✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_58
#رسول
صدای خستش تو گوشم پیچید...
- الو...
+ سلام سارا...🙂 خوبی؟!🙃
- سلام...😄 ممنون...😊 تو خوبی؟!🙃
+ منم خوبم...☺️ شکر...🤲🏻 چرا جواب تلفنتو نمیدی؟!😕 نگران شدم...🙁
- ببخشید...😕 گوشیم سایلنت بود... نشنیدم...😶
+ ساعت ۱۰ شبه...😶 قرار بود ساعت ۹ بیای...🙁
- آره...🙃 اما یه خانمی رو آوردن...😕 تصادف سختی کرده بود...😔 باید عمل می شد...😶 منم موندم و به دکتر کمک کردم...😊
+ آفریییننن...😃👏🏻
- ❤️😅
+ زنده موندن دیگه؟!🤔
- آره خدا رو شکر...🤲🏻 به موقع رسوندنشون...🙂
+ خب خدا رو شکر.😊 میگم... اگه کارت تموم شده، بیام دنبالت...😁
- باشه...😇 منتظرم...😉🙃
+ یا علی...✋🏻
- علی یارت...✋🏻
کاپشنمو پوشیدم و سوئیچ ماشینو برداشتم...
ازهمه خداحافظی کردم...
قرار بود همه لامپا رو خاموش کنن، تا وقتی سارا اومد، حسابی غافلگیر بشه...😃😋
همه کفش هایی که دم در بود رو گذاشتم تو جا کفشی...
...............
رسیدم...
اومد و نشست تو ماشین.
خستگی تو چهرش موج می زد...
+ سلااام...😃 سارا خانم...😄
- علیک سلام... آقا رسول...😊
+ چطوری؟!😁
- خوبم...☺️ تو چطوری؟!😄
+ منم خوبم...🙃 خسته نباشی خانم دکتر...😃
- این الان تیکه بود؟!😐😂
+ نه... کاملا جدی گفتم...😇 تو همبشه واسه من خانم دکتر بودی و هستی و خواهی بود...😌☝️🏻😁
- ممنون...😊 لطف داری...❤️
+ حقیقته...😉😇
رفتم سمت خونه...
درو باز کردم...
یهو چراغا روشن شدن و همه با هم گفتن: سوپرایز...🤩
بعدم دست زدن...
انقدر خوب گفتن، که منم یکم جا خوردم... چه برسه به سارا...😄
نگاهش کردم...
با تعجب بهم نگاه کرد...
آروم کنار گوشش گفتم: تولدت مبارک...🙂❤️
با ذوق گفت: مرسی رسول...😃❤️
...............
وقت کادو دادن رسید...
همه کادوهاشونو دادن...
نوبت من رسید...
کادومو دادم بهش...
بازش کرد...
چشماش برق زد...
- چقدر قشنگه...😃 دستت درد نکنه...😄❤️
+ خواهش می کنم...😍 قابلتو نداره...😉💫
دستبند قشنگی بود...
خیلی خوش سلیقه بودم...😁😝😂
ریحانه به شوخی آروم کنار گوش سارا گفت: این همیشه انقدر دست و دل باز نیستا...😒 فقط روزای خاص مثل امروز اینجوریه...😶
هر دو خندیدن.
خدا رو شکر بقیه حواسشون نبود...
چشم غره ای به ریحانه رفتم...
با یادآوری کاری که امروز باهام کرد، از کارم پشیمون شدم...😐😂
تک سرفه ای کردم...
همه برگشتن سمتم.
+ خب... حالا میریم سراغ کادوی اصلی...😁...
#محمد
اول از همه رفتم اتاق آقای عبدی و گفتم عطیه مرخص شده.
خیلی خوشحال شدن.
قرار بود امروز خانم امینی بیان تا با ما و پرونده آشنا بشن.
همه بچه ها بودن، به جز رسول که مرخصی گرفته بود...
حسین بهم زنگ زد و گفت خانم امینی اومدن...
#امیر
امروز قرار بود یه نیروی خانم به تیممون اضافه بشه...
داشتم کارامو انجام می دادم، که صدایی اومد...
+ سلام.
برگشتم عقب. یه خانم جوون بودن.
بلند شدم.
+ سلام...
- ببخشید، اتاق آقا محمد کجاست؟!
+ شما باید نیروی جدید باشین...
- بله...
به اتاق آقا محمد اشاره کردم و گفتم: اونجاست...
- ممنون.
+ خواهش می کنم...
رفتن سمت پله ها...
نشستم سرجام...
خیلی به حرفای آقا محمد فکر کردم...
شاید درست میگه...
همه آدما مثل هم نیستن...
مثلا همین خانم...
از اول تا آخر گفت و گومون، سرشون پائین بود...
مثل من...
نفس عمیقی کشیدم و به کارم مشغول شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: کادو اصلی چیه؟!🧐🤔
پ.ن2: رسول خیلی خوش سلیقه ست...😐😂
پ.ن3: حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_73
#محمد
یهو صدای ناله ی رسول اومد...
- آخخخخ...
+ یا حسین...😨
+ چی شد رسول...😓
سریع رفتم پیشش...
افتاده بود رو زمین...
+ چی شد؟!😧
با چشماش به پشت سرم اشاره کرد...
احساس کردم یه چیزی رو سرمه...
یه چیزی مثلِ... اسلحه...
* تکون بخوری... هم خودتو می کشم هم رفیقتو...👿
* حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤
خواستم برگردم عقب که یه چیزی محکم خورد تو سرم...
#رسول
اول آقامحمد وارد شد...
یه خونه کوچیک بود...
رفتم سمت اتاقی که انتهای خونه بود...
آخه چطور ممکنه...؟!🤯
ما این خونه رو زیر نظر داشتیم...
اصلا همچین جایی وجود نداشت...😶
با لگد در اتاقو باز کردم و رفتم تو...
کسی نبود...
خواستم برگردم که یه چیزی محکم خورد تو سرم...
خیلی درد داشت...
آخِ بلندی گفتم...
افتادم زمین...
پشت سرمو نگاه کردم...
نه...
این...
اینکه...
#محمد
افتادم زمین...
خواستم برگردم و ببینم کار کی بوده، که چند نفر ریختن سرم...
یه نفرم داشت رسول رو می زد...
نامردا با مشت و لگد می زدن و حتی یک ثانیه هم مکث نمی کردن...
حاضر بودم اون یه نفر هم بیاد و منو بزنه، اما به رسول کاری نداشته باشن و آسیبی نبینه...
تعدادشون زیاد بود و زورم بهشون نمی رسید...
با آخی که رسول گفت، دنیا رو سرم خراب شد...
یکیشون با لگد محکم زد تو پهلوم...
خیلی درد داشت...
آخ ریزی گفت...
انقدر زدنمون، که خودشونم خسته شدن...
نفسم بالا نمیومد...
نگاهم به رسول افتاد...
پای چشمش کبود بود و گوشه لبشم خونی بود...
دلم براش کباب شد...
همه بدنم درد می کرد...
چشمام تار می دید...
محسنو دیدم که نگام می کرد...
باورم نمی شد...
یعنی این همون محسن چند سال پیش بود...؟!
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
#رسول
محسن بود...
اسلحشو گرفته بود سمتم. رفت پشت در...
آقامحمد اومد تو اتاق و با نگرانی گفت: چی شد؟!😧
محسن از پشت در بیرون اومد...
دقیقا پشت سر آقامحمد بود...
با چشمام به محسن اشاره کردم...
محسن اسلحشو گذاشت رو سر آقامحمد و گفت: تکون بخوری... هم خودتو می کشم... هم رفیقتو...👿 حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤
آقامحمد خواست برگرده که محسن با اسلحش محکم زد تو سرش...
افتاد کنارم...
محسن و چند نفر دیگه ریختن سرش...
یکیشونم اومد سراغ من...
تا می تونستن، می زدن...
بدون حتی لحظه ای مکث...
نگران آقامحمد بودم...
آخه چند نفر به یه نفر نامردا...
سوزشی تو بازوم حس کردم...
آخِ بلندی گفتم...
با چاقو زده بود...
بدجوری می سوخت...
هنوز داشت می زد...
همه حواسم به آقامحمد بود...
یکی از اون نامردا که فکر کنم محسن بود، با لگد محکم زد تو پهلوش...
من جای آقامحمد دردم گرفت...
آخی که گفت، همه تنمو لرزوند...
لعنت به همتون...
لعنت...
چند ثانیه بعد، دست از کتک زدن برداشتن...
با نفرت به محسن خیره شدم...
کم کم چشمام بسته شد و سیاهی تنها چیزی بود که نصیبم شد...
#امیر
همه رو دستگیر کردیم...
اما الکساندر، محسن و خواهرش انگار ناپدید شده بودن...
آمبولانس اومد و سعید و فرشید رو بردن بیمارستان...
داوود هم رفت تا دستشو پانسمان کنه...
خانمامینی هم با بچه ها رفتن تا اگه کاری تو بیمارستان بود، انجام بدن...
به یکی از بچه ها گفتم بره بیمارستان...
سعید پاش تیر خورده بود و فرشید هم نزدیک قلبش...
حالم خیلی خراب بود...
همه چیز پیچیده بود تو هم...
آقامحمد و رسول هم نبودن...
نگرانشون بودم...
یه در توجهمو به خودش جلب کرد...
اسلحمو مسلح کردم...
بازش کردم...
پله می خورد...
با بچه ها از پله ها پائین رفتیم...
یه در دیگه بود...
آروم بازش کردم و رفتم تو...
یه خونه کوچیک بود...
همه جا رو گشتیم...
اما هیچ ردی از آقامحمد و رسول، یا الکساندر، محسن و خواهرش نبود...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخ خدا...🙁 دلم کباب شد...😔 محمد و رسول...😭💔
پ.ن2: امیر محمد و رسول رو پیدا نکرد...😱😭
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_80
#محمد
از وقتی الکساندر رفت، پونزدهمین باره که گوشیم زنگ می خوره...
نزدیک اومد...
حالا دیگه دقیقا رو به روم بود...
دستشو سمت جیبم دراز کرد...
می خواست گوشیمو از جیبم بیرون بیاره...
+ چیکار می کنی؟!😠
همون لحظه در باز شد و الکساندر اومد داخل...
دختره سریع رفت بیرون...
هووووفففف...🙄
خدایا شکرت...
نجاتم دادی...
گوشیم هنوز زنگ می خورد...
الکساندر اومد جلوتر...
گوشیمو از جیبم بیرون آورد...
پوزخندی زد...
گوشی رو گرفت سمتم...
عطیه بود...😓🙂💔
تماس رو قطع کرد و گوشی رو خاموش کرد...
سیمکارتش رو درآورد و شکوند...
با گوشی رسول هم همین کارو کرد...😕
امیدوار بودم بچه ها تا الان ردمونو زده باشن...
این درد لعنتی هم که اَمونمو بریده بود...😓
اما رسول واسم مهم تر بود...🙃🙂❤️
#امیر
برگشتیم سایت...
همه فکر و ذکرم پیش بچه ها بود...
آقامحمد... رسول... فرشید... همشون...
تک تکشون برام عزیز بودن و عینِ برادرم بودن...🙂❤️
همه چیز رو به آقایعبدی گفتم...
خیلی بهم ریختن...😕
به علی گفتم بیاد و پای سیستم رسول بشینه تا شاید بتونیم از طریق گوشی آقامحمد یا گوشی رسول، ردشونو بزنیم...
علی اومد...
همه جریانو براش تعریف کردم...
نشست پشت سیستم رسول و مشغول شد...
گوشی رسول خاموش بود...😕
آقامحمد هم جواب نمی داد...🙁
پشت سر هم زنگ می زدم...
+ علی چی شد؟!😶
- چند دقیقه صبر کن...😕
یهو گفت: یعنی چی؟!😳😥
+ چی شده؟!
- شماره آقامحمد رو بگیر...
+ جواب نمیده...😕
- بگیر امیر...😶
شماره آقامحمد رو گرفتم...
خاموش بود...
یا خدا...😱
زانو هام خالی کردن...
دیگه مطمئن شدم یه بلایی سرشون اومده...😓💔
- چی شد...؟!😥
+ خاموشه...😰
- وای...😨
#ریحانه
سرمم تموم شد...
با کمک سارا از تخت پائین اومدم و چادرمو سرم کردم...
هنوز سرم گیج می رفت...
با کلی خواهش و تمنا، دکتر اجازه داد واسه چند دقیقه فرشید رو ببینم...
لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
بغضمو به سختی قورت دادم...
صدام گرفته بود...
+ سلام فرشید...🙂 خوبی؟!🙃 صدامو می شنوی؟!🙁
+ فرشید چشماتو باز کن...😕 ازت خواهش می کنم چشماتو باز کن...😔
+ من بدون تو نمی تونم...😢
بغضم ترکید...
اشکام رو گونه هام می ریختن...
+ منو تنها نزار...😭 کنارم بمون...😭
یهو صدای بوق یکی از اون دستگاه ها اومد...😰
همه خط هاش صاف شدن...😨
نه... امکان نداره...
دکترا و پرستاره اومدن تو اتاق و منو بیرون کردن...
فقط اشک می ریختم و ذکر می گفتم...
حال یلدا و بابا محمود (پدر فرشید) هم دست کمی از من نداشت...
چند دقیقه بعد، دکتر از اتاق بیرون اومد و همه پرواز کردیم سمتش...
با هق هق گفتم: چی شد آقای دکتر؟!😭
دکتر با ناراحتی سرشو پائین انداخت و گفت: متاسفانه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چقققدر این دختره پروعه...😠😤
پ.ن2: عطیه بود...😢🙂💔
پ.ن3: درد اَمونشو بریده... اما به فکر رسوله...🙂❤️
این یعنی رفاقت...👌🏻✨
پ.ن4: انگار نتونستن ردشونو بزنن...😞
پ.ن5: فرشید چی شد...؟!😱😭
بیچاره ریحانه...😢💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_81
#ریحانه
- متاسفانه رفتن تو کما...😔
+ چ... چی؟!😨
- ایشون برای ۲ دقیقه، مرگ رو تجربه کردن... البته خدا رو شکر تونستیم احیاشون کنیم...🙃 ولی متاسفانه رفتن تو کما...😔
دیگه صدای دکتر رو نمی شنیدم...
#امیر
+ هیچ راهی نداره که بتونیم ردشونو بزنیم...؟!😞
- یه راه هست...☝️🏻🙃
+ چه راهی؟!😓
- اونا با ما تماس بگیرن...😶 اینجوری می تونم ردشونو بزنم...🙃
همون لحظه، داوود اومد...
#محمد
صدای در اومد...
محسن بود...
همینو کم داشتیم...🙄
اومد سمت من...
کنارم زانو زد...
- سلام...🙃
رومو ازش برگردوندم...
- آقای محمد حسنی... تا جایی که می دونم، خیلی به دین پای بندی...😶 تو دین اسلام هم جواب سلام واجبه...🙂
+ آره... اما فکر نکنم جواب سلام کسی مثل تو واجب باشه...😏
- آره... شاید تو راست میگی...😕
- اما... اما من مجبور بودم...😔
+ آدم تا خودش نخواد، مجبور به انجام کاری نمیشه...😏🙄
- تحدیدم کردن...😔
+ اگه از اول وارد این بازی کثیف نمی شدی، تحدیدت نمی کردن...😶
- باشه...🙃 اصلا حق با توعه...🙁 اما من نیومدم اینجا باهات بحث کنم...😶
- اومدم... به خودت و دوستت کمک کنم...😕
+ یادم نمیاد ازت کمک خواسته باشیم...😒
بلند شد...
دستی به صورتش کشید...
معلوم بود کلافه شده...
- محمد بس کن...🙁 من پشیمونم...😕
رسول گفت: فکر نمی کنی واسه پشیمونی یه ذره دیره؟!😏
- ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست...🙃
دوباره کنارم زانو زد...
دستشو گذاشت رو بازوم...
درست پائین جایی که چاقو خورده بود...
بدجوری درد گرفت...
+ آخخخ....😓
از درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم...
رسول: چیکار می کنی؟!😠
- خیلی درد می کنه؟!🙁
چیزی نگفتم...
محسن زیر لب گفت: لعنت به تو الکس...😤😕
- الان وسایل پانسمانو میارم... هم دست تو رو پانسمان می کنم... هم دست رفیقتو...🙂
+ لازم نکرده...😒
- محمد لج بازی نکن...☹️ همینجوریشم کلی خون ازت رفته...🙁 اگه بهش رسیدگی نشه، عفونت می کنه...😕
+ مگه واسه تو فرقی هم می کنه...؟!🙂💔
- معلومه که فرق می کنه...😕 تو یه زمانی رفیقم بودی...🙁 البته... هنوزم هستی...🙃
+ نه... من دیگه رفیق تو نیستم...🙃
+ تو همون موقع که منو با ماشین زیر گرفتی، پایان رفاقتمونو اعلام کردی...🙂💔
خیلی تعجب کرد...
سرشو پائین انداخت...
ما نفهمیدیم اون تصادف دقیقا کار کی بود...
اینجوری گفتم که اگه کار اون بوده، معلوم بشه...🤫🤭
حالا معلوم شد کار خودش بوده...🙃💔
انگار خواست بحث رو عوض کنه که گفت: اوضاع دوستتم دست کمی از خودت نداره...😕
رسول: من به کمک تو احتیاجی ندارم...😤😏
- جفتتون کله شق و لج بازین...☹️
- محمد... هم تو... هم این رفیقت... خوب می دونین اگه چیزی نگین، چه بلایی سرتون میارن...😞 زجرکشتون می کنن...😓 تازه فقط خودتون نیستین...😕 خانواده هاتونم هستن...🙁 حتما سراغ اونا هم میرن...☹️
+ نمی خواد نگران ما باشی...🙃 ما وقتی اومدیم تو این کار، همه خطراتش رو به جون خریدیم...🙂❤️
+ ما عاشق خانواده هامونیم...❤️ مثل همه آدما...🙂 اما عاشق کشورمونم هستیم و دفاع از کشور و مردممون، از همه چی برامون مهم تره...😌☝️🏻🙃❤️
دیگه چیزی نگفت...
#عطیه
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم...
سرمو از روی میز برداشتم و برگشتم عقب...
عزیز بود...
خواستم بلند شم که مانع شد...
نشست رو تخت...
رو به من گفت: چیزی شده؟!😕
+ چطور؟!🙁
- خیلی تو فکری...😶
+ چیزی نیست...🙃 یعنی... چیز جدیدی نیست...🙂💔
- نگران محمدی؟!🙃
+ از کجا فهمیدین؟!🙂
- گفتی چیز جدیدی نیست...😄 البته... بیشتر از چشمات خوندم نگرانشی...🙃💔
سرمو پائین انداختم...
+ شما هم دست کمی از من ندارین...🙂
+ اما... سعی می کنین به روی خودتون نیارین...🙃
- یه مادر... همیشه نگرانه بچشه...🙂💔
+ درست میگین...🙂
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
عزیز سعی داشت آرومم کنه...
در حالی که خودشم نگران بود...🙂💔
عزیز رفت پائین...
منم مشغول ترجمه شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: فرشید...😞
بیچاره ریحانه...😭💔
پ.ن2: محمد...🙃
پ.ن3: محسن...😶🙂
پ.ن4: محمد خوب جواب محسنو داد...😌✌️🏻
پ.ن5: عطیه و عزیز...🙂💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_82
#امیر
بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: سعید و فرشید چطورن؟!🙃
- سعید خوبه...🙂 اما... فرشید...😔
سرشو پائین انداخت...
+ فرشید چی؟!😥
آروم سرشو بالا آورد...
اشک تو چشماش جمع شده بود...
- فرشید تو کماست...😞
+ یاحسین...😨😞
حالم بدتر از قبل شد...
- از آقامحمد و رسول خبری نشد؟!🙁
+ نه...😕 گوشی رسول که کلا خاموش بود...😶 گوشی آقامحمد تا همین چند دقیقه پیش روشن بود...🙃 علی هم داشت ردیابی می کرد...🙂 اما یهو... وسط ردیابی... گوشیش خاموش شد...😔
- وای...😞
نشست رو صندلی...
براش آب آوردم...
حال هیچ کدوممون خوب نبود...
با صدای سیگنال لپتاپ رسول، سریع رفتم سمت میزش...
علی رو صدا زدم...
اومد و گفت: چی شده؟!🤔
به لپتاپ رسول اشاره کردم...
داوود هم اومد کنارم...
علی نشست رو صندلی و لپتاپ رسول رو باز کرد...
من و داوود هم دو طرف صندلی ایستادیم...
یه صفحه سیاه باز شد...
صداهای مبهمی میومد...
چند ثانیه بعد، دوربین درست شد...
نمی تونستم باور کنم...😟
یعنی چشمام درست می دید...؟!😞
وای...😭
#محمد
بعد از چند ثانیه، گفت: من خواستم بهتون کمک کنم...😕 اما خودتون نخواستین...🙁
در باز شد و الکساندر و چند تا مرد هیکلی اومدن تو...
فقط خدا خدا می کردم به رسول کاری نداشته باشن...😕
محسن ایستاد جلوی الکساندر و گفت: اینا رو واسه چی آوردی اینجا؟!😠
الکساندر: به تو ربطی نداره...😡
محسن: دیگه می خوای چه بلایی سرشون بیاری...؟!😠
الکساندر اسلحشو گرفت سمت محسن و داد زد...
- گفتم به تو ربطی نداره...😡 اگه دخالت کنی، تو رو هم می کشم...😤 می دونی من با کسی شوخی ندارم...😠
محسن دیگه حرفی نزد...
رفت گوشه انباری...
یه لپتاپ دست الکساندر بود...
پوزخندی زد...
رو به رومون نشست و گفت: می خوام دوستاتون هم بدونن کجائین...😏😈
تازه فهمیدم چه نقشه شومی تو سرشه...😶😕
به اون مردا اشاره کرد...
اومدن سمتمون...
بازمون کردن و با مشت و لگد افتادن به جونمون...
چند دقیقه بعد، محسن داد زد و گفت: بسه دیگه...😠 ولشون کنین...😤
با اشاره الکساندر، دست از از کتک زدن برداشتن و دوباره بستنمون به صندلی...
از درد، نفسم بالا نمیومد...
سرفه می کردم...
حال رسول هم دست کمی از من نداشت...😕
اگه بچه ها ما رو با این حال می دیدن، داغون می شدن...😔🙃💔
#امیر
نفسم رفت...🙂💔
دستمو به میز تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم...
آقامحمد و رسول...💔
رفیقام... برادرام...😞
با مشت و لگد می زدنشون...😭
لعنت بهتون...😞
از عصبانیت، دستامو مشت کردم...
بالاخره دست از کتک زدن برداشتن...
بستنشون به صندلی...
آخ خدا...😭
چرا لباساشون خاکی بود...؟!
چرا گوشه لبشون خونی بود...؟!
چرا زیر چشم رسول کبود بود...؟!
چرا پیشونی آقامحمد زخمی بود...؟!
چرا سرفه می کردن...؟!
چراااا...؟!😭
علی خیره به لپتاپ بود...😞
داوود ماتش برده بود...😟
هیچ کس هیچی نمی گفت...
هممون داغون شدیم...😭
الکساندر اسلحشو گذاشت رو سر آقامحمد و گفت: یا به سوالام جواب میدی... یا خودت و رفیقتو می فرستم اون دنیا...😏
آقامحمد با صدایی آروم و خسته، اما قرص و محکم گفت: من چیزی نمی دونم...
بمیرم الهی...
نفس نفس می زد...
سرفه می کرد...
صورتش آرامش خاصی داشت...🙂❤️
هیچ ترسی تو صورتش نبود...
- که چیزی نمیگی ها...؟!😏 بالاخره به حرفت میارم...😤
اینبار اسلحشو گرفت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 تو هم چیزی نمیگی؟!😶
رسول: نه... من به حرف فرماندم گوش میدم...😌 نه تو...😏
الکساندر با عصبانیت داد زد و گفت: جفتِتونو به حرف میارم...😤
به یکی از اون مردا اشاره کرد...
یه چیزی دستش بود...
رفت سمت رسول...
نگاهی به زخم دستش کرد...
پوزخندی زد...
آقامحمد با نگرانی به رسول نگاه می کرد...
من و علی و داوود هم استرس داشتیم...
آروم گفتم: خدا کنه اون چیزی که تو ذهن منه نباشه...😞
داوود با نگرانی گفت: چی...؟!😨
#محسن
نمی تونستم کتک خوردنشونو ببینم...😖
حتی نمی تونستم جلو الکساندرو بگیرم...😕
زورم بهش نمی رسید...😶☹️
کلافه شدم...
نامردا بدجوری می زدنشون...😕
داد زدم: بسه دیگه...😠 ولشون کنین...😤
الکساندر نگام کرد...
پوزخند مسخره ای زد و سرشو به علامت تاسف تکون داد...
به اون مردا اشاره کرد...
دست از کتک زدن برداشتن و بستنشون به صندلی...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد و رسول...🙃
آخ خدا...😢 دلم واسشون کباب شد...😭
پ.ن2: اگه بچه ها اینجوری ببیننشون، (دیدنشون😞) داغون میشن...🙂💔
پ.ن3: چی تو دستشه که رفت سمت رسول؟!🧐🤔😱
حدساتونو درباره پ.ن3 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_83
#امیر
+ نمک...🙁
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای ناله ی رسول اومد...😔
حدسم درست بود...😕 رو زخم دستش نمک ریختن...😞
چقدر اینا نامردن...😭
#داوود
اگه دستم به اون الکساندر و اون محسن نامرد و دار و دستشون برسه، زندشون نمی زارم...😠
ای خدا...😭
برادرامو دارن شکنجه می کنن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه منتظر شم تا شاید بتونیم ردشونو بزنیم و نجاتشون بدیم...😞
صدای ناله ی رسولو که شنیدم، دنیا رو سرم آوار شد...😭
#محمد
خیلی نگران رسول بودم...
صدای نالشو شنیدم...
بمیرم الهی...😭
رو زخم دستش، نمک ریخت...😞
لعنت به همتون...😔
+ ولش کنین...😠
رسول بین سرفه هاش گفت: اینجا... تگزاس نیست...😶 بزنی... بکشی... در بری...😒 اینجا.... ایرانه...😌🇮🇷 یکی بزنی....، ۱۰ تا می خوری...😏😌 مطمئن... باشین... تقاص... این... کاراتونو... پس میدین...😏
الکساندر رفت طرفش و محکم زد تو گوشش...
#داوود
علی مشغول ردیابی بود که سیگنال قطع شد...
یعنی چی...؟!🤯😨
یعنی هکمون کردن...؟!😱
دست به دامن گوشیامون شدیم...
اما هر وقت که تا مرز ردیابی می رفت، اِرور می داد...😞
یهو علی گفت: بچه ها سیگنال وصل شد...😥
از چیزی که دیدم، تنم لرزید...😰💔
#محمد
الکساندر: حرف نمی زنی...😶 نه؟!😏
+ نه...😌
- حرف آخرت همینه؟!😏
+ حرف اول و آخرم همینه...😏😌
عصبی فریاد زد....
- انقدر رو مغز من راه نرو...😠 یه کاری نکن عصبی شم و بکشمت...😡
+ هر بلایی می خوای سر من بیار...😏 اما بدون... یه سرباز ایرانی... تا آخرین قطره خونش... پای کشورش می مونه...🙃💪🏻
+ اینو هرگز فراموش نکن...😏☝️🏻
- باشه...🙃 خودت خواستی...😏 اما مطمئن باش پشیمون میشی...😤 دوست داری چه جوری بکشمت؟!😏
پوزخندی زدم...
+ من و امثال من، از مرگ نمی ترسیم...🙃 به کسی از مرگ بگو... که شهادت آرزوش نباشه...🙂🙃☝️🏻❤️
حرصش درومده بود...
- دلت می خواد بعد از کشتن تو، چه بلایی سر زنت و مادرت بیاریم؟!😏
برگشت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 چه بلایی سر خانوادت بیاریم...؟!
+ خدا هوای بنده هاشو داره...🙂☝️🏻
- خدا؟!😏
+ آره... خدا...🙂 حتی بعد از ما هم هوای خانوادمونو داره...🙃
- مثل اینکه دلت می خواد بازم درد بکشی؟!😠😏
شونه هامو بالا انداختم...
به یکی از اون مردا اشاره کرد...
اومد سمت من...
یه چیزی دستش بود...
#داوود
به داشتن رفیقایی مثل آقامحمد و رسول افتخار می کردم که انقدر خوب جواب دشمنو میدن...😌💪🏻
اما...
اما اون چیزی که دست یکی از اون مردا بود و داشت می رفت سمت آقامحمد...😞
تنم لرزید...💔
یه انبر دستش بود...
#محمد
نگاهی به زخم بازوم انداخت...
پوزخند خبیثانه ای زد...
دستشو بالا آورد...
یه انبر دستش بود...
دقیقا گذاشتش رو زخمم...
خیلی داغ بود... خیلی...
آخ ریزی گفتم...
نفسم بالا نمیومد...
#داوود
انبر داغ رو گذاشت رو بازوی آقامحمد...😞
آخی که گفت، همه تنمو لرزوند...😭
می دونستم داره درد می کشه...😔 اما بخاطر رسول چیزی نمیگه...🙂💔
نفساش به شماره افتاده بود...
الکساندر: تا تو باشی دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی...😏
خدااااا...😭
چقدر اینا بی رحمن...😭
یهو صدای علی اومد...
#سارا
گوشی رسول خاموش بود...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم...😓
همش ذکر می گفتم تا آروم بشم...
مامان اینا هم اومدن...
#محسن
داشت جلو چشمم بهترین رفیق دوران نوجوونیمو شکنجه می کرد و من نمی تونستم چیزی بگم...🙂💔
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد...🙂 رسول...🙃
پ.ن2: داوود... بچه های سایت...😢
پ.ن3: وای...😓 نمک ریخت رو زخمش...😭💔
پ.ن4: انبر داغ...😭💔
لعنت به همتون...😤
پ.ن5: محسن...😶🙃
پ.ن6: علی چی گفت؟!🧐🤔😱
حدساتونو درباره پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_87
#ریحانه
یهو چشمم خورد به در ورودی...
رسول و آقاداوود و ۲ تا آقای دیگه وارد سالن شدن...
کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم...😧
مگه نگفتن رسول رفته ماموریت...؟!🤯
رفتم سمتشون...
خوب که دقت کردم دیدم پای رسول می لنگه...😨
خودمو رسوندم بهشون...
سلام کردم و جوابمو دادن...
+ چی شدی رسول؟!😰
- نگران نباش...🙃 خوبم...😊
نگاهم افتاد به دستش...
+ یاحسین...😱 دستت چی شده؟!😭
- چیزی نیست...😄 تو ماموریت اینجوری شد...😕 خوب میشه...🙂
دکتر اومد تا رسولو معاینه کنه...
منم رفتم تا به سارا خبر بدم...
#داوود
رو به روی اتاق آقامحمد نشسته بودم...
امیر هم پیش رسول بود...
خیلی نگران رسول بودم...😕
اما نمی شد آقامحمد رو تنها بزارم...🙃
در اتاق باز بود و می تونستم تو اتاق رو ببینم...
بمیرم الهی...😭
از چهرش معلوم بود خیلی داره درد می کشه...🙁😓
بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد.
رفتم سمتش...
+ حالش چطوره؟!😢
- اوضاع دستشون که زیاد خوب نیست...😕 زخمش عمیقه و بدجوری سوخته...🙁 چند تا از دنده هاشونم ترک خورده...😕 واقعا شانس آوردن...🙃 اگه زخم گردنشون یه ذره عمیق تر بود...😶
بقیه حرفشو خورد...
لعنت بهشون که این بلا ها رو سر برادرم آوردن...😓
- باید استراحت کنن...🙂 من دوباره میام و وضعیتشون رو چک می کنم...🙃 اگه مشکلی نداشتن، مرخص میشن...😊
+ ممنون...🙂
- خواهش می کنم...🤗
+ می تونم ببینمش؟!🙃
- بله...😉 فقط... کوتاه باشه...😶
+ چشم...😇
دکتر رفت...
وارد اتاق شدم...
#امیر
دکتر از اتاق رسول بیرون اومد...
+ حالش چطوره؟!😢
- زخم دستشون نسبتا عمیقه...😕 پای راستشونم ضرب دیده...🙁 باید استراحت کنن...🙃
+ کی مرخص میشه؟!😕
- سرمشون که تموم شد، دوباره میام و معاینشون می کنم.🙂 اگه مشکلی نداشته باشن، مرخصن...😊
+ ممنون...🙂
- خواهش میکنم...🤗
خواهر و همسر رسول هم اومدن و دکتر وضعیت رسول رو براشون توضیح داد...
خیلی نگران آقامحمد بودم...😕
رفتم پیش داوود تا از حالش با خبر بشم...
#سارا
رو به روی اتاق سعید نشسته بودم...
ریحانه هراسون اومد سمتم...
رفتم پیشش و با نگرانی گفتم: چی شده؟!😰
نفس نفس می زد...
- ر.... رسول...😓
+ رسول چی...؟!😨
- رسول... از... ماموریت... برگشته...🙁
+ خب اینکه خیلی خوبه...😃
- دستش... دستش زخمی شده؟!😕
+ یاحسین...😱
+ الان کجاست...؟!😧
دستمو گرفت و رفتیم سمت اورژانس...
دکتر گفت اگه استراحت کنه، حالش بهتر میشه...
اما تا خودم نمی دیدمش، باورم نمی شد...😕
از دکتر اجازه گرفتم و وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
نمی دونم چم شده بود...
حالم خوب نبود...😕
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...😓
چشماشو باز کرد...
لبخندی زد...
- سلاااام...😃 ساراخانم...😊
دیگه نتونستم تحمل کنم...
بغضم ترکید...
- اِ...😶 چرا چشمای خوشگلتو بارونی می کنی؟!😕
با هق هق گفتم: اگه... اگه چیزیت می شد... من... من چیکار می کردم...؟😭
- قربونت برم...❤️ من که الان کنارتم...🙃 تا آخرش هم کنارت می مونم...🙂❤️ حالا هم اشکاتو پاک کن...🙃
لبخندی زدم...
اشکامو پاک کردم...
+ درد که نداری؟!😕🙂
- نه...🙃
+ رسول...😐
- خب...😶 یکم...🙂
- خودت چطوری؟!😊
+ الان مثلا خواستی بحثو عوض کنی؟!😐😑
- تابلو بود؟!😐💔
+ خیییلی...😑
هر دو خندیدیم...
- آقامحمد چطوره؟!🙂
+ نمی دونم...😶 اصلا مگه آقامحمد هم زخمی شدن؟!😟
- آره...😕 فکر کنم اوضاعش از من بدتره...🙁
- می خوام ببینمش...🙃
خواست بشینه که مانع شدم...
+ رسول تو باید استراحت کنی...😶😕
- آخه...😶
+ آخه نداره...😑 الان نمیشه...🙁 سرمت که تموم شد، می تونی بری...🙃
- باشه...😕 راستی سعید و فرشید چطورن؟!🙂
+ سعید پاش تیر خورده...😕 خدا رو شکر الان بهتره...🙂 اما... آقافرشید...🙁
سرمو پائین انداختم...
با نگرانی گفت: فرشید چی سارا؟!😨
+ رفتن تو کما...😞
- وای...😓
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه...
رفتم سمت ریحانه و نشستم کنارش...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔
پ.ن2: رسول...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_89
#داوود
برگشتم سمتش...
آخه الان وقت اومدن بود...😶
خیر سرم خواستم دو دقیقه با آقامحمد تنها باشم و باهاش درد و دل کنم...😑💔
آقامحمد رو به امیر گفت: علیک سلام...😊😐
وای خدااا...😂 چه خوب ضایع شد...👌🏻🤣
امیر شرمنده سرشو پائین انداخت و گفت: ببخشید...😶 سلام...😄 بهترین...؟!🙃
- الحمدالله... خوبم...🙂 رسول چطوره...؟🙃
~ بهتره خدا رو شکر...😊
- خدا رو شکر...😄
امیر موند پیش آقامحمد...
با آقایعبدی تماس گرفتم و گزارش کار دادم...
گفتن میان بیمارستان...
رفتم اتاق رسول...
#امیر
- سعید و فرشید چطورن...؟!🙃
+ سعید خوبه...😊 اما... فرشید...🙁😔
سرمو پائین انداختم...
با نگرانی گفت: فرشید چی...؟!😨
+ تو کماست...😞
- یاحسین...😓
آقامحمد خیلی اصرار کرد که فرشید رو ببینه...🙃 اولش نزاشتم بره...😕 چون می دونستم حالش زیاد خوب نیست و خیلی درد داره...😞 اما انقدر اصرار کرد، که دیگه نتونستم جلوشو بگیرم و حریفش نشدم...😶
پرستار اومد و سرمشو کشید...
کمکش کردم و با درد زیاد بلند شد...
رفتیم سمت اتاق فرشید...
با کلی اصرار، دکتر اجازه داد آقامحمد واسه ۵ دقیقه فرشید رو ببینه...🙃
تو سالن بیمارستان نشسته بودم...
چشمم افتاد به در ورودی...
آقایعبدی و مهدی وارد سالن شدن...
رفتم سمتشون...
#محمد
وقتی امیر گفت فرشید تو کماست، دنیا رو سرم آوار شد...😓
با کمک امیر، رفتم پیش دکتر فرشید...
با کلی اصرار اجازه داد واسه ۵ دقیقه فرشید رو ببینم...
وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
دستشو گرفتم...
+ سلااام... آقافرشید...🙂💔 می دونم صدامو می شنوی...🙃 چشماتو باز کن فرشید... الان وقت خوابیدن نیست... می بینی ریحانه خانم چه حالی داره... می بینی ما چقدر حالمون خرابه... پاشو... تنهامون نزار... من و همه بچه ها بهت نیاز داریم داداش...🙂💔
آروم اشک ریختم...
دلم می خواست داد بزنم...
خدایا... چرا...؟😭
چند دقیقه گذشت...
اشکامو پاک کردم...
آهی کشیدم...
از اتاق بیرون اومدم...
با اینکه سخت بود، اما سعی کردم خودمو آروم نشون بدم...🙂
بچه ها چشم امیدشون به منه...🙃
باید بهشون امید بدم...☝️🏻
اگه خودمو نا امید نشون بدم، روحیشونو از دست میدن...😕
آره...
این یکی از سخت ترین کاراییه که من باید انجام بدم...🙂💔
فرمانده بودن خیلی سخته... خیلی...💔
سرم بدجوری گیج می رفت...
چشمام تار می دید...
همه تنم درد می کرد...
از بچه های خودمون، کسی اونجا نبود...
دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم...
حالم هر لحظه بدتر می شد...
چشمام سیاهی رفت و...
دیگه چیزی نفهمیدم...
#داوود
وارد اتاقش شدم...
با دیدنم لبخندی زد و گفت: به...😃 آقاداوود...😄
آروم بغلش کردم...
بعد از سلام و احوال پرسی، نشستم رو صندلی...
+ الان بهتری؟🙃
- آره...🙂 آقامحمد چطوره؟!🙃
+ خودش که میگه خوبه...🙂 اما...😕
- می دونم...😶 خوب نیست...😕 اما میگه خوبه تا ما رو نگران نکنه...🙂❤️
+ دقیقا...🙃😕
+ هعییی...😕 نمی دونی تو این چند ساعت ما چی کشیدیم...😓 خدا رو شکر که اتفاقی براتون نیفتاد...🙂
- قربونت برم...🙂❤️
+ زبونتو گاز بگیر...😐😂
- چی...؟!😳😶😐😑
وای خدا...🤭 چه گافی دادم...🤦🏻♂
+ منظورم اینه که... خدا نکنه...😁😂
- آهااا...😶 از اون لحاظ...😐
- بله...😂
+ 😂
- میگم... خیلی اذیتتون کردن...؟!😕 نه...؟!
+ عوضش فهمیدن امثال ما همیشه عاشق کشور و مردممون هستیم و با جون و دل ازشون دفاع می کنیم و هیچ وقت خیانت نمی کنیم...☝️🏻😌
- دقیقا...👌🏻
چند ثانیه بعد، در با شدت باز شد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: الان وقت اومدن بود...؟!😶😂
پ.ن2: و باز هم محمد ضایع کرد...🤣
پ.ن3: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔
پ.ن4: فرمانده بودن خیلی سخته...🙃❤️☝️🏻
پ.ن5: چی شد...؟!😨😱
پ.ن6: کی درو باز کرد...؟!😟
پ.ن7: حدساتونو درباره پ.ن5 و پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_91
#داوود
از پشت شیشه نگاهش کردم...
معلوم بود درد داره...😕😓
رفتم پیش دکتر...
براش آرامبخش تزریق کرد
چند دقیقه بعد، خوابید...
می خواستم برم پیش سعید و یه سری بهش بزنم...
اما یه حسی بهم می گفت بهتره اینجا بمونم...
چند دقیقه گذشت...
یهو...
#امیر
بعد از سلام و احوال پرسی، آقایعبدی گفتن: بچه ها کجان؟😕 حالشون چطوره...؟🙁
+ خدا رو شکر الان بهترن...🙂 البته... به جز فرشید...😔
- چه اتفاقی براش افتاده؟😨
+ تو کماست...😞
- وای...😓
- محمد و رسول کجان؟😕
+ تو همین بیمارستان بستریان...🙃
- خیلی اذیتشون کردن؟😕😔
آهی کشیدم و گفتم: خیلی...😔
اتاق رسول رو نشونشون دادم و خودم رفتم تا یه سر به آقامحمد بزنم...
گوشیم زنگ خورد...
#عطیه
تا خودِ صبح نخوابیدم...😕
فکرم درگیر محمد بود...🙁
خیلی نگرانش بودم...😓
صدای اذان گوشیم اومد...
وضو گرفتم و نمازمو خوندم...
سجده رفتم و با خدا درد و دل کردم...
خدایا... ازت خواهش می کنم... سالم باشه...🙃 حالش خوب باشه...🙂 اتفاق بدی براش نیفتاده باشه...😢😕😔
خیسی اشک رو رو گونه هام حس کردم...
سر از سجده برداشتم و اشکامو پاک کردم...
دراز کشیدم...
با کلی فکر و خیال، خوابم برد...
با صدای زنگ گوشیم، چشمامو باز کردم...
شماره ناشناس بود...
اولش نخواستم جواب بدم...
اما یه حسی بهم می گفت جواب بده...
تماس رو وصل کردم...
صدای محمد بود...😍
همین که صداشو شنیدم، آروم شدم...🙃
کلی خدا رو شکر کردم...♥️
اما هنوز نگرانش بودم...😕
آخه... صداش مثل همیشه نبود...🙁
ازش پرسیدم... گفت چیزی نیست و فقط یکم خسته ست... اما من مطمئن بودم یه چیزی شده و به من نمیگه که نگران نشم...🙁
بعد از خداحافظی، گوشیو قطع کردم و رفتم پائین...
عزیز کنار حوض نشسته بود...
کنارش نشستم و بهش گفتم محمد تماس گرفته...
خیلی خوشحال شد...
رفتم بالا و مشغول آشپزی شدم...
#امیر
داوود بود. جواب دادم.
+ جانم داوود...؟!🙃
- امیر به سایت بگو ۲ تا نیروی خانم بفرستن اینجا...😥 فقط سریع...☝️🏻
با نگرانی گفتم: چی شده؟😨
- آقامحمد... می خواستن بکشنش...😱
+ یاخدا...😱
+ الان حالش خوبه؟!😨
- آره... به موقع فهمیدم...😓
- سریع با سایت تماس بگیر...
+ همین الان زنگ می زنم.😢 فقط... خودت به آقایعبدی بگو.🙃
- باشه...🙂
گوشیو قطع کردم.
با احمد تماس گرفتم و گفتم نیرو بفرستن.
خودمم رفتم پیش داوود...
#رسول
با صدای در، چشمامو باز کردم...
+ بفرمائید...
آقایعبدی و مهدی و امیر وارد اتاق شدن.
خواستم بشینم که مانع شدن...
چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم.
آقایعبدی بلند شدن و گفتن: رسول جان... بهتره زود خوب بشی.🙂 وگرنه مجبوریم نیرو جات بزاریم.😊
+ آقا من همین الانشم خوبم.😄 اصلا بریم سایت.😁
خندیدن و گفتن: شوخی کردم.😄 شما فعلا استراحت کن.😉🙃 هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو سایت بگیره.😄
- من میرم یه سر به سعید و محمد بزنم.😊
آقایعبدی رفتن.
امیر هم چند دقیقه بعد رفت.
مهدی موند پیشم.
- خب...😁 تا الان داوود دهقان فداکار بود...😶 حالا تو میشی پترُس فداکار.😶🤣
+ هار هار هار...😐 بی مزه😒 به جای اینکه با این حرفات وقت من و خودت و کائنات رو بگیری، برو یه ذره درباره پترس فداکار تحقیق کن ببین اصلا کی بوده، بعد بیا به من بگو پترس.😐
- عه...😶 تو ضایع کردنم بلند بودی و من نمی دونستم؟!🤔😂
+ من دیگه با تو هیچ حرفی ندارم.😊😐😑
- خیلی خوب...😶 حالا نمی خواد قهر کنی.😐😄 مگه پترس فداکار کی بوده؟!🤔😁😂
+ همونی که انگشتشو کرد تو سوراخ سد.😶😑
وای خدا😂 خودش فهمید چه گافی داده...😶😁 اون لحظه قیافش دیدنی بود...🤣
+ حالا فهمیدی هیچ ربطی به من نداره؟!😶😂
- چرا دیگه...😐 یه جورایی ربط داره.😁 جفتتون فداکاری کردین.😊😂
+ وقت دنیا رو می گیری با این حرفات و مقایسه کردنات.😐
- 😂
+ 😂😶
یکم دیگه با هم حرف زدیم.
بعدم مهدی رفت بیرون تا من استراحت کنم...
#سعید
داشتم کتاب می خوندم که صدای در اومد.
+ بفرمائید.
در باز شد.
آقایعبدی بودن.
بالبخند گفتن: اجازه هست؟!😄
+ آقا اجازه ما هم دست شماست.😅 بفرمائید.😊
اومدن تو
کتابو بستم و رو میز کنار تخت گذاشتم.
خواستم بشینم که دستشونو رو شونم گذاشتن و گفتن: نشینیا...😶 اذیت میشی...🙃 راحت باش.😊
لبخندی زدم.
رو صندلی، کنار تختم نشستن...
مشغول صحبت بودیم.
صدای در اومد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: تا صبح نخوابید...😕🙃💔
فکرش درگیر محمد بود...🙂♥️
پ.ن2: می خواستن بکشنش...😱
پ.ن3: نیرو می زارن جای رسول😊😐😂
هیچ کس نمی تونه جاشو تو سایت بگیره.😌
پ.ن4: آقامهدی وقت دنیا رو میگیره و توسط رسول ضایع میشه...😶😐💔🤣
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe