✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_81
#ریحانه
- متاسفانه رفتن تو کما...😔
+ چ... چی؟!😨
- ایشون برای ۲ دقیقه، مرگ رو تجربه کردن... البته خدا رو شکر تونستیم احیاشون کنیم...🙃 ولی متاسفانه رفتن تو کما...😔
دیگه صدای دکتر رو نمی شنیدم...
#امیر
+ هیچ راهی نداره که بتونیم ردشونو بزنیم...؟!😞
- یه راه هست...☝️🏻🙃
+ چه راهی؟!😓
- اونا با ما تماس بگیرن...😶 اینجوری می تونم ردشونو بزنم...🙃
همون لحظه، داوود اومد...
#محمد
صدای در اومد...
محسن بود...
همینو کم داشتیم...🙄
اومد سمت من...
کنارم زانو زد...
- سلام...🙃
رومو ازش برگردوندم...
- آقای محمد حسنی... تا جایی که می دونم، خیلی به دین پای بندی...😶 تو دین اسلام هم جواب سلام واجبه...🙂
+ آره... اما فکر نکنم جواب سلام کسی مثل تو واجب باشه...😏
- آره... شاید تو راست میگی...😕
- اما... اما من مجبور بودم...😔
+ آدم تا خودش نخواد، مجبور به انجام کاری نمیشه...😏🙄
- تحدیدم کردن...😔
+ اگه از اول وارد این بازی کثیف نمی شدی، تحدیدت نمی کردن...😶
- باشه...🙃 اصلا حق با توعه...🙁 اما من نیومدم اینجا باهات بحث کنم...😶
- اومدم... به خودت و دوستت کمک کنم...😕
+ یادم نمیاد ازت کمک خواسته باشیم...😒
بلند شد...
دستی به صورتش کشید...
معلوم بود کلافه شده...
- محمد بس کن...🙁 من پشیمونم...😕
رسول گفت: فکر نمی کنی واسه پشیمونی یه ذره دیره؟!😏
- ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست...🙃
دوباره کنارم زانو زد...
دستشو گذاشت رو بازوم...
درست پائین جایی که چاقو خورده بود...
بدجوری درد گرفت...
+ آخخخ....😓
از درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم...
رسول: چیکار می کنی؟!😠
- خیلی درد می کنه؟!🙁
چیزی نگفتم...
محسن زیر لب گفت: لعنت به تو الکس...😤😕
- الان وسایل پانسمانو میارم... هم دست تو رو پانسمان می کنم... هم دست رفیقتو...🙂
+ لازم نکرده...😒
- محمد لج بازی نکن...☹️ همینجوریشم کلی خون ازت رفته...🙁 اگه بهش رسیدگی نشه، عفونت می کنه...😕
+ مگه واسه تو فرقی هم می کنه...؟!🙂💔
- معلومه که فرق می کنه...😕 تو یه زمانی رفیقم بودی...🙁 البته... هنوزم هستی...🙃
+ نه... من دیگه رفیق تو نیستم...🙃
+ تو همون موقع که منو با ماشین زیر گرفتی، پایان رفاقتمونو اعلام کردی...🙂💔
خیلی تعجب کرد...
سرشو پائین انداخت...
ما نفهمیدیم اون تصادف دقیقا کار کی بود...
اینجوری گفتم که اگه کار اون بوده، معلوم بشه...🤫🤭
حالا معلوم شد کار خودش بوده...🙃💔
انگار خواست بحث رو عوض کنه که گفت: اوضاع دوستتم دست کمی از خودت نداره...😕
رسول: من به کمک تو احتیاجی ندارم...😤😏
- جفتتون کله شق و لج بازین...☹️
- محمد... هم تو... هم این رفیقت... خوب می دونین اگه چیزی نگین، چه بلایی سرتون میارن...😞 زجرکشتون می کنن...😓 تازه فقط خودتون نیستین...😕 خانواده هاتونم هستن...🙁 حتما سراغ اونا هم میرن...☹️
+ نمی خواد نگران ما باشی...🙃 ما وقتی اومدیم تو این کار، همه خطراتش رو به جون خریدیم...🙂❤️
+ ما عاشق خانواده هامونیم...❤️ مثل همه آدما...🙂 اما عاشق کشورمونم هستیم و دفاع از کشور و مردممون، از همه چی برامون مهم تره...😌☝️🏻🙃❤️
دیگه چیزی نگفت...
#عطیه
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم...
سرمو از روی میز برداشتم و برگشتم عقب...
عزیز بود...
خواستم بلند شم که مانع شد...
نشست رو تخت...
رو به من گفت: چیزی شده؟!😕
+ چطور؟!🙁
- خیلی تو فکری...😶
+ چیزی نیست...🙃 یعنی... چیز جدیدی نیست...🙂💔
- نگران محمدی؟!🙃
+ از کجا فهمیدین؟!🙂
- گفتی چیز جدیدی نیست...😄 البته... بیشتر از چشمات خوندم نگرانشی...🙃💔
سرمو پائین انداختم...
+ شما هم دست کمی از من ندارین...🙂
+ اما... سعی می کنین به روی خودتون نیارین...🙃
- یه مادر... همیشه نگرانه بچشه...🙂💔
+ درست میگین...🙂
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
عزیز سعی داشت آرومم کنه...
در حالی که خودشم نگران بود...🙂💔
عزیز رفت پائین...
منم مشغول ترجمه شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: فرشید...😞
بیچاره ریحانه...😭💔
پ.ن2: محمد...🙃
پ.ن3: محسن...😶🙂
پ.ن4: محمد خوب جواب محسنو داد...😌✌️🏻
پ.ن5: عطیه و عزیز...🙂💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe