✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_83
#امیر
+ نمک...🙁
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای ناله ی رسول اومد...😔
حدسم درست بود...😕 رو زخم دستش نمک ریختن...😞
چقدر اینا نامردن...😭
#داوود
اگه دستم به اون الکساندر و اون محسن نامرد و دار و دستشون برسه، زندشون نمی زارم...😠
ای خدا...😭
برادرامو دارن شکنجه می کنن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه منتظر شم تا شاید بتونیم ردشونو بزنیم و نجاتشون بدیم...😞
صدای ناله ی رسولو که شنیدم، دنیا رو سرم آوار شد...😭
#محمد
خیلی نگران رسول بودم...
صدای نالشو شنیدم...
بمیرم الهی...😭
رو زخم دستش، نمک ریخت...😞
لعنت به همتون...😔
+ ولش کنین...😠
رسول بین سرفه هاش گفت: اینجا... تگزاس نیست...😶 بزنی... بکشی... در بری...😒 اینجا.... ایرانه...😌🇮🇷 یکی بزنی....، ۱۰ تا می خوری...😏😌 مطمئن... باشین... تقاص... این... کاراتونو... پس میدین...😏
الکساندر رفت طرفش و محکم زد تو گوشش...
#داوود
علی مشغول ردیابی بود که سیگنال قطع شد...
یعنی چی...؟!🤯😨
یعنی هکمون کردن...؟!😱
دست به دامن گوشیامون شدیم...
اما هر وقت که تا مرز ردیابی می رفت، اِرور می داد...😞
یهو علی گفت: بچه ها سیگنال وصل شد...😥
از چیزی که دیدم، تنم لرزید...😰💔
#محمد
الکساندر: حرف نمی زنی...😶 نه؟!😏
+ نه...😌
- حرف آخرت همینه؟!😏
+ حرف اول و آخرم همینه...😏😌
عصبی فریاد زد....
- انقدر رو مغز من راه نرو...😠 یه کاری نکن عصبی شم و بکشمت...😡
+ هر بلایی می خوای سر من بیار...😏 اما بدون... یه سرباز ایرانی... تا آخرین قطره خونش... پای کشورش می مونه...🙃💪🏻
+ اینو هرگز فراموش نکن...😏☝️🏻
- باشه...🙃 خودت خواستی...😏 اما مطمئن باش پشیمون میشی...😤 دوست داری چه جوری بکشمت؟!😏
پوزخندی زدم...
+ من و امثال من، از مرگ نمی ترسیم...🙃 به کسی از مرگ بگو... که شهادت آرزوش نباشه...🙂🙃☝️🏻❤️
حرصش درومده بود...
- دلت می خواد بعد از کشتن تو، چه بلایی سر زنت و مادرت بیاریم؟!😏
برگشت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 چه بلایی سر خانوادت بیاریم...؟!
+ خدا هوای بنده هاشو داره...🙂☝️🏻
- خدا؟!😏
+ آره... خدا...🙂 حتی بعد از ما هم هوای خانوادمونو داره...🙃
- مثل اینکه دلت می خواد بازم درد بکشی؟!😠😏
شونه هامو بالا انداختم...
به یکی از اون مردا اشاره کرد...
اومد سمت من...
یه چیزی دستش بود...
#داوود
به داشتن رفیقایی مثل آقامحمد و رسول افتخار می کردم که انقدر خوب جواب دشمنو میدن...😌💪🏻
اما...
اما اون چیزی که دست یکی از اون مردا بود و داشت می رفت سمت آقامحمد...😞
تنم لرزید...💔
یه انبر دستش بود...
#محمد
نگاهی به زخم بازوم انداخت...
پوزخند خبیثانه ای زد...
دستشو بالا آورد...
یه انبر دستش بود...
دقیقا گذاشتش رو زخمم...
خیلی داغ بود... خیلی...
آخ ریزی گفتم...
نفسم بالا نمیومد...
#داوود
انبر داغ رو گذاشت رو بازوی آقامحمد...😞
آخی که گفت، همه تنمو لرزوند...😭
می دونستم داره درد می کشه...😔 اما بخاطر رسول چیزی نمیگه...🙂💔
نفساش به شماره افتاده بود...
الکساندر: تا تو باشی دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی...😏
خدااااا...😭
چقدر اینا بی رحمن...😭
یهو صدای علی اومد...
#سارا
گوشی رسول خاموش بود...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم...😓
همش ذکر می گفتم تا آروم بشم...
مامان اینا هم اومدن...
#محسن
داشت جلو چشمم بهترین رفیق دوران نوجوونیمو شکنجه می کرد و من نمی تونستم چیزی بگم...🙂💔
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد...🙂 رسول...🙃
پ.ن2: داوود... بچه های سایت...😢
پ.ن3: وای...😓 نمک ریخت رو زخمش...😭💔
پ.ن4: انبر داغ...😭💔
لعنت به همتون...😤
پ.ن5: محسن...😶🙃
پ.ن6: علی چی گفت؟!🧐🤔😱
حدساتونو درباره پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe