✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_108
#داوود
گوشی آقامحمد بود.😞💔
رسول گوشی رو از جیبش بیرون آورد.
رنگش پرید. دستشو گذاشت رو سرش.
بانگرانی گفتم: کیه رسول؟😧 چرا رنگت پریده؟😥
نگاهشو از گوشی گرفت و داد به من.
- ع... عطیهخانمن.😰
+ ای وای...😓
- حالا چیکار کنیم؟🙁
+ نمیدونم.😔 به نظرم جواب ندیم.🤭
- نمیشه که...😕 جواب ندیم، نگران میشن.☹️
+ خب جواب هم بدیم، سراغ آقامحمدو میگیرن.😶😕
- من خودم جواب میدم.🙃 یه چیزی بهشون میگم که نگران نشن.🙁
از من دور شد و گوشی رو جواب داد.
برگشتم سمت اتاق.
داداش زود خوب شو که همه دلتنگتیم... نگرانتیم...🙂💔
فرمانده من قویه...😌💪🏻
مطمئنم زود حالش خوب میشه...😄💔
اما... یه حسی بهم میگفت خیلی هم مطمئن نباش...🙂💔
همه اینا رو تو دلم میگفتم و اشک میریختم...😭
چند دقیقه بعد رسول برگشت و گفت: فعلاً گفتم محمد رفته جایی موبایلش رو پیش من جا گذاشته... تا آقای عبدی بیاد ببینیم باید چکار کنیم...🙂💔
+ باور کردن؟🤔
- امیدوارم باور کرده باشن...😄
همون لحظه سعید بهمون ملحق شد، رنگ و رو نداشت...
+ خوبی سعید؟🧐
- فرشید از شدّت درد بیهوش شد...😔
+ اخه برادر من... اون خودش قاچاقی زندهس بعد تو رفتی همه چی رو گذاشتی کف دستش؟😤
- نتونستم خودم رو کنترل کنم...😢
+ حالش خوبه؟🙂
- اره... دکتر گفت آرامبخش هم میزنه که هم بیشتر بخوابه هم دردش کمتر بشه...🙃
+ بچه ها کارای سایت مونده...😕
رسول: امیر هست... شما دوتاهم یکیتون برید😊
+ من نمیرم... سعید تو برو🙁
سعید سرتکون داد و گفت: باشه مراقب باشید...🙂یاعلی...✨
بعد از خداحافظی سعید رفت و ما موندیم منتظر که آقامحمد به هوش بیاد...
#سعید
فرشید رو بغل کرده بودم و سعی داشتم آرومش کنم که حس کردم وزنش دوبرابر شد!😨
از خودم جداش کردم و دیدم چشماش بستهس...😱
اروم درازش کردم روی تخت و دویدم دکترش رو صدا کردم که گفت خداروشکر مشکل جدی نداره و فقط از شدّت درد بیهوش شده...😔💔
خداروشکر خانوادهش نبودن و نگران نشدن...😢
بعد از اینکه با داوود و رسول حرف زدم رفتم سایت...
امیر بنده خدا دست تنها همه کارهارو میکرد😄💔
داوود هم همینطوریش توی خودش بود...😕 آقامحمد هم به ناراحتیش اضافه شد...🙁💔
کاش حداقل با یکیمون راحت بود و حرف دلش رو میزد...🙂
بعد از اینکه با امیر کمی حرف زدم و اوضاع سایت رو پرسیدم رفتم اتاق آقای عبدی...
آقای شهیدی هم اونجا بودن...
در زدم، وارد شدم و سلام کردم...😊
#رسول
صدامو صاف کردم و جواب دادم.
- سلاااام...😃 آقامحمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃
+ سلام...
چند ثانیه صدایی نیومد.
بعد با تردید گفتن: سلام... من شماره همسرمو گرفتم... شما؟!
+ من... رسولم عطیهخانم...
- ببخشید، نشناختم...
+ اشکال نداره...
- میشه... گوشی رو بدین به محمد؟ اصلا... چرا خودش جواب نداد؟
خدایا منو ببخش...😓
خودت میدونی من همیشه سعی کردم دروغ نگم... اما الان مجبورم...😞
+ آقامحمد رفتن جایی... گوشیشون پیش من جا مونده...
- آها... پس لطفا بهش بگین حتما یه زنگ به من بزنه...
+ چشم... کاری ندارین؟
- نه... ممنون... خداحافظ...
+ خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم...
نفس عمیقی کشیدم...
حس کردم حرفمو باور نکردن...
خدایا! توروخدا... زود خوبش کن...🙂♥️
#عطیه
چند بار شماره محمدو گرفتم. اما جواب نداد.
قرار بود امروز زود برگرده که بریم بیرون و یه دوری بزنیم.
اما حالا...
دفعه اولش نیست که گوشیشو جواب نمیده...
ولی دلم خیلی شور میزنه...
حس میکنم اتفاق بدی افتاده...😓
برای بار چندم شمارهشو گرفتم...
داشت قطع میشد که جواب داد...
نزاشتم حرفی بزنه...
+ سلاااام...😃 آقامحمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃
- الو...
صدای محمد نبود...😶
شماره رو درست گرفته بودم...
اما... اما صدا، صدای محمد من نبود...🙂💔
قطع کردم...
آقارسول گفتن محمد رفته جایی و گوشیشو جا گذاشته...
اما نمیتونستم حرفشونو باور کنم...🙃
خدایا...! نمیدونم الان کجاست... حالش خوبه یا زبونم لال...
خدایا... خودت حافظ و نگهدارش باش...🙂♥️
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅
(🛑اگر در پیامرسان دیگهای کپی میکنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.)
پ.ن1: رسول... داوود... سعید... فرشید...🙃
پ.ن2: عطیه...🙂💔
پ.ن3: جدیدا خیلی بدقول شدهها...😄💔
پ.ن4: بابت تاخیر، معذرت میخوام...
واقعا سرم شلوغ بود و وقت نکردم بنویسم...
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe