eitaa logo
دختران محجبه
936 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" یهو صدای ناله ی رسول اومد... - آخخخخ... + یا حسین...😨 + چی شد رسول...😓 سریع رفتم پیشش... افتاده بود رو زمین... + چی شد؟!😧 با چشماش به پشت سرم اشاره کرد... احساس کردم یه چیزی رو سرمه... یه چیزی مثلِ... اسلحه... * تکون بخوری... هم خودتو می کشم هم رفیقتو...👿 * حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤 خواستم برگردم عقب که یه چیزی محکم خورد تو سرم... اول آقا‌محمد وارد شد... یه خونه کوچیک بود... رفتم سمت اتاقی که انتهای خونه بود... آخه چطور ممکنه...؟!🤯 ما این خونه رو زیر نظر داشتیم... اصلا همچین جایی وجود نداشت...😶 با لگد در اتاقو باز کردم و رفتم تو... کسی نبود... خواستم برگردم که یه چیزی محکم خورد تو سرم... خیلی درد داشت... آخِ بلندی گفتم... افتادم زمین... پشت سرمو نگاه کردم... نه... این... اینکه... افتادم زمین... خواستم برگردم و ببینم کار کی بوده، که چند نفر ریختن سرم... یه نفرم داشت رسول رو می زد... نامردا با مشت و لگد می زدن و حتی یک ثانیه هم مکث نمی کردن... حاضر بودم اون یه نفر هم بیاد و منو بزنه، اما به رسول کاری نداشته باشن و آسیبی نبینه... تعدادشون زیاد بود و زورم بهشون نمی رسید... با آخی که رسول گفت، دنیا رو سرم خراب شد... یکیشون با لگد محکم زد تو پهلوم... خیلی درد داشت... آخ ریزی گفت... انقدر زدنمون، که خودشونم خسته شدن... نفسم بالا نمیومد... نگاهم به رسول افتاد... پای چشمش کبود بود و گوشه لبشم خونی بود... دلم براش کباب شد... همه بدنم درد می کرد... چشمام تار می دید... محسنو دیدم که نگام می کرد... باورم نمی شد... یعنی این همون محسن چند سال پیش بود...؟! کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... محسن بود... اسلحشو گرفته بود سمتم. رفت پشت در... آقا‌محمد اومد تو اتاق و با نگرانی گفت: چی شد؟!😧 محسن از پشت در بیرون اومد... دقیقا پشت سر آقا‌محمد بود... با چشمام به محسن اشاره کردم... محسن اسلحشو گذاشت رو سر آقا‌محمد و گفت: تکون بخوری... هم خودتو می کشم... هم رفیقتو...👿 حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤 آقا‌محمد خواست برگرده که محسن با اسلحش محکم زد تو سرش... افتاد کنارم... محسن و چند نفر دیگه ریختن سرش... یکیشونم اومد سراغ من... تا می تونستن، می زدن... بدون حتی لحظه ای مکث... نگران آقا‌محمد بودم... آخه چند نفر به یه نفر نامردا... سوزشی تو بازوم حس کردم... آخِ بلندی گفتم... با چاقو زده بود... بدجوری می سوخت... هنوز داشت می زد... همه حواسم به آقا‌محمد بود... یکی از اون نامردا که فکر کنم محسن بود، با لگد محکم زد تو پهلوش... من جای آقا‌محمد دردم گرفت... آخی که گفت، همه تنمو لرزوند... لعنت به همتون... لعنت... چند ثانیه بعد، دست از کتک زدن برداشتن... با نفرت به محسن خیره شدم... کم کم چشمام بسته شد و سیاهی تنها چیزی بود که نصیبم شد... همه رو دستگیر کردیم... اما الکساندر، محسن و خواهرش انگار ناپدید شده بودن... آمبولانس اومد و سعید و فرشید رو بردن بیمارستان... داوود هم رفت تا دستشو پانسمان کنه... خانم‌امینی هم با بچه ها رفتن تا اگه کاری تو بیمارستان بود، انجام بدن... به یکی از بچه ها گفتم بره بیمارستان... سعید پاش تیر خورده بود و فرشید هم نزدیک قلبش... حالم خیلی خراب بود... همه چیز پیچیده بود تو هم... آقا‌محمد و رسول هم نبودن... نگرانشون بودم... یه در توجهمو به خودش جلب کرد... اسلحمو مسلح کردم... بازش کردم... پله می خورد... با بچه ها از پله ها پائین رفتیم... یه در دیگه بود.‌.. آروم بازش کردم و رفتم تو... یه خونه کوچیک بود... همه جا رو گشتیم... اما هیچ ردی از آقا‌محمد و رسول، یا الکساندر، محسن و خواهرش نبود... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: آخ خدا...🙁 دلم کباب شد...😔 محمد و رسول...😭💔 پ.ن2: امیر محمد و رسول رو پیدا نکرد...😱😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe