دیوار...😶😔 - دخترم، انقدر خودتو اذیت نکن...🙁 + چیزی نیست...😕 زیاد نخوابیدم...😶 واسه همونه...🙃 نگران نباشین...😊 لبخندی زد... آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه لبخند قشنگش که تو دنیا تک بود و نمونه نداشت...🙃✨ - پس خوب استراحت کن دختر قشنگم...🙂♥️ + چشم مامان گلم...🙃♥️ از اتاق بیرون رفت... پریدم رو تختم... کم‌کم چشمام گرم شد و خوابم برد... کاپشنمو آویزون ‌کردم و گفتم: خب عطیه‌خانم...😄 چه خبرا؟🙃 - سلامتی...😊 شما چه خبر؟😄 نشستم کنارش و گفتم: هیچی جز دلتنگیِ شما...🙂💔 + عه...😃 چه رمانتیک...😊😶😂 - مرسی که به این زیبایی احساساتمو خراب کردی...😊😐💔 - خواهش می کنم...😊 هر دو خندیدیم... - ما هم دلمون برات یه ذره شده بود...🙃♥️ لبخندی زدم... - میگم... یه چیزی بپرسم، راستشو میگی؟🙂 یا‌خدا...😓 حتما شک کرده...🤦🏻‍♂ + حالا تو بپرس...😉 - مطمئنی حالت خوبه؟😕🙃 ای‌خدا...😢 هر چی بگم، باور نمی‌کنه...😕 + آره...😅 عالیم...😊 - آخه... رنگت خیلی پریده...😕 - زیاد سرحال نیستی...🙁 با‌اینکه همه تلاشمو کردم چیزی به روی خودم نیارم، اما مثل همیشه عطیه شک کرده...😶🙃 + چیزیم نیست...🙃 فقط... یکم خستم...🙂 همین...😊 شما هم انقدر نگران نباش...🙁 چون نگرانی نه واسه خودت خوبه، نه واسه بچه...😕 لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت... برام عجیب بود انقدر زود بی‌خیال شد.😶 شاید چون می‌دونه اگه نخوام چیزی رو بگم، نمیگم...😂 گوشیم زنگ خورد... رسول بود... + سلاااام...😃 استاد...😄 چطوری؟😊 - سلام آقا...😄 خوبم...🤗 شکر...☺️ شما چطورین؟🙃 + الحمدالله...🙃 منم خوبم...😊 چیزی شده؟🤔 - آقا مژده بدین...!😃 + چی شده؟!😄 - فرشید بهوش اومده.🤩 سریع از بلند شدم... پهلوم بدجوری تیر کشید...😓 اما به روی خودم نیاوردم...🙃 خیلی ذوق کردم...😄✨ + خداروشکر...😃 الان حالش چطوره؟😄 - بهتره...😊 - راستی یه وقت شما نیاین بیمارستانا.😶 + چرا؟!😐 - خب... امشب رو که بیمارستان نموندین.😕 دکتر هم گفت باید خوب استراحت کنین.🙃 جلو عطیه نمی‌تونستم چیزی بگم...🤭 برای همین گفتم: من بعدازظهر میام...😊 - عه...😶 آقا...؟!😕 + حرف نباشه...😑 خداحافظ.😐 - خدانگهدار.😐 گوشیو قطع کردم. خیلی وقت بود ضایعش نکرده بودم.😂 انگار این درد لعنتی ول کن نبود...😕 هر لحظه هم حالم بدتر از قبل می‌شد...😓 سرگیجه هم داشتم که هر چی می‌گذشت، شدیدتر می‌شد...😶 عطیه صدام زد... با هم سفره رو چیدیم... بعد از ناهار، یه مسکن خوردم... دردم کمتر شد... چشمامو بستم... نمی‌دونم چقدر گذشت که خوابم برد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: هوووففف...😓 فعلا بخیر گذشت...😶 پ.ن2: ریحانه و اتاقش و مامانش...🙃😄♥️ پ.ن3: محمد و عطیه...🙃♥️ پ.ن4: احساساتشو خراب کرد...😐💔😂 پ.ن5: و پس از مدت ها رسول ضایع می‌شود...😃😂💔
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با آقا‌محمد تماس گرفتم و گفتم فرشید بهوش اومده. خیلی خوشحال شد.😄 بهش گفتم به خاطر وضعیتش نیاد بیمارستان.😕 که خب گفت بعد از ظهر میاد و ضایعم کرد.😐💔 همراه ریحانه و سارا، رفتیم خونه مامان و بابا... رسیدیم خونه. با کمک سارا، از ماشین پیاده شدم و رفتیم تو... لباسامو عوض کردم. نشستم رو کاناپه. سارا از آشپزخونه بیرون اومد. یه سینی دستش بود که توش دو لیوان آب‌پرتغال بود.😋 منم که عاشق آب‌پرتغال بودم و هستم.😍 سینی رو از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز. یکی از لیوانا رو برداشتم. + دست شما درد نکنه.😄 - خواهش می‌کنم.😊 - رسول...🙂 + جانم؟!🙃 - یه سوال بپرسم، جواب میدی؟🤔🙂 اوه اوه اوه اوه...😶 خدا رحم کنه...😓 لیوان رو گذاشتم رو میز و با‌لبخند گفتم: بپرس.😊 - تو... واقعا ماموریت بودی؟🙃 وایِ من...🤦🏻‍♂ ای خدا...😕 چی بگم آخه؟😫 + آره. چطور؟🤔 - می‌تونم از چشمات بخونم راستشو نمیگی...😶 به لیوان آب‌پرتغال اشاره کردم و گفتم: نمی‌خوری؟🤔 خوشمزه‌ستا...😁 - الان میل ندارم.😊😶 + اگه نمی‌خوری؛ چرا دوتا لیوان آوردی؟😶 - جفتشو واسه تو آوردم.😬🙃 - الانم به جای اینکه بحث رو عوض کنی، جواب منو بده...😐😶 نه... مثل اینکه دیگه پنهان کاری فایده نداره...😕 تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم...🙃 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ..... آروم چشمامو باز کردم. ساعت ۳:۳۰ دقیقه بعد از ظهر بود. نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. خدا رو شکر درد نداشتم.😄 اما هنوز بدنم کوفته بود.😕 لباسامو عوض کردم. سوئیچ ماشینو برداشتم و بعد از خداحافظی، رفتم سمت بیمارستان... ضبط ماشینو روشن کردم. اولین آهنگی که پلی شد، "عمار داره این خاک" از حامد‌زمانی بود. آخ که چقدر این آهنگو دوست داشتم.🙃♥️ باهاش زمزمه کردم... رسیدم بیمارستان. ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. وارد سالن بیمارستان شدم. داوود رو دیدم. سرش پائین بود. رفتم سمتش. دستمو گذاشتم رو شونش. سرشو بالا گرفت. با دیدنم سریع بلند شد. معلوم بود خیلی تعجب کرده که منو اینجا دیده... چشماش قرمز بودن.😕 - عه... سلام آقا.😟 از صداش و چهرش می‌شد فهمید خیلی خسته‌ست.🙁 لبخندی زدم. + سلاااام...😄 آقا‌داوود...😊 چیه؟🤨 چرا تعجب کردی؟🤔 - شما... اینجا...😶 با این وضع‌تون.😕 می‌دونستم منظورش چیه. ولی خودمو زدم به اون راه.😶 واسه همین نگاهی به سر تا پای خودم انداختم و بعد رو به داوود گفتم: چه وضعی؟🤨 - آقا خودتون می‌دونین منظورم چیه.😶 دکتر گفت باید استراحت کنین.😕 بعد اومدین بیمارستان؟🙁 + برای بار هزارم...😶 من خوبم.🙃 - اما... + دیگه اما و اگر نداره.😊😶 خستگی داره از چشمات می‌باره.😕 برو یکم استراحت کن.🙂 من هستم.😉🙃 - آخه... + داوود یا همین الان میری، یا در اولین فرصت حکم اخراجتو میدم دستت...😬😑 هول شد و گفت: اممم... خب... آخه... نمیشه که...😕 + آهااا...😲 کِی اینطور.😶 باشه.😊 پس همین الان زنگ می‌زنم سایت. میگم اخراج شدی و دیگه راهت ندن.🙃 زود گفت: نههه.😨 چشم.😓 میرم.😢 از کارش خندم گرفت. + آفرین...👏🏻 حالا شدی یه پسر خوب و حرف گوش کن.😊 پوکر‌فیس نگام کرد. با‌جدیت نگاش کردم. گوشیمو از جیبم بیرون آوردم. دستمو گرفت و گفت: میرم آقا.😰 میرم.😥 گوشیمو گذاشتم تو جیبم. به در خروجی بیمارستان اشاره کردم و گفتم: به‌سلامت.🙃 خداحافظ.😊 - خدانگهدار.😕 فقط... لطفا مراقب خودتون باشین.🙃 لبخندی زدم و گفتم: هستم.🙂 آروم گفت: امیدوارم...😶 فکر کرد من نشنیدم...😑 + چیزی گفتی؟🤨 هول شد و گفت: نه...😨 یعنی... با خودم بودم...😅😰 - راستی... فرشید رو منتقل کردن CCU. + ممنون که گفتی...😊 - خواهش می‌کنم.🙃 - یا‌علی... + علی‌یارت... سوار ماشینش شد و رفت... منم رفتم سمت CCU. اثر مسکن داشت از بین می‌رفت...😕 دوباره دردم شروع شد...😓 دستم... پهلوم... همه تنم درد می‌کرد...💔 سرگیجه هم که اَمونمو بریده بود...🙁 یه لحظه چشمام سیاهی رفت... دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم... چشمامو بستم. چند ثانیه گذشت... چشمامو باز کردم... یکم بهتر شدم... به مسیرم ادامه دادم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: رسول و سارا...🙃 پ.ن2: محمد...🙂 پ.ن3: وای خدا...😆 فقط حرفای داوود و محمد...😂 پ.ن4: بازم دردش شروع شد...😕💔 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب... راستش... چطور بگم...😕 منو... گروگان گرفته بودن.😶 با‌ناباوری گفت: چ... چی؟😧 - چ... چرا؟😟 + برای اینکه اطلاعاتی که می‌خواستن رو بدست بیارن.😶 - وای...😔 قطره اشکی رو گونش سر خورد. طاقت دیدن گریشو نداشتم.🙁 + سارا‌جان... گریه نکن عزیزم.😕 من که حالم خوبه.🙂 - اگه... اگه بلایی سرت میاوردن چی؟😭 + حالا که خداروشکر بخیر گذشت.😄 الانم صحیح و سالم کنارت نشستم.😉 جعبه دستمال‌کاغذی رو از روی میز برداشتم و گرفتم سمتش... + اشکاتو پاک کن خانمی...🙃 لبخندی زد... دستمالی برداشت... + نظرت چیه شام بریم بیرون؟😁 - لازم نکرده.😑 شما باید استراحت کنی.😶 + عه...😶 بیا و خوبی کن.😕 خیر سرم گفتم بریم بیرون حال و هوامون عوض شه.😑 - 😂😶 + 😂😐 - خب... باشه.🙃 اما شرط داره.😌😉 + چه شرطی؟🤔😄 - شرطش اینه که تا شب خوبِ خوب استراحت کنی.😊 + حله...😉😁 یکم دیگه صحبت کردیم. رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت. هنوز پام درد می‌کرد.😕 نمی‌دونم چقدر گذشت که خوابم برد... حسین‌آقا و خانواده فرشید هم بودن. بعد از سلام و احوال‌پرسی، رفتم پیش دکتر فرشید. گفت اگه حالش بهتر شه، فردا مرخص میشه. خیلی خوشحال شدم.😃 رفتم تو اتاقش. رو صندلی، کنار تختش نشستم و دستشو گرفتم. چشماشو باز کرد. با دیدنم، لبخند بی‌جونی زد. - سلام... آقا... محمد...🙂 + سلام چشم خوشگله.🙃 - عه...😶 آقا؟😑 شما هم؟😕 هر دو خندیدیم. + بهتری؟🙂 - بله...😊 شما... خوبین؟🙃 حدس می‌زدم همه چیز رو فهمیده باشه. - داوود... بهم... گفت... چه... اتفاقی... برای... شما و... رسول... افتاده...😕 با این حرفی که زد، دیگه مطمئن شدم همه چیز رو می‌دونه. لبخندی زدم و گفتم: خوبم...😊 دوباره پهلوم تیر کشید.😓 آخِ ریزی گفتم و دستمو کنار پهلوم گذاشتم. از درد، چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم. - آقا... محمد... چی... شد؟😥 + خوبم...😓 چیزی... نیست.🙃 - مطمئنین؟😕 سرمو تکون دادم. امان از این درد بی‌موقع...🙂💔 + اگه کاری با من نداری، برم یه سر به سعید بزنم.😉 - نه... فقط... مراقب... خودتون... باشین...🙃 از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش سعید. + سلااام...😃 آقا‌سعید.😄 - سلام آقا‌محمد.😄 + خوبی؟🙃 - الحمدالله...🙂 شما خوبین؟😊 + شکر...😇 منم خوبم.😉 + درد داری؟😕 - من که نه زیاد.🙃 اما شما... چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد... - می‌تونم از چشماتون بخونم حالتون خوب نیست و به خاطر ماها به روی خودتون نمیارین...🙃💔 سکوت کردم. دکتر وارد اتاق شد و بعد از معاینه گفت سعید فردا مرخص میشه. دکتر خواست بره که سعید گفت: آقای‌دکتر لطفا برادر منم معاینه کنین.😊 تو یه سانحه آسیب دیدن.😕 با‌تعجب نگاش کردم. ای خدا...😓 چه گیری افتادم.😫 اصلا کاش نمیومدم.😕 + من برای شما دارم.😊🔪 چیزی نگفت و فقط آروم خندید. دکتر برگشت سمت من و گفت: دقیقا کجاتون آسیب دیده؟🤔 + دستم...🙃 سعید زود گفت: و پهلوشون...😕 برگشت سمتش و با‌جدیت نگاش کردم. مثل پسر بچه های مظلوم که دعواشون کرده باشن، سرشو پائین انداخت. دکتر گفت: لطفا همراه من بیاین...😊 + ولی من خوبم.🙃 مشکلی ندارم.😄 - اگه من دکترم، که به نظرم با توجه به حرف برادرتون و رنگ پریده‌تون، بهتره معاینه بشین.😶 به ناچار همراهش رفتم... کاپشنمو درآوردم و رو تخت نشستم. آستینمو بالا زدم. دکتر پانسمان دستمو باز کرد. خیلی می‌سوخت.😓 - زخمتون خیلی عمیقه.😶🙁 شانس آوردین به واسطه برادرتون اومدین بیمارستان.😕 وگرنه ممکن بود عفونت کنه.🤭 - چند تا از بخیه‌هاش هم باز شدن.😕 دوباره باید بخیه بشه. پرستار رو صدا زد و مشغول شدن... آخ که چقدر درد داشت...🙃💔 فشارمو گرفت. - اوه اوه اوه...😶 فشارتونم که خیلی پائینه.😕 - پهلوتون هم خیلی بهش فشار اومده.🙁 - به نظرم امشب رو باید بمونین.🙃 از تخت پائین اومدم و گفتم: من خوبم...😊 - اما... + ممنون بابت معاینتون.🙃 - وظیفه بود...😊 فقط... شما که امشب نمی‌مونین، حداقل خوب استراحت کنین.😕 یه چیزی هم بخورین که فشارتون یه ذره نرمال شه.😶 اینجوری خطرناکه.🙁 + حتما...😊 از اتاق بیرون اومدم. کاپشنمو پوشیدم. سوار ماشین شدم و یه راست رفتم سایت... رسیدم. رفتم اتاق آقای‌عبدی و بعد از در زدن، وارد شدم. سلام کردم و جوابمو دادن... - سعید و فرشید چطورن؟🙃 + خداروشکر بهترن.😊 ان شاءالله فردا مرخص میشن.🙂 - خب خداروشکر...😄 - خودت چی؟🤔😶 - قرار بود استراحت کنی.😕 + آقا من خوبم.🙃 فقط... یه درخواستی داشتم.🙂 - بگو... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: رسول و سارا...🙃 پ.ن2: محمد...🙂 امان از این درد بی‌موقع...🙃💔 پ.ن3: چه درخواستی داره؟🤔
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" سوار ماشینشون شدن و رفتن. منم رفتم اتاق فرشید. + سلاااام...😃 چشم خوشگله...😁 چطوری؟😄 - علیکِ... سلام...😐 چرا... هی میگین... چشم خوشگله؟😑 + خب چون چشمات خوشگله.😁 - مرسی... واقعا.😶 - خواهش می کنم.😊 هر دو خندیدیم. همون لحظه پرستار اومد و گفت: آقا لطفا تشریف ببرین.😶 بیمار باید استراحت کنن. + چشم. چند دقیقه دیگه میرم. از اتاق بیرون رفت... - سعیدو... امیر کجان؟🤔 - اینجور وقتا... حتی اگه... سرشون... شلوغ باشه... واسه... نمک‌ریختن هم... که شده... میان...😶😂 + خب... راستش... سعید... زخمی شده.😕 - چ... چی؟😟 خیلی نگران شد. زود گفتم: نه... نگران نباش...🙃 پاش تیر خورده...😕 الانم خوبِ خوبه.😊 لبخند کم‌رنگی زد و گفت: خدارو...شکر...🙃 امیر چی؟🤔 + رفت سایت.😊 - خب... آقا‌محمد و... رسول... کجان؟🤔 آهی کشیدم. با‌نگرانی گفت: نکنه... اونا هم...😧 + نه نه... الان خوبن.🙃 - یعنی... قبلا... بد بودن؟😶🙁 همه چیز رو براش تعریف کردم. - وای...😓 الان... بهترن؟😕 + آره... بهترن.🙃 نگاهی به ساعتم انداختم. یا‌خدا...😱 ۳۰ دقیقه گذشته.😶 رو به فرشید گفتم: من دیگه برم تا دکترا بیرونم نکردن.😶😂 - اگه کاری داشتی، خبرم کن.😉🙂 لبخندی زد و چشماشو رو هم فشرد. از اتاق بیرون اومدم... تو سالن بیمارستان نشسته بودم. خیلی خسته بودم. گرمی دستی رو رو شونم حس کردم. سرمو بالا آوردم. یا‌خدا...😨 آقا‌محمد اینجا چیکار می‌کنه؟!🤯 دکتر گفته بود باید استراحت کنه.😕 اصلا به فکر خودش نیست.😔 سریع بلند شدم... بعد از کلی اصرار و تحدید به اخراج، قبول کردم برم خونه و استراحت کنم. می‌دونستم هیچ‌وقت دلش نمیاد ما رو اخراج کنه و فقط اینو گفت که مجبور شم برم خونه و استراحت کنم.🙃♥️ چون مثل همیشه نگرانم بود.😄💔 همیشه نگرانمونه...🙂♥️ سوار ماشین شدم. سرمو رو فرمون گذاشتم. خدایا...! کمکم کن بتونم.... عشقمو ابراز کنم.♥️ دلم گرفته...😕 ماشینو روشن کردم و رفتم سمت شاه‌عبدالعظیم تا مثل همیشه اونجا دلم آروم بگیره...🙃 + اگه بشه، می‌خوام از محسن بازجویی کنم. - واقعا؟😶 + بله... البته اگه اجازه بدین.🙃 - مشکلی نیست.😊 + ممنون آقا. - خواهش می کنم.🙃 فقط... گزارش یادت نره.😉 + خیالتون راحت.😊 با‌اجازه...✋🏻 از اتاق آقای‌عبدی بیرون اومدم. انگار این درد لعنتی ول کن نبود.😓 رفتم اتاقم. سرمو رو میز گذاشتم و چشمامو بستم... چند دقیقه گذشت. یکم بهتر شده بودم. از اتاقم ییرون اومدم و رفتم برای بازجویی. چند دقیقه بعد، محسنو آوردن. به مهدی اشاره کردم و چشم‌بندشو برداشت. بعدم از اتاق بیرون رفت. چند ثانیه سکوت بود و فقط نگام می‌کرد. شرمندگی رو تو چشماش دیدم. خواستم بازجویی رو شروع کنم که گفت: خوبی؟🙃 چیزی نگفتم. - دستت..‌. چند ثانیه مکث کرد. سرشو پائین انداخت و با‌ناراحتی گفت پهلوت...😔 حالا فهمیدم. عجب دنیاییه.🙃 درد پهلومو، مدیون کسی هستم که یه زمانی رفیقم بوده.😄🙂💔 - دوستت چی؟😶 حالش خوبه؟😕 دوربین و ضبط رو روشن کردم و گفتم: اولین جلسه بازجویی از آقای محسن محتشم. آقای‌محتشم تمام حرکات و صحبت های شما توسط دوربین ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار می‌گیره. + توضیحاتم واضح بود یا تکرار کنم؟ - آره. واضح بود. اما جواب سوالمو ندادی.🙄😶 + اینجا فقط من سوال می‌پرسم.🙃😏 + حالا بگو چطور با الکساندر آشنا شدی؟ - شما که همه چیز رو می‌دونین.😶 - دیگه چه نیازی به گفتن من هست؟🤔 با‌جدیت نگاش کردم. همه چیز رو از اول تا آخر تعریف کرد و به همه چیز اعتراف کرد. آخرشم گفت: باور کن اگه مجبور نبودم، پیشنهادشو قبول نمی‌کردم.😔 + تو به کشورت و مردمت خیانت کردی.😶 + فکر می‌کنی با این حرفت همه چیز درست میشه؟😏 - مامانم مریض بود.🙁 اگه... پیشنهادشو قبول نمی‌کردم، ممکن بود از دستش بدم.😔 + تا جایی که می‌دونم، تو ایران دوستای زیادی داشتی.🙃 تو دلم گفتم: مثل من. + می‌تونستی از دوستات کمک بگیری.😶 - من... من آهی کشید. + هیچ چیزی تو این دنیا، ارزش خیانت به کشوری که توش بزرگ شدی و وطنته رو نداره.🙃 + مطمئن باش الکساندر به موقعش تو و خانوادت رو می‌کشت و بهتون رحم نمی‌کرد.😶 خواستم بلند شم که گفت: تکلیف من و مونا چی میشه؟😕 چه بلایی سرمون میاد؟🙁 + در این مورد، قاصی حکم میده. نه من... به دودبین نگاه کردم که ببرنش. مهدی اومد و محسن رو برد بازداشتگاه. از اتاق بازجویی بیرون اومدم. سریع یه گزارش نوشتم و دادم به آقای‌عبدی. سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم خونه... داروهامو دور از چشم عطیه خوردم. بعد از شام، خوابیدیم. نصف شب بود که از شدت درد از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. اما اصلا بهتر نشدم.😕 از درد، به خودم می‌پیچیدم.😓 نفسم بالا نمیومد.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یهو صدای جیغ عطیه اومد. مثل برق از جام پریدم. دوباره پهلوم تیر کشید.😓 لبمو گاز گرفتم تا صدام درنیاد. لامپو روشن کردم. عطیه رو به روم وایساده بود. دستش رو قلبش بود. رنگش پریده بود و با ترس و تعجب نگام می‌کرد. + عطیه خوبی؟😶 چیزی نگفت. یه لیوان آب براش ریختم. همشو سر کشید. + بهتری؟🙃 سرشو تکون داد. + چرا جیغ زدی؟😶 - این موقع شب... تو آشپزخونه چیکار می‌کنی؟🤔😐 + اومدم آب خوردم.🤗 + تو چرا اومدی؟🤔 - منم اومدم آب بخورم.😶😄 + آها. ولی من هنوز نفهمیدم چرا جیغ زدی.😊😐😂 - تو اگه نصف شب بیای آشپزخونه و ببینی یه نفر که اتفاقا مرد هم هست، نشسته یه گوشه و زانو هاشو بغل کرده، نمی‌ترسی؟🤔😐 + اگه بدونم همسرمه، صددرصد خیر.😊😂 - فکر کردم رفتی سرکار...😶 + کار؟!😳 این موقع شب؟😶 - والا هیچی از تو بعید نیست.😑 - تا حالا چند دفعه نصف شب پاشدم دیدم نیستی. بعد بهت زنگ زدم. گفتی یه کار فوری پیش اومده. مجبور شدم برم اداره.😶 + قانع شدم.😊😶😂 - 😂😐 + ببخشید ترسوندمت.😕 - اشکال نداره.😊 ولی دیگه تکرار نشه.😶 لبخندی زدم. دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو.😄 خندید. آخ که چقدر خندشو دوست داشتم.🙃♥️ دراز کشیدم و چشمامو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد... با‌صدای اذان گوشیم، چشمامو باز کردم. عطیه رو هم بیدار کردم و هر دو نمازمونو خوندیم. بعد از نماز، دیگه خوابم نبرد... ساعت ۷ صبح بود. حاضر شدم و بعد از خداحافظی، رفتم بیمارستان. نیم ساعت بعد، رسیدم. اول رفتم اتاق فرشید. خانوادش و داوود هم بودن. دکتر از اتاق بیرون اومد. پدر فرشید جلو رفت و از دکتر پرسید: آقای‌دکتر امروز مرخص میشه؟🙃 - خیر. امشب رو هم مهمون ما هستن.😊 + ببخشید، شما دیروز به من گفتین امروز مرخص میشه.😶 - بله؛ اما برای اطمینان بیشتر بهتره امشب هم تحت‌نظر باشن.😇 ریحانه‌خانم با‌نگرانی گفتن: حالش بده؟😥 - نه. نگران نباشین.🙃 - خطر تقریبا بر طرف شده.😊 - اما خب امکانش هست خدایی نکرده حالشون بد بشه.😕 - برای همین امشب رو هم مهمون ما هستن.😄 - اگه فردا بهتر شدن، مرخص میشن. رفتم اتاق فرشید. خواست بشینه که مانع شدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: آقا من... کی... مرخص میشم؟🙃 + ان شاءالله فردا.😊 - چی؟😧 + فردا...😶 - چرا آخه؟😢 من که... حالم... خوبه.🙁 + چون دکتر گفته.🙃 درضمن، دکتر بهتر می‌دونه حال بیمارش خوبه یا بد و کی باید مرخص بشه.😶 - آقا... شما خودتون... اعتقادی به... این حرفتون... ندارینا...😕 + بله؟🤨 - هی... هیچی.😅😰 + نه... یه بار دیگه بگو.😊🔪 - آقا... خب... تقصیر من چیه؟🙁💔 - داوود... گفت... شما... با رضایت خودتون... مرخص شدین.😕 + مگه دستم به این داوود نرسه.😑 - آقا... باور کنین.. ما نگرانتونیم.😕 - شما اصلا... به فکر... خودتون نیستین.🙁💔 لبخندی زدم. + نگران من نباشین.🙃 من خوبِ خوبم.😊 پیشونیشو بوسیدم و گفتم: من میرم پیش سعید.🙂 امروز مرخص میشه.😊 این یه روز رو هم خوب استراحت کن و به هیچی فکر نکن.🙃 باشه؟😉 - چشم.😇 از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق سعید. ای خدا...😓 بازم سرگیجه و سردرد...💔 رسول تو اتاق بود و به سعید کمک می‌کرد تا کاپشنشو بپوشه. در زدم و گفتم: مزاحم نیستم؟😄 هر دو برگشتن طرفم و لبخند زدن. رسول گفت: آقا مزاحم چیه؟😶 مراحمین.😊 + شما کی اومدی آقا‌رسول؟🙃 - ۱۰ دقیقه پیش رسیدم.😊 + خب... آقا‌سعید چطوره؟😁 - عالیم.😄 از فردا هم میام سایت.😊 + فکرشم نکن.😊 هر دو با تعجب نگام کردن. سعید گفت: چرا آخه؟😶😕 + چون شما هنوز پاتو از بیمارستان نزاشتی بیرون.😐 از اینجا هم بیای بیرون، تا یک هفته باید استراحت کنی.🙃 سایت هم نمیای.🙂 که اگه بیای، من می‌دونم و تو.😊😶🔪 - آقا دارین تلافی می‌کنین؟🤔😶 + تلافیه چی؟!🤔 کِی؟🙄 - دیروز.😑 + معلومه که نه.🙃😑 من کی تلافی کردم که این بار دومم باشه؟🤔😄 رسول گفت: هیچ‌وقت.😊 سعید چشم غره ای به رسول رفت. رسولم گفت: چیه خب؟😶 دروغ بگم؟😐🔪 - شما اصلا هیچی نگو.😊🔪😑 رسول برگشت سمت من و گفت: آقا ماجرای دیروز چیه؟🤔😁 + حالا بعدا بهت میگم.😉🙃 درد پهلوم کم‌کم داشت شروع می‌شد...🙃💔 خیلی یهویی بدجوری درد گرفت و تیر کشید.😢 + آخخخخ...😓 از شدت درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم. رسول با‌نگرانی گفت: چی شد آقا؟😨 + چیزی... نیست.😓 سعید گفت: آقا رنگتون خیلی پریده.😱 رسول برو دکترو خبر کن.😨 آروم لب زدم. + نمی‌خواد... خوبم...😞 رسول بی‌توجه به حرف من رفت. نفسم بالا نمیومد. چشمام سیاهی رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم. سعید اومد و بازومو گرفت. نگرانی تو چهرش موج می‌زد. - آقا بیاین دراز بکشین.😰 کمکم کرد و آروم رو تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد، رسول همراه یه دکتر اومد.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" رنگش پرید. نگرانی تو چهرش موج می‌زد. یه قدم اومد جلو که با صدای اون مرد سرجاش میخکوب شد. چاقوشو بالا برده و بود و قلبمو نشونه گرفته بود. رسولو تحدید کرد که اگه یه قدم دیگه جلو بیاد، ضربه بعدی تو قلبمه. اما من که از مرگ نمی‌ترسیدم.😄💔 اونم مرگی که آرزوشو داشتم.🙂💔 فقط... نگران عزیز و عطیه و زهرا بودم... همین و بس...☝️🏻🙃 دردم هر لحظه بیشتر می‌شد...😓 سعید قبل از رفتنش، اسلحشو داد بهم. ایییوووللل...😃 اسلحه خودمو رو زمین گذاشتم و در عرض یک ثانیه کلت سعید رو از پشتم بیرون آوردم... زود دستشو نشونه گرفتم و شلیک کردم. نالش بلند شد. افتاد رو زانو‌هاش. چاقو از دستش افتاد. با‌صدای تیراندازی، حراست اومد و مرده رو دستگیر کردن. رفتم بالا سر آقا‌محمد... بمیرم الهی.😭 کاش می‌مردم و تو این حال نمی‌دیدمش.💔 دستشو گرفتم. آخ که چقدر دستش سرد بود.🙃🙁 اشکام صورتمو خیس کرده بودن. - ر... سول... + جانِ رسول؟😭 - گر... یه... ن... کن...🙂♥️ دستشو بوسیدم. تو این وضعیت هم به فکر من بود.💔 داشتم داغون می‌شدم.😞 - مرا... قب... خو... دت و... ب... چه ها... باش...🙂 چشماشو بست... نفسم رفت...🙂💔 دستش هنوز تو دستم بود. باناباوری صداش زدم... + آقا‌محمد... آقا‌محمد... چشماتو باز کن...😰 چشماتو باز کن داداش...😨 نگو که تنهام گذاشتی...😭💔 فریاد زدم... + محمدددد...😱 + دکتر... پرستار... + توروخدا یکی بیاد.😭 نبضشو گرفتم. می‌زد.😃 اما خیلی ضعیف بود...😞 خیلی ضعیف...💔 دکترا و پرستارا اومدن تو اتاق و منو به زور بیرون کردن. صدای دکترو می‌شنیدم... - زخمش خیلی عمیقه.😕 اوضاعش اصلا خوب نیست.😢 زود ببرینش اتاق عمل.🙁 دنبال تختش راه افتادم. اما نزاشتن برم تو اتاق عمل. خوردم به در بسته.🙃💔 نشستم پشت در. سرمو بین دستام گرفتم. لعنت به من...😓 همش تقصیر من بود. منه بی... ای خدا...😭 اگه زبونم لال طوریش بشه من چیکار کنم؟😭 جواب خانوادشو چی بدم...؟!😭 تا آخر عمرم نمی‌تونم خودمو ببخشم.😞 گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره سعید رو گرفتم. بعد از ۲ بوق، جواب داد. - جونم رسول؟😄 + سعید... آقامحمد😭 صدای خسته و پر گریم رو که شنید، با‌نگرانی گفت: آقا‌محمد چی؟😰 + زدنش...😭 - چی میگی رسول؟😨 کیا زدنش؟😱 چطوری؟😭 + نمی‌دونم سعید... نمی‌دونم.😭 فقط می‌دونن با چاقو زدنش.😭💔 - یا‌حسین...😱 الان حالش چطوره؟😓 + تو اتاق عمله.😭 - من همین الان میام بیمارستان.😞 + باشه.😔 قطع کردم. نمی‌دونم چقدر گذشت که سعید رسید. پلیسا هم اومده بودن. حوصله هیچ‌کسو نداشتم. سعید کارتشو نشونشون داد. مشغول صحبت بودن. ۲ ساعت گذشته بود. دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومدم. من و سعید پرواز کردیم سمتش. زود گفتم: چی شد آقای‌دکتر؟😥 از بیمارستان بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و رفتم سمت فرودگاه. امروز رها از سیستان بر‌می‌گشت.😃 رها دوست صمیمیم بود.😄 از بچگی با هم بودیم.🙃♥️ برام مثل مرضیه بود.✨ رها دکتر بود. رفته بود سیستان و بلوچستان و مردم مناطق محروم رو رایگان درمان می‌کرد.😊 از همون بچگی رویاش همین بود و همیشه خوش قلب و مهربون بود.✨♥️ رسیدم فرودگاه. چادرمو مرتب کردم. دسته گل لاله‌ای رو که براش گرفته بودم رو برداشتم و پیاده شدم. مطمئن بودم هنوزم عاشق لاله‌ست...😄♥️ دیدمش.😍 بعد از ۶ ماه.😭 دلم براش یه ذره شده بود.💔 رو پله برقی بود. دستمو براش تکون دادم. منو دید. در جوابم، لبخندی زد و دستشو برام تکون داد... محکم بغلش کردم. + سلام عزیزم...😍 + سلام گلم...😍 - خوش اومدی دیوونه‌ی من...😄♥️ - مرسی...😁 هنوزم به من میگی دیوونه...؟!😕😐🔪😂 + آره دیگه...😊 چون دیوونه‌ای...😊😂 - واقعا مرسی از این همه لطفت...😊😐🔪 + خواهش می کنم...🙃 وظیفه‌ست.😁😂 از بغلش بیرون اومدم. زل زدم تو چشماش. اونم همین کارو کرد. دستای همو گرفتیم. هر دو گریه می‌کردیم. اشک شوق بود.😄♥️ بالاخره فراق تموم شد.🙃 + ۶ ماه گذشت رها.🙁 بدون تو.🙃💔 - الهی فدات شم.🙂 دلم خیلی برات تنگ شده بود.😘 + منم همین‌طور.😄♥️ - میگم... این دسته گله واسه منه دیگه؟🤔😃 + بله...😁 گرفتم ستمش و گفتم: تقدیم با عشق.😄♥️ با ذوق گرفت و گفت: مرسی قشنگم.😍✨ تو خودت گلی...😄 تازه فهمیدم وسط فرودگاه همه این کارا رو کردیم.😐🤦🏻‍♀😂 دستشو گرفتم و آروم کنار گوشش گفتم گفتم: بیا بریم. وسط فرودگاهیم مثلا...😊😶🔪 آبرومون رفت...😓 - هعییی...😱 راست میگی...😶 اصلا حواسمون نبود...🤦🏻‍♀ هر دو آروم خندیدیم. یکی از چمدوناشو آوردم و رفتیم سمت ماشین... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده آزاد✅ پ.ن: حرفی ندارم...🙂💔 فقط امیدوارم اتفاق بدی نیوفته...🙃 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ " مدافع عـ♥️ـشق" + چی شد آقای‌دکتر؟😥 کلاهشو درآورد و با‌ناراحتی گفت: شما چه نسبتی باهاشون دارین؟😔 + من... من برادرشم...😰🙃 - ما همه تلاشمونو کردیم...🙂 اما... متاسفانه... فوت کردن...😞 قلبم وایساد...🙃 دیگه نزد...💔 امکان نداره...😄💔 یعنی... یعنی همه چی تموم شد؟!🙂 به همین سادگی؟🤔🙂💔 داداشم ولم کرد و رفت...؟!😕🙃 نه... محمد با معرفت‌تر از این حرفاست...😄💔 مطمئنم منو تنها نزاشته...🙃💔 صدای آشنایی شنیدم... - رسول... رسول‌جان... داداش... چشماتو باز کن...😕 شبیه صدای سعید بود... آروم‌آروم چشمامو باز کردم... همه جا تار بود... چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم... هنوز تو بیمارستان بودیم... سعید کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود... لبخند محوی زد و گفت: خوبی داداش؟🙂 با صدایی که خودمم به زور شنیدم گفتم: سعید آقا‌محمد کجاست؟🙃 هنوز تو اتاق عمله... پس اون فقط یه کابوس بود...😓 خدایا شکرت... شکرت خدا...✨ عاشقتم...♥️ + من چرا اینجام؟🙃 - یهو حالت بد شد...😕 از هوش رفتی...🙁 آوردیمت اینجا... برات سرم وصل کردن... الان بهتری؟🙂 سرمو تکون دادم... ۱۰ دقیقه گذشت. سرمم تموم شد. با کمک سعید، از تخت پائین اومدم. سرم گیج می‌رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم. - رسول... رسول‌جان خوبی؟😕 + خوبم... دستمو گرفت و رفتیم سمت اتاق عمل. همین که رسیدیم، دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد. دویدم سمتش. نفس‌نفس می‌زدم. بریده‌بریده گفتم: آق... آقای... دک... دکتر... حا... حالش... چطوره...؟!😰 اهم اهم...😓 - زخمشون خیلی عمیق بود.🙁 خون زیادی از دست دادن.😔 خطر تقریبا رفع شده...🙃 امیدوارم دوباره حالشون بد نشه.😕 چون... چطور بگم... قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. + توروخدا بگین چی شده...😭 - وسط عمل... ایست قلبی کردن...😕 که خب خداروشکر احیاشون کردیم.🙂 ایست قلبی؟ داداشِ من؟ ای وایِ من...😓 کاش قلب من وایمیستاد...😭💔 - الان بی‌هوشن.😕 فعلا منتقل میشن CCU.🙃 دکتر اینو گفت و رفت. توانی تو پاهام نمونده بود. افتادم رو زانوهام. سعید اومد و کنارم نشست. با ترس و نگرانی گفت: چی شدی رسول؟😰 + سعید... - جونِ سعید... + شنیدی... دکتر... چی گفت؟🙂💔 - الان مهم اینه خداروشکر حالش خوبه...🙃 + همش تقصیر من بود.😭 - نگو اینو رسول...😕 تو اصلا مقصر نبودی. خواستم چیزی بگم که دستمو گرفت و بلندم کرد. همون لحظه در اتاق‌عمل باز شد و... داداشم... زندگیم... همه کسمو آوردن...🙂♥️ بمیرم الهی.😭 رنگش مثل گچ دیوار بود.😞💔 دنبال تختش رفتیم. بردنش تو یه اتاق تو CCU. رو صندلی، رو به روی اتاقش نشستم. سعید اومد پیشم و گفت: همین‌جا بمون. من زود میام.🙂 با صدای گرفته‌ای گفتم: کجا میری؟😕 - بر‌می‌گردم... سعید رفت... چند دقیقه بعد، داوود اومد... حالم اصلا خوب نبود... وقتی رسول گفت چه اتفاقی واسه آقا‌محمد افتاده، دنیا رو سرم آوار شد...😓 سریع خودمو رسوندم بیمارستان. به داوود هم خبر دادم... داشتم پا پلیس حرف می‌زدم. رسول رو به روی اتاق‌عمل نشسته بود. صدای چیزی اومد. برگشتم عقب. رسول افتاده بود رو زمین.😢 زود خودمو رسوندم بالا سرش... دکتر گفت فشار عصبی بوده. بمیرم براش...😭 خودشو مقصر می‌دونست و عذاب‌وجدان داشت.😕 بالاخره دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد. گفت آقا‌محمد وسط عمل دچار ایست قلبی شده... دلم می‌خواست همه اینا یه کابوس باشه...🙃💔 خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم تا حال رسول بدتر از این نشه. اما دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. رفتم محوطه بیمارستان و با خیال راحت اشک ریختم...😭💔 ای خداااا... آخه چرا؟؟؟ چرا این همه بلا سر آقا‌محمد میاد؟😭 چرا؟😭 خدایا ما دیگه طاقت نداریم...😓 یه کاری کن زود بهوش بیاد...🙂♥️ یاد فرشید افتادم. رفتم سمت اتاقش... با مامان صحبت کردم. گفت بهتره اول با آقا‌محمد یا خود خانم‌امینی صحبت کنم. گفت تو این فاصله، جریانو به بابا میگه. اون شب از خوشحالی، تا صبح خوابم نبرد...😃😄 درسا رو رسوندم دانشگاه. - دستت درد نکنه داداشی.😘 + خواهش می‌کنم.😊 وظیفه‌ست.😁 - ان شاءالله تو عروسیت جبران می‌کنم.😉🙃 + چی میگی تو؟😶😐 - برو... برو خودتو سیاه کن...😁😂 خواست پیاده شه که گفتم: صبر کن ببینم...😶 نکنه دیشب فال‌گوش وایسادی؟🤔😐🔪 - وا...😐 فال‌گوش چیه؟😶 بی‌ادب...😒 مامان بهم گفت.😑 + عه... واقعا؟😅😐 - بله...😐 واقعا...😑🔪 + چیزه... اممم... ببخشید...😕 - خدا ببخشه و شفات بده.😊🤣 + 😂🔪😐 - می‌زاری برم به کلاسم برسم؟😐 + برو به سلامت...😊 - یا‌علی... + علی‌یارت... پیاده شد. رفتم سمت سایت... هوووففف...🙄 خسته شدم...😕 کش و قوسی به بدنم دادم. گوشیم زنگ خورد. سعید بود. جواب دادم. + جونم سعید؟😄 با صدای گرفته‌ای گفت: داوود... یه چیزی میگم... اما... قول بده
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آروم در اتاقو باز کردم. چشماش بسته بودن. خدا رو شکر کردم که خوابه و فعلا نمیفهمه فرماندش، رفیقش، داداشش... تو چه حالیه...🙂💔 خواستم از اتاق بیرون برم که با صداش سرجام میخکوب شدم. - سعید تویی؟🙃 بغضمو به سختی قورت دادم. برگشتم سمتش. لبخند مصنوعی و گفتم: فکر کردم خوابیدی.😊 نفس عمیقی کشید و گفت: راستش... از وقتی... آقا‌محمد رفت... همش... دلشوره دارم...😓 خیلی... نگرانشم... اصلا... به فکر... خودش... نیست...😕 آهی کشیدم. دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم. قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد و رو گونم ریخت که از چشم فرشید دور نموند. به سختی نشست رو تخت. معلوم بود درد داره. با‌نگرانی گفت: چی شده... سعید؟😰 آروم لب زدم. + آقا‌محمد... صداش بالا رفت و با‌ترس گفت: آقا‌محمد چی؟😨 نزدیک‌تر رفتم. با احتیاط بغلش کردم. بغضم ترکید. صدای هق‌هق فرشیدو شنیدم... ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. رفتم پذیرش. + سلام خانم. - سلام. بفرمائین. + ببخشید... آقای محمد حسنی کدوم بخش بستری هستن؟ - همون آقایی که بهشون حمله شده و چاقو خوردن؟! ناخودآگاه بغض کردم. لعنت به باعث و بانیش...😭 اگه دستم بهش برسه، به خاک سیاه می‌شونمش...😤😭 + با‌صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: بله... - بخش CCU. اتاق ۳۴۱ + ممنون. - خواهش می‌کنم. با پاهایی لرزون، به راه افتادم... وارد بخش شدم. رسول رو به روی یه اتاق نشسته بود. با دیدنم، بلند شد و به سمتم اومد. محکم بغلش کردم و تو آغوش هم اشک ریختیم... با صدای گرفته‌ای گفت: کی به خبر داد؟😞 + سعید...😔 + حالش چطوره؟😢 - تغییری نکرده.🙁 هنوز بی‌هوشه.😓 با‌گریه گفت: همش تقصیر من بود داوود.😭 دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم: این چه حرفیه که می‌زنی؟😕 تو هیچ تقصیری نداشتی رسول.🙂 من مطمئنم آقا‌محمدم راضی نیست تو انقدر خودتو اذیت کنی.🙃 سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت. + سعید کجاست؟😕 - نمی‌دونم... گفت زود بر‌می‌گرده.🙁 + آها... رفت و از پشت شیشه زل زد به اتاق. حال خودمم دست کمی از رسول نداشت.🙂💔 رفتم کنارش... کاش می‌مردم و برادرامو تو این وضعیت نمی‌دیدم...😞💔 اشکمو با پشت دستم پاک کردم و رو به رسول گفتم: به عطیه‌خانم گفتین؟🙁 همون‌طور که چشمش به اتاق بود گفت: نه... بزار آقا‌محمد بهوش بیاد... خودش تصمیم بگیره... شاید... نخواد خانوادش بدونن...😔 صدای زنگ گوشی اومد... نشستیم تو ماشین. - اگه زحمتی نیست، منو برسون خونمون.😄 + چشم خانوم دکتر...😁 هر دو خندیدیم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم... - راضیه... + جانم...؟! - یه سوال بپرسم؟🙃 + یکی چرا؟🤔 شما دوتا بپرس.😄 - این سوالو هزاربار ازت پرسیدم؛ اما هیچ‌وقت جواب ندادی.😶 تا ته قضیه رو خوندم. - تو دقیقا شغلت چیه؟😊 + میشه دربارش حرف نزنیم؟ لطفا.🙃 لبخندی زد و گفت: باشه.🙂 دیگه تا آخر مسیر، حرفی بینمون رد‌و‌بدل نشد... پیچیدم تو کوچشون و جلو خونشون وایسادم. - دست گلت درد نکنه.😄 + خواهش می‌کنم.😊 - راستی... بعدازظهر میای بریم بیرون؟😁 + شرمنده...😕 بعدازظهر کار دارم.🙁 اما شب حتتتما میام تا بریم تهران‌گردی.😄 - باشه.🙃 پس خبر از تو.🤗 - فعلا خداحافظ... + خداحافظ... بعدازظهر شیفت بودم و باید می‌رفتم سایت. رفتم سمت خونه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (🛑اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای کپی می‌کنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.) پ.ن1: داوود... رسول... سعید... فرشید...🙃 پ.ن2: کی زنگ زد؟ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" گوشی آقا‌محمد بود.😞💔 رسول گوشی رو از جیبش بیرون آورد. رنگش پرید. دستشو گذاشت رو سرش. با‌نگرانی گفتم: کیه رسول؟😧 چرا رنگت پریده؟😥 نگاهشو از گوشی گرفت و داد به من. - ع... عطیه‌خانمن.😰 + ای وای...😓 - حالا چیکار کنیم؟🙁 + نمی‌دونم.😔 به نظرم جواب ندیم.🤭 - نمیشه که...😕 جواب ندیم، نگران میشن.☹️ + خب جواب هم بدیم، سراغ آقا‌محمدو میگیرن.😶😕 - من خودم جواب میدم.🙃 یه چیزی بهشون میگم که نگران نشن.🙁 از من دور شد و گوشی رو جواب داد. برگشتم سمت اتاق. داداش زود خوب شو که همه دلتنگتیم... نگرانتیم...🙂💔 فرمانده من قویه...😌💪🏻 مطمئنم زود حالش خوب میشه...😄💔 اما... یه حسی بهم می‌گفت خیلی هم مطمئن نباش...🙂💔 همه اینا رو تو دلم می‌گفتم و اشک می‌ریختم...😭 چند دقیقه بعد رسول برگشت و گفت: فعلاً گفتم محمد رفته جایی موبایلش رو پیش من جا گذاشته... تا آقای عبدی بیاد ببینیم باید چکار کنیم...🙂💔 + باور کردن؟🤔 - امیدوارم باور کرده باشن...😄 همون لحظه سعید بهمون ملحق شد، رنگ و رو نداشت... + خوبی سعید؟🧐 - فرشید از شدّت درد بی‌هوش شد...😔 + اخه برادر من... اون خودش قاچاقی زنده‌س بعد تو رفتی همه چی رو گذاشتی کف دستش؟😤 - نتونستم خودم رو کنترل کنم...😢 + حالش خوبه؟🙂 - اره... دکتر گفت آرام‌بخش هم می‌زنه که هم بیشتر بخوابه هم دردش کمتر بشه...🙃 + بچه ها کارای سایت مونده...😕 رسول: امیر هست... شما دوتاهم یکی‌تون برید😊 + من نمی‌رم... سعید تو برو🙁 سعید سرتکون داد و گفت: باشه مراقب باشید...🙂یاعلی...✨ بعد از خداحافظی سعید رفت و ما موندیم منتظر که آقامحمد به هوش بیاد... فرشید رو بغل کرده بودم و سعی داشتم آرومش کنم که حس کردم وزنش دوبرابر شد!😨 از خودم جداش کردم و دیدم چشماش بسته‌س...😱 اروم درازش کردم روی تخت و دویدم دکترش رو صدا کردم که گفت خداروشکر مشکل جدی نداره و فقط از شدّت درد بی‌هوش شده...😔💔 خداروشکر خانواده‌ش نبودن و نگران نشدن...😢 بعد از اینکه با داوود و رسول حرف زدم رفتم سایت... امیر بنده خدا دست تنها همه کارهارو می‌کرد😄💔 داوود هم همینطوریش توی خودش بود...😕 آقامحمد هم به ناراحتیش اضافه شد...🙁💔 کاش حداقل با یکیمون راحت بود و حرف دلش رو می‌زد...🙂 بعد از اینکه با امیر کمی حرف زدم و اوضاع سایت رو پرسیدم رفتم اتاق آقای عبدی... آقای شهیدی هم اونجا بودن... در زدم، وارد شدم و سلام کردم...😊 صدامو صاف کردم و جواب دادم. - سلاااام...😃 آقا‌محمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃 + سلام... چند ثانیه صدایی نیومد. بعد با تردید گفتن: سلام... من شماره همسرمو گرفتم... شما؟! + من... رسولم عطیه‌خانم... - ببخشید، نشناختم... + اشکال نداره... - میشه... گوشی رو بدین به محمد؟ اصلا... چرا خودش جواب نداد؟ خدایا منو ببخش...😓 خودت می‌دونی من همیشه سعی کردم دروغ نگم... اما الان مجبورم...😞 + آقا‌محمد رفتن جایی... گوشیشون پیش من جا مونده... - آها... پس لطفا بهش بگین حتما یه زنگ به من بزنه... + چشم... کاری ندارین؟ - نه... ممنون... خداحافظ... + خداحافظ... گوشی رو قطع کردم... نفس عمیقی کشیدم... حس کردم حرفمو باور نکردن... خدایا! توروخدا... زود خوبش کن...🙂♥️ چند بار شماره محمدو گرفتم. اما جواب نداد. قرار بود امروز زود برگرده که بریم بیرون و یه دوری بزنیم. اما حالا... دفعه اولش نیست که گوشیشو جواب نمیده... ولی دلم خیلی شور می‌زنه... حس می‌کنم اتفاق بدی افتاده...😓 برای بار چندم شماره‌شو گرفتم... داشت قطع می‌شد که جواب داد... نزاشتم حرفی بزنه... + سلاااام...😃 آقا‌محمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃 - الو... صدای محمد نبود...😶 شماره رو درست گرفته بودم... اما... اما صدا، صدای محمد من نبود...🙂💔 قطع کردم... آقا‌رسول گفتن محمد رفته جایی و گوشیشو جا گذاشته... اما نمی‌تونستم حرفشونو باور کنم...🙃 خدایا...! نمی‌دونم الان کجاست... حالش خوبه یا زبونم لال... خدایا... خودت حافظ و نگهدارش باش...🙂♥️ ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (🛑اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای کپی می‌کنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.) پ.ن1: رسول... داوود... سعید... فرشید...🙃 پ.ن2: عطیه...🙂💔 پ.ن3: جدیدا خیلی بدقول شده‌ها...😄💔 پ.ن4: بابت تاخیر، معذرت می‌خوام... واقعا سرم شلوغ بود و وقت نکردم بنویسم... لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" اقای عبدی لبخند زدن و گفتن: چی شده سعید جان؟😊 چرا انقدر پریشونی؟🤔 - اقای عبدی اتفاقای بدی توی بیمارستان افتاده...😔 + چی شده؟😧 - دکتر اقامحمد رو دید... تشخیص داد یه مدّت تحت نظر باشه...🙃 وقتی خواب بوده بهش حمله کردن و پهلوش چاقو خورده...😞 یه بار توی اتاق عمل رفته و برگشته...🙂💔 آقای عبدی از تعجب و نگرانی، نمی‌تونستن چیزی بگن. اقای شهیدی گفتن: دستگیرش کردید؟🙁 - بله آقا...😔 آقای‌عبدی:حال محمد چطوره؟😕 - فعلا بی‌هوشه...🙂💔 آقای‌عبدی رو کردن به آقای‌شهیدی و گفتن‌: علی‌جان... تو بمون اینجا من می‌رم بیمارستان. - آقا منم اومدم به کارهای سایت برسم.🙂 رسول و داوود هستن.🙃 سر تکون دادن و پرسیدن: فرشید چی؟🤔 ترجیح دادم بیشتر از این نگرانشون نکنم. برای همین گفتم: خوبه.😊 + باشه برو به کارات برس.🙃 - چشم... با اجازه✨ اومدم بیرون و رفتم سر کارم... نشسته بودم روی صندلی کنار محمد... داشتم از عذاب وجدان دیوونه می‌شدم...😭 انقدر گریه کرده بودم که سرم گیج می‌رفت و چشمام می‌سوخت امّا دیگه از محمد غافل نمیشم...☝️🏻🙃 هرچقدر هم حالم بد باشه...🙂💔 داوود اومد توی اتاق و خودش رو بهم رسوند و گفت: عه عه عه...😐 برو توی ماشین بگیر بخواب...🤨 چشمات کاسه خون شده...💔 - نه نمیرم...🙁 + برو رسول... آقامحمد به هوش بیاد تورو اینجوری ببینه دور از جونش... زبونم لال یه بار دیگه میره و برمی‌گرده.😐😂💔 - کوفت...😊😂 به اصرار داوود رفتم توی ماشین و صندلی رو کمی خوابوندم... آروم آروم پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم... بالاخره رسول رو راضی کردم که کمی استراحت کنه و خودم موندم پیش محمد...🙂 احتیاجی نبود بالای سرش بشینیم امّا... امّا چشممون بدجور ترسیده بود...💔 حدود دوساعتی همونجا نشستم و یا قرآن خوندم یا با گوشیم بازی کردم که وقت بگذره...😄 بعد از دوساعت رسول برگشت و گفت: هنوز خوابه؟😕 - آره...💔 + من می‌مونم پیشش...🙂 برو نهار بگیر بخور...😊 - خوب... تو چی می‌خوری؟🤔 + من سیرم...😕 - پس یعنی هرچی برای خودم گرفتم برای توهم بگیرم دیگه...😊 + اره همون کار رو بکن...😊😅 سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم بوفه بیمارستان و دوتا ساندویچ گرفتم... مشغول نهار خوردن شدیم...🌮 غذامون داشت تموم می‌شد... پرسیدم: چشم خوشگله بیدار شده؟😂 + بفهمه این‌طوری گفتی زنده‌ت نمی‌زاره...😊😂 - فعلاً که خودش قاچاقی زنده‌س...😁😂 + می‌خوای بگم بیان کارشو تموم کنن؟🤔 - اگه بشه که چی میشه...😁 پوکر‌فیس نگام کرد و بعد هر دو خندیدیم... خوشحال بودم که تونستم ذهنش رو از عذاب‌وجدان راحت کنم...🙃 + من می‌رم... توام برو تو اتاق پیش آقامحمد به کارای بدت فکر کن...😊😂 - رسول خیلی وقت دنیا رو می‌گیریا...🔪😑 چیزی نگفت و بالبخند رفت... منم رفتم اتاق آقا‌محمد... نگاهم به صورت رنگ پریده محمد افتاد...💔 همه خنده هام توی یه لحظه جای خودش رو به غم داد که باعث شد نفسم رو آه مانند از ریه‌هام خارج کنم و دست محمد رو بگیرم و باهاش حرف بزنم...🙂 - محمد؟ داداشم؟🙃 به نظرت حقته توی جوونی انقدر عذاب بکشی؟🙂💔 بخدا حقت نیست...😞 حق تو این نیست که درد داشته باشی ولی بخاطر ما دم نزنی...😔🙃💔 حقت نیست اینجا باشی محمد...💔 حق ما نیست اینجا ببینیمت...😭 اصلاً بیا هرطور دلت می‌خواد تنبیه‌مون کن... ولی اینطوری نه رفیق! اینطوری نه فرمانده...🙃💔 راستش... امروز می‌خواستم بعد از تموم شدن کارام... بیام و باهات دردودل کنم...🙂♥️ می‌خواستم بهت بگم دلمو باختم...😄💔 اشکامو پاک کرد و با‌صدای گرفته‌ای ادامه دادم... - نمی‌دونی تو دلم چه غوغاییِ...🙃💔 زود بیدار شو که بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم...😄💔 با اینکه ممکنه صدامو نشنونه، اما حالا که باهاش حرف زدم، آروم‌تر شدم...🙂♥️ دستشو بوسیدم... از اتاق بیرون اومدم که... کارم تموم شد... وسایلمو جمع کردم و از سایت بیرون اومدم... سوار ماشین شدم. گوشیمو برداشتم و شماره رها رو گرفتم. بعد از ۲ بوق، صدای خواب‌آلودش تو گوشم پیچید... - الو...😴 + سلااام...😃 کوالای خودم...😊😂 - کوالا عم... نه یعنی...😶😨 خودتی...😊😑🔪 + آخه کیو دیدی این موقع خواب باشه؟🤔😑😂 - تو از کجا فهمیدی من خواب بودم؟🤔😐😂 + دِ خب صدات داد می‌زنه خواب بودی...😶😂 - تو هم اگه جای من بودی و تو ۳ روز رو هم رفته ۵ ساعت نمی‌خوابیدی، مطمئنن این موقع خواب بودی...😊😶😂 نمی‌دونست بعضی وقتا به خاطر حجم کارام تو سایت، تو یه هفته، کلا ۶ ساعت یا کمتر می‌خوابم...😄💔 + باشه بابا...😐🔪 تو خوبی...😑😂 - 😂😊 + آماده شو میام دنبالت...😉 - قرار بود جایی بریم؟🤔😶 + به به...😊 مبارکه...😄 گل بود، به سبزه نیز آراسته شد.😑🔪 الحمدالله مثل اینکه فراموشی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" که رسول رو دیدم... گونه‌هاش خیسِ اشک بودن... چشماش کاسه خون بودن... نکنه... نکنه حرفامو... وایِ من...😱 پرید بغلم... با هق‌هق گفت: راست میگی داوود...🙂💔 حقش نیست...😞💔 حق محمد این نیست...😭💔 خاک تو سرت کنن داوود... تازه داشت حالش خوب می‌شد...🙁 گند زدی... گنننددد...🤦🏻‍♂ کمرشو نوازش کردم و گفتم: آروم باش رسول...😕 محمد قوی‌تر از این حرفاست...😉 مطمئنم زود خوب میشه...🙃♥️ محمد بی‌معرفت نیست...🙂💔 تنهامون نمی‌زاره...😄💔 از بغلم بیرون اومد و اشکاشو پاک کرد... + از کِی اینجایی؟🙂 - از اولِ حرفات...🙃 + یعنی... یعنی همشو شنیدی...؟!😶 - آره...😊 سرمو پائین انداختم. دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد... تو چشمام نگاه کرد... لبخند محوی زد... - چرا زودتر بهم نگفتی...؟!🙃 - مگه من غریبه بودم...😶 + نه... خب... گفتم اول به آقا‌محمد بگم... با خانم‌امینی صحبت کنه... اگه جوابشون مثبت بود، بعد به تو و بقیه بچه‌ها بگم...😊 - چ... چی؟😳 با کی صحبت کنه؟!😧 + خانم‌امینی... - همین خانم‌امینی نیروی جدید رو میگی؟😶 + آره دیگه...😑🔪 مگه چند تا خانم‌امینی داریم؟!😐 - به به...😃 من هی بهت میگم عاشق شدی... بعد تو میگی نه...😒 + خب چون خودمم تا همین یکی دو روز پیش شک داشتم که بهشون علاقمندم...😁 - کِی‌اینطور...😊😐🔪 به هر حال مبارکه...😁✨ ان شاءالله جواب مثبت میدن...😄 تو هم داماد میشی...😉 فقط می‌مونه امیر که واسه اونم یه فکری می‌کنیم...😊😁 + 😄 + راستی تو که قرار بود بری...😶 چی شد برگشتی؟🤔 - اومدم بگم نمیرم...🙃 می‌خوام اینجا بمونم...😊 تو برو خونتون...😉 + من یا نمیرم و خودم اینجا می‌مونم و تو رو می‌فرستم خونتون... یا اگه قرار باشه برم، تو رو هم با خودم می‌برم...😊🔪😂 - آها... بعد کی بمونه پیش آقا‌محمد؟🤔😑🔪 + میگم مهدی بیاد...🙃 - خیلی خوب... پس حداقل صبر کنیم تا برسه... بعد بریم...🙂 + باشه...😊 گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره مهدی رو گرفتم... بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید... مهدی اومد... رسولو رسوندم خونه‌شون و خودمم رفتم خونه... کلید انداختم و درو باز کردم... سارا بیمارستان بود... زود رفتم حموم و یه دوش گرفتم... از حموم بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم... رو تخت ولو شدم... گوشی آقا‌محمد زنگ خورد. عطیه‌خانم بودن. جواب دادم. گفتن محمد رفته ماموریت و وقت نکرده بیاد پیش من و گوشیشو بِبره... حتی یه لحظه هم چهره آقا‌محمد تو اون لحظه‌ای که وارد اتاق شدم، از جلو چشمم کنار نمی‌رفت...🙂💔 رنگ پریده‌ش... چشمای خوشگلش... صورت مظلومش... همه و همه داشت داغونم می‌کرد...😭💔 اشکام صورتمو خیس کرده بودن... نمی‌دونم چقدر گذشت که خوابم برد... - رسول... رسول‌جان... بیدار شو دیگه...🙃 آروم چشمامو باز کردم. سارا کنارم نشسته بود و با‌لبخند نگام می‌کرد... نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. + سلام...🙂 - علیک‌سلام...😊 ساعت خواب آقا‌رسول؟🤔😶 چشمامو مالوندم و بعد رو به سارا گفتم: خیلی خسته بودم...🙃 - خسته نباشی...😄 + سلامت باشی...😊 - کی اومدی؟🤔 نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ۳ ساعت پیش... تو کی اومدی؟🤔 - ۱۰ دقیقه پیش رسیدم...😁 + آها... - میگم... چرا انقدر گرفته‌ای؟😕 با یادآوری اتفاق امروز، دوباره حالم بد شد...😞💔 دلم می‌خواست با یه نفر حرف بزنم تا شاید یکم آروم بشم...🙃💔 سارا همیشه گوش شنوای خوبی بود و به دردو‌دلام گوش می‌کرد... همه چیزو براش تعریف کردم... با‌دقت به حرفام گوش کرد... وقتی تموم شد، با‌ناراحتی گفت: الان حالشون چطوره؟🙁 + بی‌هوشه...😔 - ای وای...😕😔 - ان شاءالله زود بهوش میان...🙂 - رسول‌جان... اصلا خودتو سرزنش نکنیا...🙃 تو مقصر نیستی...🙁 الانم پاشو بیا یه چیزی بخور...🙃 رنگ به روت نمونده...😕 سرمو تکون دادم... از اتاق بیرون رفت... شماره مهدی رو گرفتم تا از وضعیت آقا‌محمد مطلع شم... گفت هنوز بی‌هوشه...😞 کلافه دستی لای موهام کشیدم. از اتاق بیرون رفتم... + اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته... سجده رفتم و مهر رو بوسیدم... - قبول باشه...🙃 با‌صدای سارا، سر از سجده برداشتم و برگشتم سمتش... چادر نماز سفید و خوشگلش سرش بود...♥️ لبخندی زدم و گفتم: قبول حق باشه...🙂 - من با مامان اینا میرم شاه‌عبدالعظیم...🙃 تو هم میای؟😄 + آره حتما...😊 - پس زود آماده شو...😉 + چشم...😄 دو رکعت نماز زیارت خوندم... سجده رفتم و واسه همه دعا کردم... مخصوصا واسه محمد...🙂💔 کتاب مفاتیح الجنان رو برداشتم... بوسیدمش... شروع کردم به خوندن حدیث کسا... برگشتیم خونه... انقدر خسته بودم، که شام نخوردم و زود خوابیدم... با صدای آلارم گوشیم، چشمامو باز کردم... ۵ دقیقه مونده بود تا اذان صبح... سارا رو بیدار کردم...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" حال هیچ‌کس خوب نبود... انگار همه شادیا و خوشیامونم، با آقا‌محمد به خواب رفته بود...🙂💔 کارام تموم شد... سیستمو خاموش کردم... امروز جلسه دوم بازجویی از الکساندر بود... تو جلسه اول که هیچی نگفت... رفتم تو اتاقِ کناری... چند ثانیه بعد، آوردنش... آخ که چقدر دلم می‌خواست با دستای خودم خفش کنم... یه هدفون از علی گرفتم و با‌دقت گوش دادم... آقای‌شهیدی بعد از توضیحات اولیه گفتن: هنوز هم نمی‌خواین حقیقتو بگین؟ - بی‌خود خودتونو خسته نکنین... من هیچی نمیگم... ~ اینجوری فقط جرم خودتون رو سنگین‌تر می‌کنین... - مهم نیست... ~ ممکنه به قیمت جونتون تموم بشه... رنگش پرید... ~ یکی از نیروی های امنیتی ما... الان بیمارستانه و حالشم خوب نیست... در حال حاضر، تنها مظنون این ماجرا، شمایین... - نمی‌دونم درباره چی حرف می‌زنین... ~ انتظار دارین ما باور کنیم؟! - گفتم که... من از چیزی خبر ندارم... عکس شارلوت رو نشونش دادن... ~ می‌شناسینش؟ بعد از چند ثانیه مکث، گفت: می‌خوام محمدو ببینم... ~ امکانش نیست... - پس هیچی نمیگم... آقای‌شهیدی پوزخندی زدن و با خونسردی تمام گفتن: ما همه چیز رو می‌دونیم... به نفعتونه اعتراف کنین... چیزی نگفت... وگرنه سرنوشت خوبی در انتظارتون نخواهد بود... ترس و نگرانی رو می‌شد از چهرش خوند... آقای‌شهیدی به دوربین اشاره کردن... رضا اومد و الکساندر رو برد بازداشتگاه... که حس کردم انگشتش تکون خورد... اول فکر کردم توهمِ... اما... اما کم‌کم چشماشو باز کرد... داشتم از خوشحالی، بال در میاوردم... زود رفتم تا دکتر رو خبر کنم... خیلی ذوق‌زده بودم... کنترلم دست خودم نبود... از خوشحالی، داد می‌زدم... + دکتر... دکتر بهوش اومد... دکتر برگشت سمتم و گفت: هیسسس... چه خبرتونه آقا؟ اینجا بیمارستانه ها... + بهوش اومد... داداشم بهوش اومد... همراهم اومد و رفتیم اتاق آقا‌محمد... نزاشتن برم تو... پشت در موندم و خیره به اتاق شدم... تو دلم کلی خدا رو شکر کردم و ازش تشکر کردم که بهمون برش گردوند...🙂♥️ گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره داوود رو گرفتم تا بهش خبر بدم... بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید... آروم‌آروم چشمامو باز کردم... همه جا تار بود... یه سری نور سفید بالا سرم خودنمایی می‌کرد... چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم... شبیه بیمارستان بود... - آقای‌دکتر رحمانی به اتاق‌عمل... - آقای‌دکتر رحمانی به اتاق‌عمل... دیگه مطمئن شدم بیمارستانم... کم‌کم همه چی یادم اومد... خواستم بشینم که درد بدی تو پهلوم پیچید... از درد صورتم جمع شد... + آخخخخ... چشمامو بستم... نفسم بالا نمیومد... به سختی تونستم یکم سرمو بلند کنم... رسول پشت شیشه بود و با ذوق نگام می‌کرد... لبخند بی‌جونی زدم... دکتر وارد اتاق شد... - سلااام... آقای‌حسنی... خداروشکر... بالاخره بهوش اومدین... - یادتون میاد چه اتفاقی براتون افتاد؟! + ب... بله... - خیلی شانس آوردین... اگه زخمتون یکم عمیق‌تر بود... بقیه حرفشو خورد... - به هر حال، خوشحالم که بهوش اومدین... بعد از معاینه گفت: اگه همین‌طور پیش بره و حالتون بهتر بشه، ان شاءالله فردا صبح مرخص میشین... البته چند تا شرط داره... + ببخشید... نمیشه... امروز... مرخصم... کنین؟ - خیر... اولا که شما تازه بهوش اومدین... ممکنه خدایی نکرده حالتون بد بشه... دوما هنوز جواب آزمایشاتتون نیومده... باید جواب اونا رو ببینم، بعد... نگاهی به دستگاه کنار تخت انداخت و بعد رو به پرستار گفت: یه مسکن به سرمشون تزریق کنین... حتما حتما داروهاشونو سر وقت مصرف کنن... با صدای باز شدن در، چشمامو باز کردم... رسول بود... لبخند کم‌جونی زدم... - سلام... استاد... جلوتر اومد و رو صندلی، کنار تختم نشست... دستمو گرفت و بعد بوسید... سرشو رو دستم گذاشت... شونه‌هاش می‌لرزید... صدای هق‌هق گریش اومد... دلم کباب شد براش... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: 🙃♥️ کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای مثل سروش و... کپی می‌کنین، لینک کانال و نام نویسنده هر دو باید باشن. در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم...❌) لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" دستمو آروم بالا آوردم و سرشو نوازش کردم... + رسول... جان... منو... نگاه کن... دستم هنوز تو دستش بود... همون‌طور که سرش پائین بود با بغض گفت: آقا... بخدا روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم... + چ... چرا؟ مگه... چیکار... کردی؟ - وضعیت الانتون... شده بود مثل یه پسر بچه ۵ ساله که کار بدی کرده باشه و حالا هم پشیمون باشه... اشکشو با پشت دستش پاک کرد و گفت: همش تقصیر منه... نزاشتم ادامه بده... زود گفتم: تو... هیچ... تقصیری... نداری... - اما... اما اگه من بی‌احتیاطی نمی‌کردم... + بسه... رسول... تو... مقصر... نیستی... خودتو... سرزنش... نکن... - آخه... + دیگه... آخه... نداره... درضمن... دفعه... آخرت باشه... رو حرف من... حرف می‌زنی و... اما و اگر... میاری... لبخندی زد و گفت: چشششم... آهی کشید و گفت: نمی‌دونین این مدت چی بهمون گذشت... + همش... یه روز... نبودما... - آقا همین یه روز واسه ما به اندازه یک سال گذشت... + بهش... فکر... نکن... حالتو... بد می‌کنه... - آقا... میگم... الان... درد دارین؟ + بهترم... - مطمئن باشم؟ لبخندی زدم و چشمامو رو هم فشردم... + راستی آقا... از دیروز تا حالا عطیه‌خانم چندین بار تماس گرفتن... اما... من چیزی بهشون نگفتم... با خودم گفتم شاید نخواین بدونن چه اتفاقی براتون افتاده... + خوب... کاری... کردی... در باز شد و داوود اومد تو... + به‌به... دهقان... فداکار... چطوری؟ داوود جلوتر اومد و خودشو رها کرد تو آغوشم... وای خدا... بازم این درد لعنتی... این دفعه بدتر از قبل بود... از درد، چشمامو بستم... + آخخخخ... داوود فوری خودشو ازم جدا کرد... هر دوشون با هم گفتن: خوبین آقا؟ سرمو تکون دادم... داوود از خجالت سرشو پائین انداخت و گفت: ببخشید آقا... اصلا انقدر ذوق زده شدم، فراموش کردم وضعیتتنو... + اشکال... نداره... چیزی.. نشد... + راستی... فرشید... حالش... چطوره؟ رسول: وقتی فهمید چه اتفاقی واسه شما افتاده، حالش بد شد... خداروشکر الان بهتره... + خداروشکر... سعید... چی؟ داوود گفت: آقا رسول گفت من بهش خبر بدم... اصلا یادم رفت... رسول لبخند دندون‌نمایی زد و گفت: بله دیگه... آدم عاشق، فراموشی می‌گیره... هنوز حرفش تموم نشده بود، که داوود با اخم نگاش کرد و بعد با آرنجش زد به پهلوی رسول... رسول: آخخخ... چته دیوونه؟ داوود: حقته... + عه... داوود... از تو... بعیده... چیکارش... داری... داوود: آخه تو موقعیت مناسب حرف نمی‌زنه... + موافقم... رسول با دلخوری نگام کرد و گفت: عه... آقا؟ خندیدم و گفتم: شوخی... کردم..‌. هر دو خندیدن... برگشتم سمت داوود و گفتم: حالا... جریان... این... عاشق شدن... چیه؟ سرشو پائین انداخت... از خجالت سرخ شده بود... رسول گفت: آقا با اجازه من میرم بیرون که شما راحت باشین... داوود برگشت سمت رسول و گفت: تو که همه چیزو می‌دونی... - خب شاید بخوای یه چیزی بگی... نخوای من بدونم... بعدم فوری از اتاق بیرون رفت... آفرین به رسول که انقدر با درک و شعورعه... با صدای داوود، به خودم اومدم. - آقا‌محمد... + جانم؟ - من... می‌خواستم... زودتر بهتون بگم... یعنی... دیروز می‌خواستم بیام و بهتون بگم... که این اتفاق براتون افتاد... لبخندی زدم و گفتم: خیلی برات... خوشحالم داوود... لبخند قشنگی زد و گفت: ممنون آقا... + حالا این... خانم خوشبخت... کی هستن؟ - آشنان... + یعنی... منم... می‌شناسمشون؟ - بله... امممم... خانم‌امینی... با تعجب گفتم: واقعا؟! - بله.‌.. + به‌به... مبارکه... - آقا هنوز با خودشون صحبت نکردم... یعنی... چطور بگم... خجالت می‌کشم بهشون بگم... اگه میشه... شما باهاشون... صحبت کنین... + باشه... حتما... سرشو با شدت بالا آورد و باذوق گفت: یعنی واقعا باهاشون صحبت می‌کنین؟ + آره... دیگه... - وای آقا ممنونم... بلند شد و اومد سمتم که دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و گفتم: داوود... توروخدا... اگه می‌خوای... بغلم کنی... یواش... خندید و آروم و با‌احتیاط بغلم کرد... رسول اومد تو اتاق و بادیدنمون گفت: به‌به... دل میدین و قلوه می‌گیرین و ما هم که این وسط کشکیم... + استاد... حسودی... نداشتیما... - دقیقا... اصلا چند وقته خیلی حسود شدی رسول... ~ حیف که آقا‌محمد اینجاست... حالا من بعدا با شما کار دارم... صدای زنگ گوشی اومد... موبایل من بود... رسول که تا الان دم در ایستاده بود، جلوتر اومد... گوشیو از جیبش بیرون آورد و گرفت سمتم... ~ آقا فکر کنم عطیه‌خانم باشن... ازش گرفتم... رسول و داوود رفتن بیرون... نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم... + سلاااام... عطیه... خانم... - محمد... خودتی؟ + پس می‌خواستی کی باشه؟ - باورم نمیشه... وای خدایا شکرت... با‌بغض گفت: داشتم از نگرانی دیوونه می‌شدم... معلومه کجایی؟ طاقت این حالشو