✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_2
#عطیه
۳ روز می شد که محمد خونه نیومده بود.
امروز سالگرد ازدواجمون بود. اولش ترسیدم و با خودم گفتم: نکنه فراموش کرده باشه؛ اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم تو این چند سال، هیچ وقت فراموش نکرده.
چند روز بود زیاد حالم خوب نبود. همش سرگیجه و سر درد داشتم. دیروز سرِ کارم، حالم بد شد.
امروز قرار بود فاطمه (خواهر محمد) و همسرش و بچه هاشون بیان، تا محمدو غافلگیر کنیم.
ساعت ۱۲ و نیم بود که برگشتم خونه.
سرِ راه، کیکی رو که سفارش داده بودم رو گرفتم.
یک هفته پیش که با محمد رفتیم بازار، وقتی داشت با تلفنش حرف می زد و حواسش نبود، رفتم تو یه مغازه ی انگشترفروشی و یه انگشتر عقیقِ قرمز که ذکرِ "یا علی" روش حک شده بود، رو انتخاب کردم و واسه محمد خریدم.
خیلی ذوق داشتم.
با کمک عزیز، خونه رو مرتب کردیم.
یکم استراحت کردیم.
ساعت ۴ و نیم بود که فاطمه اینا رسیدن. محمد هنوز نیومده بود.
خواستم بهش زنگ بزنم؛ اما فکر کردم اگه خودش کاری نداشته باشه، میاد خونه و شاید اگه بهش زنگ بزنم، دیگه غافلگیر نشه.
چراغا رو خاموش کرده بودیم و منتظرِ محمد بودیم.
ساعت ۹ بود که صدایی از تو حیاط اومد.
از پنجره نگاه کردم. محمد بود. چند بار من و عزیز رو صدا زد؛ اما جواب ندادیم تا نقشه خراب نشه.
می دونستم حتما نگران شده؛ اما خب چاره ای نبود. باید غافلگیر می شد.
در اتاق باز شد و محمد اومد تو...
#محمد
یهو چراغا روشن شد. فاطمه اینا هم اومده بودن.
همه با هم گفتن: سوپرایز.
خیلی شُکه شده بودم. با تعجب نگاشون می کردم.
بعد از چند ثانیه، همه خندیدیم.
امید و مهدی و زینب (بچه هایِ فاطمه) بدو بدو اومدن بغلم.
محکم بغلِشون کردم و بوسیدَمِشون.
بعدم با بقیه سلام و احوال پرسی کردم.
بعد از شام، کلی با هم صحبت کردیم و با بچه هایِ فاطمه بازی کردم.
بعد از خوردن کیک، فاطمه اینا رفتن.
عطیه مثلِ همیشه نبود. رنگش پریده بود.
با نگرانی پرسیدم: عطیه جان، حالت خوبه؟
- آره.
+ مطمئنی؟
- آره، فقط یکم خستم.
کادویی که واسش گرفته بودمو دادم بهش.
+ بفرمائید.
- این چیه؟
+ باز کن ببین چیه.
کاغذ کادوشو باز کرد. بعدم درِ جعبه رو باز کرد.
یه گردنبندِ فیروزه.
خیلی خوشش اومد. ذوق زده گفت: وای... چه قشنگه... دستت درد نکنه...
لبخندی زدم.
+ قابلتو نداره.
- صبر کن، الان میام.
رفت تو اتاق و با یه کادو برگشت.
+ بفرمائید.
کاغذ کادوشو باز کردم. یه جعبه ی کوچیک بود. درِ جعبه رو باز کردم.
یه انگشترِ قرمزِ عقیق، که روش ذکرِ "یا علی" حک شده بود.
واقعا قشنگ بود.
+ ممنونم. چه با سلیقه.
- خواهش می کنم. خیلی به دستت میاد.
یکم با هم صحبت کردیم و بعدم خوابیدیم.
صبح شد.
از دیشب تو فکرِ عطییَم.
رنگش پریده. صبح هم حالت تهوع داشت و حالش بد شد. خیلی نگرانش بودم.
+ عطیه جان...
- جانم...
+ مطمئنی حالت خوبه؟
- آره. چطور؟
+ آخه رنگت پریده.
- چیزی نیست. یکم استراحت کنم، خوب میشم.
داشتیم با هم حرف می زدیم که یهو حالش بد شد. سر درد و سر گیجه هم داشت.
با کلی اصرار، بالاخره قبول کرد بریم بیمارستان.
دکتر یه سری آزمایش و دارو براش نوشت.
خیلی نگرانش بودم.
منتظرِ جواب آزمایش بودیم که مسئول آزمایشگاه فامیلیِ عطیه رو صدا زد...
#عطیه
حالم اصلا خوب نبود. داشتم با محمد حرف می زدم که دوباره حالم بد شد.
سریع رفتم سرویس. صبح هم بعد از صبحانه، حالم بد شد و بالا آوردم. معدم خالیه خالی بود و می سوخت. سردرد و سرگیجه هم که اَمونمو بریده بود.
با اصرارِ محمد، حاضر شدم و رفتیم بیمارستان. ۱۰ دقیقه بعد از آزمایش، مسئول آزمایشگاه که یه خانم تقریبا ۴۰ ساله بود، فامیلیمو صدا زد.
- خانم محمدی.
رفتم سمتش.
+ بله؟
به کاغذی که دستش بود نگاه کرد و گفت: جواب آزمایش شما...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: سالگرد ازدواجشون بود.😉
پ.ن2: جواب آزمایش عطیه چیه؟🤔 مشکلی داره؟😱 حدساتونو در ناشناس بگین.😉😊
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_3
#عطیه
- جوابِ آزمایشِ شما، مثبته.
+ خب این یعنی چی؟
- یعنی شما باردارین. تبریک میگم.
باورم نمی شد.
لبخندی زدم.
با صدایی کهخودمم به سختی شنیدم، گفتم: ممنون.
برگه ی آزمایش رو گرفتم.
حسِ عجیبی داشتم. خیلی خوشحال بودم.
سرم گیج می رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم که نَیُفتَم.
محمد با دیدنم، به سمتم اومد.
استرس و نگرانی، تو چشماش موج می زد.
با نگرانی پرسید: عطیه خوبی؟
+ آره. فقط یکم سرم گیج میره.
- بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن.
نشستم رو صندلی.
دکتر برام یه سری دارو تجویز کرده بود. محمد رفت تا داروهامو بگیره. نمی دونم چه جوری بهش بگم داره پدر میشه.
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
با صدایِ محمد، به خودم اومدم.
آروم چشمامو باز کردم.
کنارم نشسته بود.
- عطیه... عطیه جان... خوبی؟ کجایی؟
+ هیچ جا، همین جام.
- الان بهتری؟
+ آره.
- پس پاشو بریم خونه.
رفتیم سمتِ ماشین.
محمد درو برام باز کرد. آروم نشستم. خدا رو شکر سرگیجم بهتر شده بود...
#محمد
چند دقیقه بعد، عطیه اومد سمتم. یه کاغذ دستش بود. یه دفعه وایساد و دستِشو به دیوار تکیه داد.
رفتم سمتش.
با نگرانی گفتم: عطیه خوبی؟
- آره. فقط یکم سرم گیج میره.
به صندلی اشاره کردم و گفتم: بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن.
نشست رو صندلی. منم رفتم داروخانه و داروهاشو گرفتم. بعدم رفتیم سمتِ ماشین.
درو براش باز کردم. وقتی نشست، درو بستم و خودمم نشستم. ماشینو روشن کردم و رفتم سمتِ خونه.
.......
چراغ قرمز شد و وایسادم.
نگاهی به عطیه کردم.
سرشو به شیشه تکیه داده بود. لبخندی رو لباش بود.
چند بار صداش زدم؛ اما انقدر تو فکر بود، که متوجه نشد.
دستمو جلو صورتش تکون دادم.
- بله؟ چیزی شده؟
لبخندی زدم.
+ کجایی؟ چند بار صدات زدم. متوجه نشدی.
- ببخشید. حواسم نبود.
+ جوابِ آزمایشت چی شد؟
- بریم خونه. بهت میگم.
+ عطیه تو که می دونی من نمی تونم تا خونه تحمل کنم.
- آره، می دونم. تا برسیم خونه، از فضولی می ترکی. اما مجبوری صبر کنی.
+ فضولی نه. کنجکاوی.
هر دو خندیدیم.
چراغ سبز شد و حرکت کردم.
جلو یه آبمیوه فروشی نگه داشتم و ۲ تا آبمیوه گرفتم.
عزیز اصلا از اینجور چیزا خوشش نمیومد. بهشون اعتماد نداشت و می گفت اینا طبیعی نیستن.
آبمیوه هامونو که خوردیم، حرکت کردم.
رسیدیم خونه.
عزیز رو تخت نشسته بود.
نگرانی از چشماش می بارید.
تسبیحی تو دستش بود و داشت ذکر می گفت.
با دیدنمون، بلند شد.
عطیه رفت پیشِ عزیز.
از پله ها بالا رفتم.
نمی دونم عطیه چی تو گوشِ عزیز گفت که عزیز ذوق زده بغلش کرد و آروم گفت: مبارکه.
+ چی مبارکه عزیز؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟
عطیه گفت: آقا محمد، فال گوش وایسادن، اصلا کارِ خوبی نیست.
+ بله، می دونم. شما درست میگین؛ اما من که فال گوش واینستاده بودم. اتفاقی شنیدم. به هر حال اگه ناراحت شدین، شرمنده.
لبخندی زد.
- دشمنت شرمنده. الان میام. به شما هم میگم چی شده.
رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم و کنارِ عطیه نشستم.
+ خب عطیه خانم! نمی خوای بگی جوابِ آزمایشت چی شد و چی به عزیز گفتی که گفت مبارکه؟
- چرا. الان میگم. فقط..... نمی دونم چه جوری بگم. آمادگیِ شنیدَنِشو داری؟
دلشوره گرفتم.
+ عطیه داری نگرانم می کنی. چیزی شده؟
- نه نه. نگران نباش. اتفاقِ بدی نَیُفتاده.
نفس راحتی کشیدم.
+ پس چی شده؟
نفس عمیقی کشید.
لبخندی زد و گفت: محمد، تو داری بابا میشی...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه بارداره.😃😍
محمد داره بابا میشه.🤩
پ.ن2: عکس العمل محمد و جوابِ عطیه تو پارت بعد، خیلی باحاله.😅
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_24
#عطیه
ساعت ۶ عصر بود و محمد هنوز نیومده بود. منتظر بودیم بیاد تا بریم خونه فاطمه و آقا مجید.
گوشیشم جواب نمی داد. خیلی از دستش کُفری بودم.
امروز تولد فاطمه بود. مثلا قرار بود زود بریم و سوپرایزش کنیم.
بالاخره بعد از چند بار زنگ زدن، جواب داد و گفت خودش میاد.
من و عزیز هم رفتیم.
ساعت ۷ و نیم شب بود... اما محمد هنوز نیومده بود... خیلی از دستش عصبانی بودم...
ساعت ۸ شد... گوشیش خاموش بود... کم کم عصبانیت، جاشو به دلشوره داد...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم.
فاطمه و عزیز هم، دست کمی از من نداشتن؛ اما بروز نمی دادن...
سرم درد می کرد... می دونستم به خاطر نگرانیه...
فاطمه کنارم نشست و دستمو گرفت.
- عطیه جان... خوبی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم.
- آخه رنگت پریده. دستاتم یخ کردن...
می خوای بریم دکتر؟
+ نه، چیزی نیست... فقط.... نگرانم...
- قربونت برم. استرس و نگرانی نه واسه خودت خوبه، نه واسه این بچه.
+ دست خودم نیست... دلم شور می زنه...
- حتما کارش طول کشیده که نتونسته بیاد...
صدای آقا مجید اومد.
- علیک سلام. محمد معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ بابا مردیم از نگرانی.
مثل برق از جام پریدم.
آقا مجید رفت تو حیاط.
انگار صداشو شنیدم که گفت: تصادف...
بعد صداش پائین اومد و دیگه متوجه حرفاشون نشدم...
چند دقیقه بعد، آقا مجید اومد داخل.
فاطمه پرسید: چی گفت؟
آقا مجید: کی؟!
فاطمه: محمد دیگه...
آقا مجید: آها...... گفت.... از طرفش.... از همگی عذرخواهی کنم.... کارش طول کشیده، نتونسته بیاد....از شانسش گوشیشم خاموش شده و نتونسته خبر بده...
عزیز نفس راحتی کشید.
فاطمه اومد کنارم و با لبخند گفت: دیدی الکی نگران بودی؟
لبخندی زدم.
نمی دونم چرا.... اما نمی تونستم حرف اقا مجیدو باور کنم. حس می کردم یه چیزی رو اَزمون مخفی کرده...
خواستیم برگردیم خونه که آقا مجید مانع شد و با اصرار های فاطمه قرار شد شب هم بمونیم.
.............
ساعت ۱ شب بود.... فکرم خیلی مشغول بود و خوابم نمی برد... خیلی نگران محمد بودم...
گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم، اما جواب نداد....
با خودم گفتم حتما خوابیده....
چشمامو بستم و با کلی فکر و خیال به خواب رفتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه از دست محمد کفری شد...😱🤦🏻♀😂
پ.ن2: عصبانیت جاشو به دلشوره داد...🙂❤️
پ.ن3: حرف مجیدو باور نکرد...😕
پ.ن4: می دونم برگشتیم یه روز قبل، اما به نظرم باید اون روز رو از زبون عطیه هم می نوشتم...🙂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_57
#عطیه
امروز ماشین نیاورده بودم.
با تاکسی اومده بودم و الانم باید با تاکسی بر می گشتم.
داشتم از خیابون رد می شدم که یه ماشین خلاف جهت با سرعت به سمتم اومد.
جیغ کشیدم...
همه جام درد می کرد...😓
مردم دورم جمع شده بودن.
اصلا نگران خودم نبودم...
مهم بچمون بود...🙂💔
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم...
محمد کنارم نشسته بود...
چشماش کاسه خون بودن...
معلوم بود گریه کرده...
ازش پرسیدم. اما انکار کرد و بعدم بحث رو عوض کرد...
یاد حرفای فاطمه افتادم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
قطره اشکی که رو گونم بودو پاک کردم...
اون روز وقتی فاطمه از پیش دکتر برگشت، خیلی بهم ریخته بود.
وقتی برگشتیم خونه، ازش پرسیدم.
اولش طفره رفت، اما انقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت...
با شنیدن حرفاش، حالم خیلی بد شد...😢 خیلی بد...😓
#محمد
+ چه حرفی؟!🧐
با بغض گفت: اون روز که از بیمارستان برگشتیم، فاطمه خیلی بهم ریخته بود.😕 ازش پرسیدم چشه...؟!🤔 اولش جواب نداد...😶 اما انقدر اصرار کردم تا گفت...🙃
گفت... دکتر بهش گفته... پات بدجوری زخمی شده... تصادف سنگینی کردی و ذربه سختی به پات وارد شده... اصلا هم بهش رسیدگی نشده...😞 گفت... گفت...😓
دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه...
- گفت دکتر گفته: چون بهش رسیدگی نشده...😔 اگه... اگه.... زبونم لال... پات.... عفونت می کرد... باید... باید... قطعش می کردن...😭
شدت گریش بیشتر شد...
دلم نمی خواست گریشو ببینم...
+ الهی من فدات شم...❤️ آخه چرا چشمای خوشگلتونه بارونی می کنی؟!😕 گریه نکن دیگه...😶🙁
- آ.... آخه... چ..... چطور... ازم... می.... می خوای.... گ..... گریه... ن.... نکنم...؟!😭
- اگه... اگه... زبونم لال... بلایی.... سرت.... میومد... اون وقت چی...؟!😭
+ عزیز دلم...🙃 الان که من صحیح و سالم کنارت نشستم...😇 دیگه چرا گریه می کنی؟!😕
- حتی دکترم فهمیده تو به فکر خودت نیستی...😢 محمد... تو رو خدا... تو رو جون عطیه... یه ذره به فکر خودت باش...😭
+ چشم... هر چی تو بگی...🙁 تو فقط گریه نکن...😕🙂
- الکی نگو چشم...😶 من که می دونم شبا که میای خونه تا دیر وقت یا حتی تا صبح، پای لپاپتی و باهاش کار می کنی...😞 هر وقت هم میای خونه، خستگی از چشمات میباره...🙁
حرفی واسه گفتن نداشتم...
شاید حق با عطیه بود...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه.
صبح فاطمه و عزیز اومدن و عطیه هم مرخص شد.
رسوندمشون خونه و رفتم سایت...
#رسول
صبح شد.
سارا رفت بیمارستان.
دیروز قبل از اینکه برم خونه، رفتم شیرینی فروشی و کیک سفارش دادم.
کادویی هم که از ۲ هفته پیش دیده بودمش و حسابی چشممو گرفته بود، خریدم...
رفتم بیرون و خرید کردم.
زنگ خونه به صدا درومد.
ریحانه بود.
آیفونو زدم.
اومد تو...
+ سلاااااام...😃 ریحانه خانم...😊
- سلام داداشی...😃
همدیگرو بغل کردیم.
- خب... چیکارا کردی...؟!😄
+ من کاری نکردم...🤷🏻♂ قراره شما همه کارا رو بکنی...😉😌😁
- اِ...!🙃 اینجوریه؟!😏
+ بله...😁😌
یه چیزی محکم خورد تو سرم...🤕
+ آخخخخخ...😓
کیفش بود...
- حقت بود...😝😌😂 تا تو باشی دیگه اینجوری با من حرف نزنی...😉🙃😂
+ خیل خب بابا...😶 حالا چرا می زنی؟🙄😪
- چون عصبیم کردی...😤😁
+ وقت دنیا رو می گیری با این عصبی شدنات...😐
کوسنی از رو مبل برداشت و خواست سمتم پرت کنه که سریع گارد گرفتم و گفتم: غلط کردم...😰 فقط نزن...😢
انداختش رو مبل.
هر دو خندیدیم.
منم زورم زیاد بود، اما به پای زور ریحانه نمی رسید...
دستش خیلی سنگین بود... چه وقتی خودش میزدت، چه وقتی که یه چیزی پرت می کرد سمتت و چه وقتی که باهات مبارزه می کرد.
هردومون کمربند مشکی کاراته داشتیم... اما ریحانه مبارزش از من بهتر بود...
همیشه از حق هم دفاع می کردیم و هوای همدیگرو داشتیم...😌✌️🏻
با کمک ریحانه، خونه رو تزئین کردیم، غذا پختیم و خلاصه همه چیز رو آماده کردیم...
مامان و بابا، به همراه فرشید و خانوادش و مامان و بابای سعید و سارا اومدن.
قبل از اینکه برسن، رفتم و کیکی که سفارش داده بودم رو تحویل گرفتم.
همه چیز آماده بود.
ساعت ۱۰ شب شده بود.
سارا هنوز نیومده بود.
چند بار بهش زنگ زدم. اما جواب نداد.
داشتم نگران می شدم.
دوباره بهش زنگ زدم.
داشت قطع می شد که جواب داد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 دلم واسه عطیه سوخت...💔
پ.ن2: خدا به رسول رحم کرد...😱😂
پ.ن3: به نظرتون سارا چی میگه؟!🧐🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_57
#عطیه
امروز ماشین نیاورده بودم.
با تاکسی اومده بودم و الانم باید با تاکسی بر می گشتم.
داشتم از خیابون رد می شدم که یه ماشین خلاف جهت با سرعت به سمتم اومد.
جیغ کشیدم...
همه جام درد می کرد...😓
مردم دورم جمع شده بودن.
اصلا نگران خودم نبودم...
مهم بچمون بود...🙂💔
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم...
محمد کنارم نشسته بود...
چشماش کاسه خون بودن...
معلوم بود گریه کرده...
ازش پرسیدم. اما انکار کرد و بعدم بحث رو عوض کرد...
یاد حرفای فاطمه افتادم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
قطره اشکی که رو گونم بودو پاک کردم...
اون روز وقتی فاطمه از پیش دکتر برگشت، خیلی بهم ریخته بود.
وقتی برگشتیم خونه، ازش پرسیدم.
اولش طفره رفت، اما انقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت...
با شنیدن حرفاش، حالم خیلی بد شد...😢 خیلی بد...😓
#محمد
+ چه حرفی؟!🧐
با بغض گفت: اون روز که از بیمارستان برگشتیم، فاطمه خیلی بهم ریخته بود.😕 ازش پرسیدم چشه...؟!🤔 اولش جواب نداد...😶 اما انقدر اصرار کردم تا گفت...🙃
گفت... دکتر بهش گفته... پات بدجوری زخمی شده... تصادف سنگینی کردی و ذربه سختی به پات وارد شده... اصلا هم بهش رسیدگی نشده...😞 گفت... گفت...😓
دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه...
- گفت دکتر گفته: چون بهش رسیدگی نشده...😔 اگه... اگه.... زبونم لال... پات.... عفونت می کرد... باید... باید... قطعش می کردن...😭
شدت گریش بیشتر شد...
دلم نمی خواست گریشو ببینم...
+ الهی من فدات شم...❤️ آخه چرا چشمای خوشگلتونه بارونی می کنی؟!😕 گریه نکن دیگه...😶🙁
- آ.... آخه... چ..... چطور... ازم... می.... می خوای.... گ..... گریه... ن.... نکنم...؟!😭
- اگه... اگه... زبونم لال... بلایی.... سرت.... میومد... اون وقت چی...؟!😭
+ عزیز دلم...🙃 الان که من صحیح و سالم کنارت نشستم...😇 دیگه چرا گریه می کنی؟!😕
- حتی دکترم فهمیده تو به فکر خودت نیستی...😢 محمد... تو رو خدا... تو رو جون عطیه... یه ذره به فکر خودت باش...😭
+ چشم... هر چی تو بگی...🙁 تو فقط گریه نکن...😕🙂
- الکی نگو چشم...😶 من که می دونم شبا که میای خونه تا دیر وقت یا حتی تا صبح، پای لپاپتی و باهاش کار می کنی...😞 هر وقت هم میای خونه، خستگی از چشمات میباره...🙁
حرفی واسه گفتن نداشتم...
شاید حق با عطیه بود...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه.
صبح فاطمه و عزیز اومدن و عطیه هم مرخص شد.
رسوندمشون خونه و رفتم سایت...
#رسول
صبح شد.
سارا رفت بیمارستان.
دیروز قبل از اینکه برم خونه، رفتم شیرینی فروشی و کیک سفارش دادم.
کادویی هم که از ۲ هفته پیش دیده بودمش و حسابی چشممو گرفته بود، خریدم...
رفتم بیرون و خرید کردم.
زنگ خونه به صدا درومد.
ریحانه بود.
آیفونو زدم.
اومد تو...
+ سلاااااام...😃 ریحانه خانم...😊
- سلام داداشی...😃
همدیگرو بغل کردیم.
- خب... چیکارا کردی...؟!😄
+ من کاری نکردم...🤷🏻♂ قراره شما همه کارا رو بکنی...😉😌😁
- اِ...!🙃 اینجوریه؟!😏
+ بله...😁😌
یه چیزی محکم خورد تو سرم...🤕
+ آخخخخخ...😓
کیفش بود...
- حقت بود...😝😌😂 تا تو باشی دیگه اینجوری با من حرف نزنی...😉🙃😂
+ خیل خب بابا...😶 حالا چرا می زنی؟🙄😪
- چون عصبیم کردی...😤😁
+ وقت دنیا رو می گیری با این عصبی شدنات...😐
کوسنی از رو مبل برداشت و خواست سمتم پرت کنه که سریع گارد گرفتم و گفتم: غلط کردم...😰 فقط نزن...😢
انداختش رو مبل.
هر دو خندیدیم.
منم زورم زیاد بود، اما به پای زور ریحانه نمی رسید...
دستش خیلی سنگین بود... چه وقتی خودش میزدت، چه وقتی که یه چیزی پرت می کرد سمتت و چه وقتی که باهات مبارزه می کرد.
هردومون کمربند مشکی کاراته داشتیم... اما ریحانه مبارزش از من بهتر بود...
همیشه از حق هم دفاع می کردیم و هوای همدیگرو داشتیم...😌✌️🏻
با کمک ریحانه، خونه رو تزئین کردیم، غذا پختیم و خلاصه همه چیز رو آماده کردیم...
مامان و بابا، به همراه فرشید و خانوادش و مامان و بابای سعید و سارا اومدن.
قبل از اینکه برسن، رفتم و کیکی که سفارش داده بودم رو تحویل گرفتم.
همه چیز آماده بود.
ساعت ۱۰ شب شده بود.
سارا هنوز نیومده بود.
چند بار بهش زنگ زدم. اما جواب نداد.
داشتم نگران می شدم.
دوباره بهش زنگ زدم.
داشت قطع می شد که جواب داد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 دلم واسه عطیه سوخت...💔
پ.ن2: خدا به رسول رحم کرد...😱😂
پ.ن3: به نظرتون سارا چی میگه؟!🧐🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_79
#عطیه
نمی دونم چرا محمد اون حرفا رو زد...😕
اما حدس می زنم عملیات داشته باشن...🙁
صبح محمد منو رسوند وزارت خونه و رفت سرکار...
جلسه داشتیم...
نفهمیدم جلسه چه جوری گذشت و تموم شد...😶
همه فکر و ذکرم پیش محمد بود...🙃❤️
دلشوره عجیبی داشتم...😓
کارم که تموم شد، وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه...
شماره محمد رو گرفتم... اما جواب نداد...
خیلی استرس داشتم...😥
رفتم تو اتاق و نشستم پشت میز کارم...
یه سری متن بود که باید ترجمه می کردم...
اما اصلا حوصلشو نداشتم...😕
سرمو گذاشتم رو میز و ذکر گفتم تا آروم بشم...
همون ذکری که همیشه بهم آرامش میده...🙂❤️
الا بذکر الله تطمئن القلوب...
#سارا
رسیدیم بیمارستان...
رفتیم پذیرش...
+ سلام خانم🙂
- سلام. بفرمائید.😊
+ ببخشید... به ما گفتن بیمارمون رو آوردن این بیمارستان...🙃
- اسمشون؟!
+ سعید شهریاری...
نگاهی به دفتر رو به روش کرد و بعد از چند ثانیه گفت: طبقه دوم. اتاق ۲۲۳.
+ ممنون...😊
- خواهش می کنم.😇
سعید هنوز بی هوش بود...
نرگس رو به روی اتاقش نشسته بود و قرآن می خوند...
آقاداوود گفتن یه ماموریت فوری پیش اومده و مجبور شدن رسول رو بفرستن...
اما یه حسی بهم می گفت دارن دروغ میگن...
رفتم پیش دکتر و حال ریحانه رو ازش پرسیدم...
گفتن شک عصبی بوده...
رفتم تو اتاق ریحانه...
چند دقیقه گذشت...
کم کم چشماشو باز کرد...
دستشو گرفتم...
+ ریحانه... ریحانه جان... بهتری قربونت برم...؟!🙂
با صدای ضعیفی گفت: سارا...😢
+ جانِ سارا...؟!🙃
- فرشید...😓
نتونست ادامه بده و زد زیر گریه...
+ قربونت بشم...😕 آروم باش...🙂 بسپار به خدا...🤗 من مطمئنم حالشون خوب میشه...🙃
یکم که آروم تر شد گفت: رسول کجاست؟!😕
+ آقاداوود گفتن یه ماموریت فوری پیش اومده...😶 مجبور شدن رسول رو بفرستن...😕
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه...
رفتم سمت اتاق سعید...
نرگس از اتاقش بیرون اومد...
رفتم کنارش...
+ به هوش اومد...؟!😃
- آره...😄
+ حالش چطوره؟!🙃
- بهتره...🙂 فقط... درد داره...😕
+ خودش گفت...؟!🙁
- نه...😶 خودم فهمیدم...🙂 سعی داشت بروز نده...😕
با بابا تماس گرفتم و گفتم سعید بیمارستانه و ازش خواستم یه جوری به مامان بگه که هول نکنه...
رو صندلی نشستم...
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم...
تو دلم رخت می شستن...
خیلی نگران بودم...
نگران سعید...
نگران ریحانه...
و از همه مهم تر...
نگران رسول...❤️
#محمد
خواهر محسن بود...
رو به رومون ایستاد...
- به به...😈 ببین کی اینجاست...😏 محمد...🙄😒
رسول: آقامحمد...🙄😠
- به تو ربطی نداره...😠
نزدیکتر اومد...
سرمو پائین انداختم...
اصلا دلم نمی خواست چهرشو ببینم...
- چرا سرت پائینه؟!😏
- هنوزم اون عقاید مسخرتو داری؟!😒
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم و نگاش کنم گفتم: مثل شما که هنوزم بی حیایی...😏
بدجوری ضایع شد...
رسول با تعجب نگاه می کرد...
- آخی...😢 دستت چی شده؟!😏
- کار الکسه...😁 نه؟!😏
- دستش درد نکنه...😌
- پیشونیت هم که زخمی شده...🙁😏
- حتما خیلی درد داره...😕😏
+ به نابودی امثال تو و برادرت و الکساندر می ارزه...😏
- نیومدم اینجا بحث کنم...😒
معلوم بود کم آورده...😏😌
- اومدم ازت یه سوال بپرسم...😏
- درباره خودت و زنت...😒
- من چی از اون دختره ی...
پریدم وسط حرفش و گفتم: مواظب به حرف زدنت باش خانم...😠
بلند تر از من گفت: اینجا محل کارت نیست و تو هم رئیس نیستی...😤
- منم هر جور که دلم بخواد حرف می زنم...😠😌
- من چی از اون دختره...
خونم به جوش اومد...
هیچ کس جرئت نداشت درباره عطیه اینجوری حرف بزنه...😠
داد زدم...
+ درباره همسر من درست صحبت کن...😠 اون پاکه... معصومه... درضمن... من یه تار موی گندیده ی عطیه رو به صد تا مثل تو نمیدم...😏😤
ترسید...
رفت عقب...
رسول فقط نگاه می کرد...
خیلی تعجب کرده بود...
صدای زنگ گوشیم اومد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه...🙃
نگران محمده...🙂💔
پ.ن2: بیچاره ریحانه...😢💔
پ.ن3: سارا...🙂 تو دلش رخت می شورن...😔💔
پ.ن4: ایول به محمد...😃🤩
خوب جوابشو رو داد...😌😎👏🏻💪🏻
پ.ن5: کی به محمد زنگ زده؟!🧐🤔
حدساتونو درباره پ.ن5 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_81
#ریحانه
- متاسفانه رفتن تو کما...😔
+ چ... چی؟!😨
- ایشون برای ۲ دقیقه، مرگ رو تجربه کردن... البته خدا رو شکر تونستیم احیاشون کنیم...🙃 ولی متاسفانه رفتن تو کما...😔
دیگه صدای دکتر رو نمی شنیدم...
#امیر
+ هیچ راهی نداره که بتونیم ردشونو بزنیم...؟!😞
- یه راه هست...☝️🏻🙃
+ چه راهی؟!😓
- اونا با ما تماس بگیرن...😶 اینجوری می تونم ردشونو بزنم...🙃
همون لحظه، داوود اومد...
#محمد
صدای در اومد...
محسن بود...
همینو کم داشتیم...🙄
اومد سمت من...
کنارم زانو زد...
- سلام...🙃
رومو ازش برگردوندم...
- آقای محمد حسنی... تا جایی که می دونم، خیلی به دین پای بندی...😶 تو دین اسلام هم جواب سلام واجبه...🙂
+ آره... اما فکر نکنم جواب سلام کسی مثل تو واجب باشه...😏
- آره... شاید تو راست میگی...😕
- اما... اما من مجبور بودم...😔
+ آدم تا خودش نخواد، مجبور به انجام کاری نمیشه...😏🙄
- تحدیدم کردن...😔
+ اگه از اول وارد این بازی کثیف نمی شدی، تحدیدت نمی کردن...😶
- باشه...🙃 اصلا حق با توعه...🙁 اما من نیومدم اینجا باهات بحث کنم...😶
- اومدم... به خودت و دوستت کمک کنم...😕
+ یادم نمیاد ازت کمک خواسته باشیم...😒
بلند شد...
دستی به صورتش کشید...
معلوم بود کلافه شده...
- محمد بس کن...🙁 من پشیمونم...😕
رسول گفت: فکر نمی کنی واسه پشیمونی یه ذره دیره؟!😏
- ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست...🙃
دوباره کنارم زانو زد...
دستشو گذاشت رو بازوم...
درست پائین جایی که چاقو خورده بود...
بدجوری درد گرفت...
+ آخخخ....😓
از درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم...
رسول: چیکار می کنی؟!😠
- خیلی درد می کنه؟!🙁
چیزی نگفتم...
محسن زیر لب گفت: لعنت به تو الکس...😤😕
- الان وسایل پانسمانو میارم... هم دست تو رو پانسمان می کنم... هم دست رفیقتو...🙂
+ لازم نکرده...😒
- محمد لج بازی نکن...☹️ همینجوریشم کلی خون ازت رفته...🙁 اگه بهش رسیدگی نشه، عفونت می کنه...😕
+ مگه واسه تو فرقی هم می کنه...؟!🙂💔
- معلومه که فرق می کنه...😕 تو یه زمانی رفیقم بودی...🙁 البته... هنوزم هستی...🙃
+ نه... من دیگه رفیق تو نیستم...🙃
+ تو همون موقع که منو با ماشین زیر گرفتی، پایان رفاقتمونو اعلام کردی...🙂💔
خیلی تعجب کرد...
سرشو پائین انداخت...
ما نفهمیدیم اون تصادف دقیقا کار کی بود...
اینجوری گفتم که اگه کار اون بوده، معلوم بشه...🤫🤭
حالا معلوم شد کار خودش بوده...🙃💔
انگار خواست بحث رو عوض کنه که گفت: اوضاع دوستتم دست کمی از خودت نداره...😕
رسول: من به کمک تو احتیاجی ندارم...😤😏
- جفتتون کله شق و لج بازین...☹️
- محمد... هم تو... هم این رفیقت... خوب می دونین اگه چیزی نگین، چه بلایی سرتون میارن...😞 زجرکشتون می کنن...😓 تازه فقط خودتون نیستین...😕 خانواده هاتونم هستن...🙁 حتما سراغ اونا هم میرن...☹️
+ نمی خواد نگران ما باشی...🙃 ما وقتی اومدیم تو این کار، همه خطراتش رو به جون خریدیم...🙂❤️
+ ما عاشق خانواده هامونیم...❤️ مثل همه آدما...🙂 اما عاشق کشورمونم هستیم و دفاع از کشور و مردممون، از همه چی برامون مهم تره...😌☝️🏻🙃❤️
دیگه چیزی نگفت...
#عطیه
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم...
سرمو از روی میز برداشتم و برگشتم عقب...
عزیز بود...
خواستم بلند شم که مانع شد...
نشست رو تخت...
رو به من گفت: چیزی شده؟!😕
+ چطور؟!🙁
- خیلی تو فکری...😶
+ چیزی نیست...🙃 یعنی... چیز جدیدی نیست...🙂💔
- نگران محمدی؟!🙃
+ از کجا فهمیدین؟!🙂
- گفتی چیز جدیدی نیست...😄 البته... بیشتر از چشمات خوندم نگرانشی...🙃💔
سرمو پائین انداختم...
+ شما هم دست کمی از من ندارین...🙂
+ اما... سعی می کنین به روی خودتون نیارین...🙃
- یه مادر... همیشه نگرانه بچشه...🙂💔
+ درست میگین...🙂
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
عزیز سعی داشت آرومم کنه...
در حالی که خودشم نگران بود...🙂💔
عزیز رفت پائین...
منم مشغول ترجمه شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: فرشید...😞
بیچاره ریحانه...😭💔
پ.ن2: محمد...🙃
پ.ن3: محسن...😶🙂
پ.ن4: محمد خوب جواب محسنو داد...😌✌️🏻
پ.ن5: عطیه و عزیز...🙂💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_84
#عطیه
هوووففف...🙄
بالاخره تموم شد...😅
۳۰ صفحه رو تو ۲ ساعت ترجمه کردم...😌😄
کش و قوسی به بدنم دادم...
میزمو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم...
هنوزم نگران محمد بودم...😓
شمارشو گرفتم...
قطع کرد...
یعنی چی؟!😳
حتما جلسه داره...😕
چند دقیقه بعد، دوباره شمارشو گرفتم...
خاموشه...🙁
وای...😥
نکنه اتفاقی براش افتاده؟!😰
دیگه طاقت نیاوردم...
آماده شدم و از پله ها پائین اومدم...
عزیز داشت به ماهی های حوض غذا می داد...
اومد سمتم و گفت: کجا میری عطیه؟!🧐
+ میرم محل کار محمد...😕 گوشیش خاموشه...🙁 شاید همکاراش بدونن کجاست...🙃
- این وقت شب...😶 یه زن تنها...😕 اونم با وضعیت تو...🙁 به نظرت صلاحه بری؟!☹️
نشستم رو پله ها...
بغضمو به سختی قورت دادم...
لبخند تلخی زدم...
سرمو پائین انداختم...
+ دلتنگی و نگرانی که شب و روز نمی شناسه...🙃🙂💔
سرمو بالا آوردم و رو به عزیز گفتم: میگین چیکار کنم؟!😕
عزیز اومد و کنارم نشست...
- عزیزم...❤️ منم نگرانشم...🙂 تا فردا صبح صبر کن...☝️🏻 اگه خبری نشد، برو محل کارش...🙃
لبخندی زدم...
+ چشم...🙂
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم...
عزیز شام درست کرده بود...
هیچ کدوم اشتها نداشتیم...😕
به زور چند لقمه خوردم و برگشتم بالا...
سعی کردم بخوابم...
اما همه فکر و ذکرم پیش محمد بود و خوابم نمی برد...
#داوود
یهو صدای علی اومد...
- ایییوووللل...😃
من و امیر هم زمان با هم گفتیم: چی شد علی؟!😧
- حله...😉😁
امیر: چی حله؟!😶
- ردشو زدم...😌🤓
زدم رو شونش...
+ ایییوووللل...🤩 دمت گرم علی...😃
امیر: آفرین به تو...🤩👏🏻
- مخلصیم...😄
امیر بچه ها رو صدا زد...
رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم...
به علی گفتم لوکیشن رو برامون بفرسته...
بچه ها زودتر رفتن و من و امیر موندیم و به آقایعبدی گزارش کار دادیم...
لپتاپ رسول رو برداشتم و رفتیم سمت لوکیشنی که علی فرستاد...
یه ذره از بچه ها عقب مونده بودیم...
لپتاپو باز کردم...
به جز رسول و آقامحمد کسی تو قاب نبود...
انگار آقامحمد داشت یه چیزایی به رسول می گفت...
صدا رو زیاد کردم تا هم خودم بشنوم، هم امیر...
#محمد
همه شون رفتن بیرون...
برگشتم سمت رسول...
+ رسول...🙃
- جانم..... آقا؟!😓
+ اگه... تونستی... زنده... از اینجا.... بیرون بری... مواظب... بچه ها باش...🙃 هواشونو.... داشته باش...🙂💔
- آقا... این چه حرفیه می زنین؟!😓
+ رسول...🙂
- جانم؟!🙃
+ خیلی دوست دارم...🙂❤️
- منم همین طور...🙃❤️
صدای در اومد...
وای خدا...🙁
دوباره شروع شد...😓🙂💔
#داوود
ای کاش صداشو زیاد نمی کردم...😓💔
آقامحمد داشت وصیت می کرد...😭
مثل همیشه به فکر ما بود...🙂❤️
+ امیر تو رو خدا تندتر برو.😭
امیر هم کلافه تر از من گفت: تندتر از این نمیشه.☹️😓
صدای در اومد...
چند نفر اومدن تو قاب.
از جمله اون محسن و الکساندر نامرد...😤
ای خدا...😭
دیگه می خوان چه بلایی سرشون بیارن؟!😨
می خوان چه جوری شکنجشون بدن؟!😭
بمیرم واستون...💔
کاش منو جای شما می گرفتن...😭
#محسن
از اتاق بیرون اومدیم...
رفتم پیش مونا...
- چیه؟!🧐 تو فکر محمدی؟!😏
+ ولم کن مونا حوصله ندارم...😒
- تو واقعا نگرانشی؟!🙄
+ نباشم؟!😐 رفیق قدیمیمه...🙃 اگه یه چیزی بگه...😕 یه اطلاعاتی بده...🙁 شاید الکس از کشتنش منصرف بشه...🤭 اما این محمدی که من می شناسم، زیر بار حرف زور نمیره...😬
- پس اگه بمیره حقشه...😤
داد زدم و گفتم: مونا مواظب حرف زدنت باش...😠
ترسید...
- واقعا که...😤
از اتاق بیرون اومدم...
دستی لای موهام کشیدم...
هیچ کاری از دستم برنمیومد...😞
الکساندر صدام زد و رفتیم تو انبار...
اسلحشو مصلح کرد...
یه چاقو داد بهم و گفت: دلم می خواد تو محمدو بکشی...😏😈
+ چ... چی؟!😧
- همین که شنیدی...😒
+ قرار نبود بکشیشون...😠
- اون ماله وقتی بود که فکر می کردیم اطلاعات میدن...😶 اما الان که چیزی نمیگن، چاره ای نداریم جز اینکه بکشیمشون...😤
- تو این کارو نمی کنی...😡
اسلحشو گرفت سمتم و گفت: می کنم...😠 می خوام ببینم کی جلومو می گیره...😏 تو؟!😒
- تا ۳ می شمارم...😶 یا می کشیش... یا می کشمت...😏☝️🏻 بین خودت و رفیق قدیمیت یکی رو انتخاب کن...😏
یعنی تمام این مدت می دونست محمد رفیق قدیمی منه؟!😟
وای...😓
- یک...☝️🏻
خدایا چیکار کنم؟!😥
- دو...✌️🏻
اگه منو بکشه، حتما مونا و مامان رو هم می کشه...😓
+ س....
- نزن...😨 ب..... باشه....😓
اسلحشو پائین آورد...
به چاقویی که تو دستم بود، نگاه کردم و بعد به محمد...
خودمو نمی شناختم...🙂💔
من کیم؟!🤔
محسن محتشم؟!😏
آره... اما نه اون محسن چند سال پیش...🙃
من یه نامردِ بیمعرفتم...😞
رفتم سمت محمد...
چاقو رو گذاشتم رو شاهرگش...
#محمد
اومد سمتم...
چاقویی که دستش بودو گذاش
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_85
#عطیه
همیشه از محمد می خواستم آدرس محل کارشو بهم بگه...
اما هیچ وقت نمی گفت...😕😶
خب... یه جورایی بهش حق می دادم...
یاد چند ماه پیش افتادم...
ساعت ۹ صبح بود...
هر دو حاضر شدیم...
محمد منو رسوند...
ماشینو گذاشت واسه من و بقیه مسیرش رو با تاکسی رفت...
یکم که دور شد سوار ماشین شدم و تعقیبش کردم...
۵ دقیقه بعد، تاکسی کنار خیابون ایستاد...
منم دور تر ازش پارک کردم...
محمد پیاده شد و اومد سمت من...
فهمیده بود دنبالشم...😶😕
سرمو پائین انداختم تا شاید منو نبینه... اما دیگه فایده ای نداشت...
زد به شیشه ماشین...
آروم شیشه رو دادم پائین...
خودمو زدم به اون راه...😂
+ اِ...😶 سلام...😊 تو اینجا چیکار می کنی؟!🧐
- علیک سلام...😶 فکر می کنم این سوالیه که من باید از شما بپرسم...😊
+ امممم...😶 خب... من... یه کاری داشتم...😄 اومدم اینجا...😊
- اهومممم...😶 منم گوشام درازه...😊😐🤣
+ بله؟!😐😂
چشماشو ریز کرد و گفت: منو تعقیب می کردی؟!🤔😐
+ خب...😶 راستش...😕 آره...🙁
- دست شما درد نکنه...😶
+ خواهش می کنم...😂
+ خب وقتی خودت نمیگی محل کارت کجاست، مجبورم خودم پیداش کنم...😕😊😂
- آخه عزیز من... آدرس محل کار من به چه درد شما می خوره؟!😶😂
+ خب وقتایی که چند روز ازت خبری نیست، میام اونجا سراغتو می گیرم...😕😶
- اگه لازم باشه، خودم بهت میگم کجا کار می کنم...😄
- یه نصیحت بهت می کنم... هیچ وقت یه مامور امنیتی رو تعقیب نکن...☝️🏻😊
+ باشه...😊😐
- مسخره می کنی عطیه؟!😐💔
+ نه...😶 جدی گفتم...😊😂
- 😂😑
- تشریف ببرین سرکارتون...😄 منم دیرم شده باید برم...😊
+ تو برو...🙃 منم چند دقیقه دیگه میرم...😊
- دوباره می خوای تعقیبم کنی؟!😐😂
+ 😂😶
- نه...🙃 تا شما نری، من از جام تکون نمی خورم...😊😂
خندیدم و سرمو تکون دادم...
خداحافظی کردیم و رفتم سرکار...
یک هفته بعد، دوباره به سرم زد تعقیبش کنم...😶😂
این دفعه با مترو می رفت و کارم راحت تر بود...
چند دقیقه بعد از رفتنش، منم حاضر شدم و رفتم دنبالش...
زیر چشمی نگاش می کردم...
خدا رو شکر حواسش به من نبود...😅
یه آقای پیری سر پا ایستاده بودن...
محمد بلند شد و جاشو داد به ایشون و تا آخر مسیر سر پا ایستاد...🙃
چقدر این حرکتشو دوست داشتم...👌🏻🙂❤️
همیشه همین قدر مهربون بود...🙃✨
از مترو پیدا شدیم...
با فاصله پشت سرش رفتم...
سوار تاکسی شد...
یه تاکسی گرفتم و با فاصله نسبتا زیادی پشت تعقیبش کردم...
۱۵ دقیقه بعد، تاکسی ایستاد و محمد پیاده شد...
وارد یه کوچه شد...
با فاصله رفتم دنبالش...
سرم داشت منفجر می شد...😣
همش از این کوچه به اون کوچه...😶
بالاخره وارد یه ساختمون شد...
خیلی خوشحال شدم که تونستم محل کارشو پیدا کنم...🤩
به خودم قول دادم آدرس اینجا رو به هیچ کس ندم و تا حد امکان نیام اینجا...
امیدوارم بودم تا فردا یه خبری از محمد بشه...🙃
یه خبر خوب...✨
خبر سلامتیش...🙂❤️
#ریحانه
یه آقایی که حسینآقا صداشون می کردن، موندن بیمارستان...
نشستم رو به روی اتاقش...
یلدا رفته بود نمازخونه...
بابا محمود هم رفته بود مامان ملیحه رو بیاره...
سرمو به دیوار تکیه دادم و آروم اشک ریختم...
ای خدا...
چرا من...؟!😭
چرا فرشید...؟!😭
چرا...؟!😭
ای کاش من جای فرشید بودم...😭
حالم خیلی بد بود...
از یه طرف فرشید... از یه طرف رسول...😓
گوشیش خاموش بود...
همکاراش هم جواب درست و حسابی نمی دادن...
می گفتن رفته ماموریت...
اما نمی تونستم حرفشونو باور کنم...
اصلا حس خوبی نداشتم...
پرستاری وارد اتاقش شد...
چند دقیقه بعد، هراسون بیرون اومد...
صدای دستگاه ها، باعث شد وحشت زده برم سمت اتاقش...😨
دکترا و پرستارا رفتن اتاق فرشید...
حسینآقا هم خواست بره که دکترا نزاشتن...
می دونستم هر چی هست زیر سر همون پرستاره...
واسه همین به حسینآقا گفتم یه پرستار وارد اتاق فرشید شده...
فقط خدا خدا می کردم بلایی سر فرشید نیاد...
#داوود
بالاخره رسیدیم...
نمی دونم ماشین ایستاد یا من خودمو پرت کردم بیرون...
یه خرابه بود...
فقط می دویدم تا شاید یه ردی از برادرام پیدا کنم...
یه چیزی که گواهی بده زندن...
هنوز قلبشون می زنه...
تنهام نزاشتن...🙂😭💔
امیر صدام زد...
رفتم پیشش...
انقدر دویده بودم... که نفسم بالا نمیومد...
#رسول
صدای شلیک گلوله اومد.
بچه های خودمون بودن.
#داوود
خدا رو شکر بچه ها چند دقیقه زودتر از ما رسیده بودن.😃
امیر به جایی اشاره کرد و هر دو رفتیم...
امیدوار بودم دیر نشده باشه.
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عجب😶😂
محل کارشو پیدا کرد.😁
پ.ن2: وای خدا😂 فقط حرفای محمد و عطیه وقتی محمد فهمید عطیه تعقیبش می کنه🤣
پ.ن3: آخی😢
بیچاره ریحانه😕
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_91
#داوود
از پشت شیشه نگاهش کردم...
معلوم بود درد داره...😕😓
رفتم پیش دکتر...
براش آرامبخش تزریق کرد
چند دقیقه بعد، خوابید...
می خواستم برم پیش سعید و یه سری بهش بزنم...
اما یه حسی بهم می گفت بهتره اینجا بمونم...
چند دقیقه گذشت...
یهو...
#امیر
بعد از سلام و احوال پرسی، آقایعبدی گفتن: بچه ها کجان؟😕 حالشون چطوره...؟🙁
+ خدا رو شکر الان بهترن...🙂 البته... به جز فرشید...😔
- چه اتفاقی براش افتاده؟😨
+ تو کماست...😞
- وای...😓
- محمد و رسول کجان؟😕
+ تو همین بیمارستان بستریان...🙃
- خیلی اذیتشون کردن؟😕😔
آهی کشیدم و گفتم: خیلی...😔
اتاق رسول رو نشونشون دادم و خودم رفتم تا یه سر به آقامحمد بزنم...
گوشیم زنگ خورد...
#عطیه
تا خودِ صبح نخوابیدم...😕
فکرم درگیر محمد بود...🙁
خیلی نگرانش بودم...😓
صدای اذان گوشیم اومد...
وضو گرفتم و نمازمو خوندم...
سجده رفتم و با خدا درد و دل کردم...
خدایا... ازت خواهش می کنم... سالم باشه...🙃 حالش خوب باشه...🙂 اتفاق بدی براش نیفتاده باشه...😢😕😔
خیسی اشک رو رو گونه هام حس کردم...
سر از سجده برداشتم و اشکامو پاک کردم...
دراز کشیدم...
با کلی فکر و خیال، خوابم برد...
با صدای زنگ گوشیم، چشمامو باز کردم...
شماره ناشناس بود...
اولش نخواستم جواب بدم...
اما یه حسی بهم می گفت جواب بده...
تماس رو وصل کردم...
صدای محمد بود...😍
همین که صداشو شنیدم، آروم شدم...🙃
کلی خدا رو شکر کردم...♥️
اما هنوز نگرانش بودم...😕
آخه... صداش مثل همیشه نبود...🙁
ازش پرسیدم... گفت چیزی نیست و فقط یکم خسته ست... اما من مطمئن بودم یه چیزی شده و به من نمیگه که نگران نشم...🙁
بعد از خداحافظی، گوشیو قطع کردم و رفتم پائین...
عزیز کنار حوض نشسته بود...
کنارش نشستم و بهش گفتم محمد تماس گرفته...
خیلی خوشحال شد...
رفتم بالا و مشغول آشپزی شدم...
#امیر
داوود بود. جواب دادم.
+ جانم داوود...؟!🙃
- امیر به سایت بگو ۲ تا نیروی خانم بفرستن اینجا...😥 فقط سریع...☝️🏻
با نگرانی گفتم: چی شده؟😨
- آقامحمد... می خواستن بکشنش...😱
+ یاخدا...😱
+ الان حالش خوبه؟!😨
- آره... به موقع فهمیدم...😓
- سریع با سایت تماس بگیر...
+ همین الان زنگ می زنم.😢 فقط... خودت به آقایعبدی بگو.🙃
- باشه...🙂
گوشیو قطع کردم.
با احمد تماس گرفتم و گفتم نیرو بفرستن.
خودمم رفتم پیش داوود...
#رسول
با صدای در، چشمامو باز کردم...
+ بفرمائید...
آقایعبدی و مهدی و امیر وارد اتاق شدن.
خواستم بشینم که مانع شدن...
چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم.
آقایعبدی بلند شدن و گفتن: رسول جان... بهتره زود خوب بشی.🙂 وگرنه مجبوریم نیرو جات بزاریم.😊
+ آقا من همین الانشم خوبم.😄 اصلا بریم سایت.😁
خندیدن و گفتن: شوخی کردم.😄 شما فعلا استراحت کن.😉🙃 هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو سایت بگیره.😄
- من میرم یه سر به سعید و محمد بزنم.😊
آقایعبدی رفتن.
امیر هم چند دقیقه بعد رفت.
مهدی موند پیشم.
- خب...😁 تا الان داوود دهقان فداکار بود...😶 حالا تو میشی پترُس فداکار.😶🤣
+ هار هار هار...😐 بی مزه😒 به جای اینکه با این حرفات وقت من و خودت و کائنات رو بگیری، برو یه ذره درباره پترس فداکار تحقیق کن ببین اصلا کی بوده، بعد بیا به من بگو پترس.😐
- عه...😶 تو ضایع کردنم بلند بودی و من نمی دونستم؟!🤔😂
+ من دیگه با تو هیچ حرفی ندارم.😊😐😑
- خیلی خوب...😶 حالا نمی خواد قهر کنی.😐😄 مگه پترس فداکار کی بوده؟!🤔😁😂
+ همونی که انگشتشو کرد تو سوراخ سد.😶😑
وای خدا😂 خودش فهمید چه گافی داده...😶😁 اون لحظه قیافش دیدنی بود...🤣
+ حالا فهمیدی هیچ ربطی به من نداره؟!😶😂
- چرا دیگه...😐 یه جورایی ربط داره.😁 جفتتون فداکاری کردین.😊😂
+ وقت دنیا رو می گیری با این حرفات و مقایسه کردنات.😐
- 😂
+ 😂😶
یکم دیگه با هم حرف زدیم.
بعدم مهدی رفت بیرون تا من استراحت کنم...
#سعید
داشتم کتاب می خوندم که صدای در اومد.
+ بفرمائید.
در باز شد.
آقایعبدی بودن.
بالبخند گفتن: اجازه هست؟!😄
+ آقا اجازه ما هم دست شماست.😅 بفرمائید.😊
اومدن تو
کتابو بستم و رو میز کنار تخت گذاشتم.
خواستم بشینم که دستشونو رو شونم گذاشتن و گفتن: نشینیا...😶 اذیت میشی...🙃 راحت باش.😊
لبخندی زدم.
رو صندلی، کنار تختم نشستن...
مشغول صحبت بودیم.
صدای در اومد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: تا صبح نخوابید...😕🙃💔
فکرش درگیر محمد بود...🙂♥️
پ.ن2: می خواستن بکشنش...😱
پ.ن3: نیرو می زارن جای رسول😊😐😂
هیچ کس نمی تونه جاشو تو سایت بگیره.😌
پ.ن4: آقامهدی وقت دنیا رو میگیره و توسط رسول ضایع میشه...😶😐💔🤣
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_108
#داوود
گوشی آقامحمد بود.😞💔
رسول گوشی رو از جیبش بیرون آورد.
رنگش پرید. دستشو گذاشت رو سرش.
بانگرانی گفتم: کیه رسول؟😧 چرا رنگت پریده؟😥
نگاهشو از گوشی گرفت و داد به من.
- ع... عطیهخانمن.😰
+ ای وای...😓
- حالا چیکار کنیم؟🙁
+ نمیدونم.😔 به نظرم جواب ندیم.🤭
- نمیشه که...😕 جواب ندیم، نگران میشن.☹️
+ خب جواب هم بدیم، سراغ آقامحمدو میگیرن.😶😕
- من خودم جواب میدم.🙃 یه چیزی بهشون میگم که نگران نشن.🙁
از من دور شد و گوشی رو جواب داد.
برگشتم سمت اتاق.
داداش زود خوب شو که همه دلتنگتیم... نگرانتیم...🙂💔
فرمانده من قویه...😌💪🏻
مطمئنم زود حالش خوب میشه...😄💔
اما... یه حسی بهم میگفت خیلی هم مطمئن نباش...🙂💔
همه اینا رو تو دلم میگفتم و اشک میریختم...😭
چند دقیقه بعد رسول برگشت و گفت: فعلاً گفتم محمد رفته جایی موبایلش رو پیش من جا گذاشته... تا آقای عبدی بیاد ببینیم باید چکار کنیم...🙂💔
+ باور کردن؟🤔
- امیدوارم باور کرده باشن...😄
همون لحظه سعید بهمون ملحق شد، رنگ و رو نداشت...
+ خوبی سعید؟🧐
- فرشید از شدّت درد بیهوش شد...😔
+ اخه برادر من... اون خودش قاچاقی زندهس بعد تو رفتی همه چی رو گذاشتی کف دستش؟😤
- نتونستم خودم رو کنترل کنم...😢
+ حالش خوبه؟🙂
- اره... دکتر گفت آرامبخش هم میزنه که هم بیشتر بخوابه هم دردش کمتر بشه...🙃
+ بچه ها کارای سایت مونده...😕
رسول: امیر هست... شما دوتاهم یکیتون برید😊
+ من نمیرم... سعید تو برو🙁
سعید سرتکون داد و گفت: باشه مراقب باشید...🙂یاعلی...✨
بعد از خداحافظی سعید رفت و ما موندیم منتظر که آقامحمد به هوش بیاد...
#سعید
فرشید رو بغل کرده بودم و سعی داشتم آرومش کنم که حس کردم وزنش دوبرابر شد!😨
از خودم جداش کردم و دیدم چشماش بستهس...😱
اروم درازش کردم روی تخت و دویدم دکترش رو صدا کردم که گفت خداروشکر مشکل جدی نداره و فقط از شدّت درد بیهوش شده...😔💔
خداروشکر خانوادهش نبودن و نگران نشدن...😢
بعد از اینکه با داوود و رسول حرف زدم رفتم سایت...
امیر بنده خدا دست تنها همه کارهارو میکرد😄💔
داوود هم همینطوریش توی خودش بود...😕 آقامحمد هم به ناراحتیش اضافه شد...🙁💔
کاش حداقل با یکیمون راحت بود و حرف دلش رو میزد...🙂
بعد از اینکه با امیر کمی حرف زدم و اوضاع سایت رو پرسیدم رفتم اتاق آقای عبدی...
آقای شهیدی هم اونجا بودن...
در زدم، وارد شدم و سلام کردم...😊
#رسول
صدامو صاف کردم و جواب دادم.
- سلاااام...😃 آقامحمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃
+ سلام...
چند ثانیه صدایی نیومد.
بعد با تردید گفتن: سلام... من شماره همسرمو گرفتم... شما؟!
+ من... رسولم عطیهخانم...
- ببخشید، نشناختم...
+ اشکال نداره...
- میشه... گوشی رو بدین به محمد؟ اصلا... چرا خودش جواب نداد؟
خدایا منو ببخش...😓
خودت میدونی من همیشه سعی کردم دروغ نگم... اما الان مجبورم...😞
+ آقامحمد رفتن جایی... گوشیشون پیش من جا مونده...
- آها... پس لطفا بهش بگین حتما یه زنگ به من بزنه...
+ چشم... کاری ندارین؟
- نه... ممنون... خداحافظ...
+ خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم...
نفس عمیقی کشیدم...
حس کردم حرفمو باور نکردن...
خدایا! توروخدا... زود خوبش کن...🙂♥️
#عطیه
چند بار شماره محمدو گرفتم. اما جواب نداد.
قرار بود امروز زود برگرده که بریم بیرون و یه دوری بزنیم.
اما حالا...
دفعه اولش نیست که گوشیشو جواب نمیده...
ولی دلم خیلی شور میزنه...
حس میکنم اتفاق بدی افتاده...😓
برای بار چندم شمارهشو گرفتم...
داشت قطع میشد که جواب داد...
نزاشتم حرفی بزنه...
+ سلاااام...😃 آقامحمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃
- الو...
صدای محمد نبود...😶
شماره رو درست گرفته بودم...
اما... اما صدا، صدای محمد من نبود...🙂💔
قطع کردم...
آقارسول گفتن محمد رفته جایی و گوشیشو جا گذاشته...
اما نمیتونستم حرفشونو باور کنم...🙃
خدایا...! نمیدونم الان کجاست... حالش خوبه یا زبونم لال...
خدایا... خودت حافظ و نگهدارش باش...🙂♥️
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅
(🛑اگر در پیامرسان دیگهای کپی میکنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.)
پ.ن1: رسول... داوود... سعید... فرشید...🙃
پ.ن2: عطیه...🙂💔
پ.ن3: جدیدا خیلی بدقول شدهها...😄💔
پ.ن4: بابت تاخیر، معذرت میخوام...
واقعا سرم شلوغ بود و وقت نکردم بنویسم...
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe