✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_73
#محمد
یهو صدای ناله ی رسول اومد...
- آخخخخ...
+ یا حسین...😨
+ چی شد رسول...😓
سریع رفتم پیشش...
افتاده بود رو زمین...
+ چی شد؟!😧
با چشماش به پشت سرم اشاره کرد...
احساس کردم یه چیزی رو سرمه...
یه چیزی مثلِ... اسلحه...
* تکون بخوری... هم خودتو می کشم هم رفیقتو...👿
* حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤
خواستم برگردم عقب که یه چیزی محکم خورد تو سرم...
#رسول
اول آقامحمد وارد شد...
یه خونه کوچیک بود...
رفتم سمت اتاقی که انتهای خونه بود...
آخه چطور ممکنه...؟!🤯
ما این خونه رو زیر نظر داشتیم...
اصلا همچین جایی وجود نداشت...😶
با لگد در اتاقو باز کردم و رفتم تو...
کسی نبود...
خواستم برگردم که یه چیزی محکم خورد تو سرم...
خیلی درد داشت...
آخِ بلندی گفتم...
افتادم زمین...
پشت سرمو نگاه کردم...
نه...
این...
اینکه...
#محمد
افتادم زمین...
خواستم برگردم و ببینم کار کی بوده، که چند نفر ریختن سرم...
یه نفرم داشت رسول رو می زد...
نامردا با مشت و لگد می زدن و حتی یک ثانیه هم مکث نمی کردن...
حاضر بودم اون یه نفر هم بیاد و منو بزنه، اما به رسول کاری نداشته باشن و آسیبی نبینه...
تعدادشون زیاد بود و زورم بهشون نمی رسید...
با آخی که رسول گفت، دنیا رو سرم خراب شد...
یکیشون با لگد محکم زد تو پهلوم...
خیلی درد داشت...
آخ ریزی گفت...
انقدر زدنمون، که خودشونم خسته شدن...
نفسم بالا نمیومد...
نگاهم به رسول افتاد...
پای چشمش کبود بود و گوشه لبشم خونی بود...
دلم براش کباب شد...
همه بدنم درد می کرد...
چشمام تار می دید...
محسنو دیدم که نگام می کرد...
باورم نمی شد...
یعنی این همون محسن چند سال پیش بود...؟!
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
#رسول
محسن بود...
اسلحشو گرفته بود سمتم. رفت پشت در...
آقامحمد اومد تو اتاق و با نگرانی گفت: چی شد؟!😧
محسن از پشت در بیرون اومد...
دقیقا پشت سر آقامحمد بود...
با چشمام به محسن اشاره کردم...
محسن اسلحشو گذاشت رو سر آقامحمد و گفت: تکون بخوری... هم خودتو می کشم... هم رفیقتو...👿 حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤
آقامحمد خواست برگرده که محسن با اسلحش محکم زد تو سرش...
افتاد کنارم...
محسن و چند نفر دیگه ریختن سرش...
یکیشونم اومد سراغ من...
تا می تونستن، می زدن...
بدون حتی لحظه ای مکث...
نگران آقامحمد بودم...
آخه چند نفر به یه نفر نامردا...
سوزشی تو بازوم حس کردم...
آخِ بلندی گفتم...
با چاقو زده بود...
بدجوری می سوخت...
هنوز داشت می زد...
همه حواسم به آقامحمد بود...
یکی از اون نامردا که فکر کنم محسن بود، با لگد محکم زد تو پهلوش...
من جای آقامحمد دردم گرفت...
آخی که گفت، همه تنمو لرزوند...
لعنت به همتون...
لعنت...
چند ثانیه بعد، دست از کتک زدن برداشتن...
با نفرت به محسن خیره شدم...
کم کم چشمام بسته شد و سیاهی تنها چیزی بود که نصیبم شد...
#امیر
همه رو دستگیر کردیم...
اما الکساندر، محسن و خواهرش انگار ناپدید شده بودن...
آمبولانس اومد و سعید و فرشید رو بردن بیمارستان...
داوود هم رفت تا دستشو پانسمان کنه...
خانمامینی هم با بچه ها رفتن تا اگه کاری تو بیمارستان بود، انجام بدن...
به یکی از بچه ها گفتم بره بیمارستان...
سعید پاش تیر خورده بود و فرشید هم نزدیک قلبش...
حالم خیلی خراب بود...
همه چیز پیچیده بود تو هم...
آقامحمد و رسول هم نبودن...
نگرانشون بودم...
یه در توجهمو به خودش جلب کرد...
اسلحمو مسلح کردم...
بازش کردم...
پله می خورد...
با بچه ها از پله ها پائین رفتیم...
یه در دیگه بود...
آروم بازش کردم و رفتم تو...
یه خونه کوچیک بود...
همه جا رو گشتیم...
اما هیچ ردی از آقامحمد و رسول، یا الکساندر، محسن و خواهرش نبود...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخ خدا...🙁 دلم کباب شد...😔 محمد و رسول...😭💔
پ.ن2: امیر محمد و رسول رو پیدا نکرد...😱😭
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_74
#فرشید
به داوود کمک کردم و بردمش همون جای قبلی...
تعدادشون خیلی زیاد بود...
درخواست نیروی کمکی کرده بودیم... اما هنوز نرسیده بودن...
صدای شلیک گلوله اومد...
خیلی نزدیک بود...
رفتم پشت یه ستون...
آروم اومدم بیرون و نگاه کردم...
دوباره شلیک کرد...
سریع برگشتم پشت ستون...
از شانسم اسلحم فقط یه تیر داشت...
همین که اومدم بیرون تا بزنمش، سوزشی نزدیک قلبم حس کردم...
افتادم رو زانو هام...
خیلی درد داشتم...
قیافه ریحانه... جلو چشمام بود...🙂💔
صورت مظلومش...🙃
خدایا...
خیلی به من وابسته ست...
بعد من چه اتفاقی براش میفته؟!😞
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
#سعید
فرشیدو دیدم که غرق خون افتاده بود رو زمین...
دنیا رو سرم خراب شد...
رفتم سمتش...
سوزشی تو پام حس کردم...
تیر خورده بودم...
یه نفر کنار یکی از ستون ها وایساده بود و اسلحشو گرفته بود سمتم...
سریع بهش شلیک کردم...
افتاد...
کشون کشون خودمو رسوندم به فرشید...
سرشو تو بغلم گرفتم...
چشماش بسته بود...
با بغض گفتم: فرشید...🙃 داداش...😕 تو رو خدا چشماتو باز کن...😭
نبضشو گرفتم...
خیلی ضعیف بود...
خیلی ضعیف...
اشکام رو گونه هام می ریختن...
#داوود
رفتیم بیمارستان...
دکتر دستمو پانسمان کرد...
حالم خیلی بد بود...
بهترین رفیقام... داشتن جلو چشمام پر پر می شدن...😞
از آقامحمد و رسول هم که هیچ خبری نبود...
داشتم دیوونه می شدم...
سرممو کشیدم...
از درد، لبمو گاز گرفتم...
از تخت پایین اومدم...
سرم گیج می رفت...
دستمو به دیوار گرفتم و از اتاق بیرون اومدم...
خانمامینی رو صندلی رو به روی اتاق نشسته بودن...
با دیدنم بلند شدن...
سرشون پائین بود... مثلِ من...
- ببخشید...😕 چرا بلند شدین؟!😶 دکتر گفتن باید استراحت کنین...🙁
+ من...😶 من خوبم...🙃
+ ببخشید... شما از بچه ها خبر دارین؟!🧐
- آقافرشید و آقاسعید رو که بردن اتاق عمل...😕 آقاامیر و چند نفر دیگه واسه برسی بیشتر موندن تو همون خونه...
- فعلا خبری از آقامحمد و آقارسول نیست...🙁 همراه آقاامیر هم نبودن...😔
+ میشه یه زحمتی بکشین برین سایت...؟!😶 شاید... شاید آقامحمد و رسول رفته باشن اونجا...😕
- تماس گرفتم...😶 سایتم نرفتن...😕
- راستی... من یه تشکر به شما بدهکارم...🤭 اگه... اگه شما نبودین، خدا می دونست چه بلایی سرم میومد...😶 واقعا ازتون ممنونم...🙃
+ خواهش می کنم...😅 هر کس دیگه ای هم جای من بود، همین کارو می کرد...🙂
به بچه های خودمون گفتم خانمامینی رو برسونن خونشون...
حالا دیگه مطمئن شده بودم بهشون علاقه دارم...🙃
#رسول
آروم چشمامو باز کردم...
همه جا تار بود...
چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم...
به صندلی بسته شده بودم...
خیلی درد داشتم...
نگاهی به اطراف انداختم...
شبیه انباری بود...
آقامحمدم کنارم بود...
اونم به صندلی بسته بودن...
هنوز بی هوش بود...
پیشونیش زخمی بود...
الهی بمیرم براش...
لبام خشک شده بودن...
تشنم بود...
یهو در باز شد...
یه نفر اومد تو...
کمی که اومد جلوتر، شناختمش...
الکساندر بود...
دلم می خواست خفش کنم...😤
با اخم نگاش کردم...
پوزخندی زد...
نگاهی به آقامحمد انداخت...
کینه و نفرت رو می شد از تو چشماش خوند...
رفت بیرون و چند ثانیه بعد برگشت...
یه سطل دستش بود...
نمی تونستم ببینم توش چیه...
ازش بخار بلند می شد...
رفت سمت آقامحمد...
خدا خدا می کردم اون چیزی که تو ذهن منه، تو فکر این نامرد نباشه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کمی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: بیچاره فرشید و سعید...😭💔
پ.ن2: دیگه مطمئن شد بهش علاقه داره...😃😄
پ.ن3: یعنی چی تو ذهنه رسوله؟!🤔
چی تو فکر الکساندره؟!😨
حدساتونو درباره پ.ن3 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_75
#سارا
دلم شور می زد...
همش یاد خواب دیشبم میفتادم...😓
خیلی وحشتناک بود...😰 خیلی...😨
تو خونه راه می رفتم...
انگار منتظر یه اتفاق بدم...
با خودم گفتم: بهتره زنگ بزنم به نرگس...😃 همیشه حرفاش آرومم می کنه...🙃
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم...
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- سلااااام...😃 خواهر شوهر گرامی...😂✨
+ سلام...😄 زن داداش گلم...😁❤️
- چطوری؟!😊
+ بد نیستم...😕
- چرا خوشگلم...؟!🙁 چیزی شده؟!😶
+ دیشب یه خواب بد دیدم...😓 واسه همونه...😕 بهت زنگ زدم... تا مثل همیشه با حرفات آرومم کنی...🙂❤️
- قربونت برم...😘 بد به دلت راه نده...🙂 هر چی خواست خداست، همون میشه...😉🙃 خدا که هیچ وقت واسه بنده هاش بد نمی خواد...😇 به خودش توکل کن و نگران نباش...😊
نفس عمیقی کشیدم...
راست می گفت...
باید به خدا توکل کنم...
+ مرسی نرگس...😊 مثل همیشه حرفات آرومم کرد...😃❤️
- خواهش می کنم...😄 وظیفه ست...😁
- میگم... حواست هست دو ساعت دیگه شیفتی؟!😶😂
+ ها...🤯 آها...😅 آره بابا...😁 میام...😉
- باشه...😊
+ کاری نداری؟!🙃
- نه...🙂 یا علی...✋🏻
+ علی یارت...✋🏻
.........
قرآن رو برداشتم و شروع کردم به خوندن...
نگاهی به ساعتم انداختم...
نیم ساعت گذشته بود...
قرآن رو بوسیدم و گذاشتم سرِجاش...
موهامو شونه کردم و بافتم...
یه مانتوی توسی بلند با یه شلوار مشکی پوشیدم...
یه روسری قواره بلند که با مانتوم ست بود، سرم کردم...
گوشیمو تو کیفم گذاشتم و چادرمو سرم کردم...
سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم سمت بیمارستان...
#رسول
+ چیکار می خوای بکنی؟!😠
چیزی نگفت...
+ با توام...😶 بیا منو شکنجه بده...😕
بی توجه به من نزدیکتر رفت...
هر چقدر که به آقامحمد نزدیک تر می شد، ضربان قلبم بالاتر می رفت...😨
وقتی سطل خالی رو تو دستاش دیدم و نگاهم به آقامحمد افتاد، فهمیدم حدسم درست بوده...
آب جوش...
لعنت بهت...😓
#محمد
بین خواب و بیداری بودم...
همه بدنم درد می کرد...
یهو حس کردم خیس شدم...
آروم چشمامو باز کردم...
همه تنم می سوخت...
چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم...
الکساندر رو به روم بود و با پوزخند نگام می کرد...
یه سطل خالی تو دستش بود...
فهمیدم چیکار کرده...
خیلی درد داشتم...
نفس نفس می زدم...
اما هیچی نگفتم و ناله نکردم...
اصلا دوست نداشتم فکر کنه ضعیفم...
نگاهی به اطراف کردم...
رسول کنارم به صندلی بسته شده بود و با نگرانی نگام می کرد...
الکساندر: فکر نمی کردی یه روزی اینجوری با هم رو به رو بشیم...😏
نه؟!😈
#داوود
چند ساعت گذشته بود...
با امیر تماس گرفتم...
گفت رفته سایت و هنوز هیچ خبری از آقامحمد و رسول نیست...
سرم داشت منفجر می شد...😣
نگران بودم...
نگران آقامحمد...
نگران رسول...
نگران سعید و فرشید...
رو به روی اتاق عمل نشسته بودم...
مدام صلوات می فرستادم...
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد...
پرواز کردم سمتش...
+ چی شد آقای دکتر؟!😰
- اون جوونی که پاش تیر خورده بود، حالش بهتره...😉😊 تیرو از تو پاش دراوردیم...🙂 چند ساعت دیگه به هوش میاد...🙃
کلی خدا رو شکر کردم...
+ فرشید چی؟!🧐 اونم خوبه دیگه...😃 مگه نه؟!😄
سرشو پائین انداخت...
لبخندی که رو لبم بود، خشک شد...
+ حا... حالش چطوره...؟!😨
عینکشو درآورد و گفت: گلوگه به جای حساسی برخورد کرده...😕 خون زیادی هم ازشون رفته...😔 فعلا منتقل میشن ICU.
+ کِ.... کِی به هوش میاد؟!😓
- معلوم نیست...🙁 براشون دعا کنین...😔
دنیا رو سرم خراب شد...
با صدای دکتر، به خودم اومدم...
- راستی... به خانواده هاشونم خبر بدین...😕
گوشی سعید تو جیبم بود...
گوشی فرشید رو هم تحویلم دادن...
تو گوشی فرشید، یه شماره پیدا کردم که "ریحانه💞" سیو شده بود...
آخه چه جوری بهشون بگم...؟!😞
نفس عمیقی کشیدم...
شماره رو گرفتم...
بعد از ۲ بوق، جواب دادن...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: با نرگس حرف زد و آروم شد...🙂❤️
پ.ن2: آب جوش...😨😖😭
لعنت بهت...☹️😓
پ.ن3: بیچاره ریحانه... سارا... نرگس...😭
دلم براشون کباب شد...💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_76
#ریحانه
فردا تولد فرشید بود...🤩
خیلی ذوق داشتم...😍
می خواستم سوپرایزش کنم...😋
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...
فرشید بود...😍
+ سلام فرشید جان...😃
- سلام خانم حسینی...
اما صدا، صدای فرشید نبود...🙁
دلم ریخت...💔
+ ببخشید... شما؟!
- من... من رضایی هستم... داوود رضایی... دوست و همکار فرشید و رسول...
اسم "داوود" رو خیلی از زبون فرشید و رسول، به خصوص رسول شنیده بودم...
یه جورایی ورد زبون رسول بوده و هست...😶😄
همیشه تو هر خاطره ای که تعریف می کنه، همکاراش و دوستاش، مخصوصا آقاداوود هم هستن...😄
خیلی رفیقاشو دوست داره...🙃
همیشه میگه: دوستام مثل برادرامن...
+ آها... ببخشید... گوشی فرشید، دست شما چیکار می کنه؟!🧐
جوابی ندادن...
+ چیزی شده؟!🤔
انگار هول شدن...
- چ... چطور؟!😥🧐
صداشون می لرزید...
نگران شدم...
+ اتفاقی افتاده...؟!😰
- راستش... چطور بگم... فرشید... فرشید تو عملیات زخمی شده...😞 الان بیمارستانه...😓
انگار واسه یه لحظه... قلبم نزد...💔
زبونم بند اومده بود...
- خانمحسینی... خانمحسینی صدای منو می شنوین...؟!😥
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: کدوم بیمارستانه...؟!😭
- آدرس رو براتون پیامک می کنم...😕 خداحافظ...😔
گوشی از دستم افتاد...
پاهام سست شدن...
افتادم رو زانو هام...
باورم نمی شد...
فرشید...
نه...
پس چرا رسول زنگ نزد...؟!
نکنه اونم...
نه...
امکان نداره...
هر دوشون حالشون خوبه...
مطمئنم...
اشکام صورتمو خیس کرده بودن...
حالم خیلی بد بود...
سریع حاضر شدم و با حالی خراب، رفتم سمت آدرسی که آقاداوود فرستادن...
#سارا
رسیدم بیمارستان...
ماشینو پارک کردم و رفتم تو...
۲۰ دقیقه از اومدنم گذشته بود...
نرگس رفته بود اتاق عمل...
منم تو اورژانس، مشغول رسیدگی به بیمارا بودم...
گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم "داداش سعید💖" لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم...
+ سلام داداشی...😃
- سلام خانمشهریاری...
صدا، صدای سعید نبود...😟
یعنی چی؟!
- ببخشید... شما؟!🧐
+ من داوود رضایی هستم... همکار و دوست رسول و سعید...
- آها... ببخشید... سعید کجاست؟!🙁 چرا شما تماس گرفتین؟!😶
+ راستش... چطور بگم... سعید تو عملیات زخمی شده...😓
زانوهام خالی کردن...
دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
صدام بالا نمیومد...
- نگران نباشین...🙁 فقط... پاش تیر خورده...😕 دکتر گفت حالش بهتره و یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد...🙂
نفس راحتی کشیدم و تو دلم کلی خدا رو شکر کردم...
+ پس... پس چرا رسول نگفت؟!😕
- من... آدرس بیمارستان رو براتون می فرستم... وقتی اومدین، براتون توضیح میدم...😶
- یه زحمت بکشین... خودتون به نرگسخانم بگین...🙁
+ باشه... ممنون که خبر دادین...🙂
- خواهش می کنم...🙂 خداحافظ...
+ خداحافظ...
گوشیو قطع کردم...
پس تعبیر خوابم این بود...😓
اما...
#داوود
گفتم چه اتفاقی برای فرشید افتاده...😓
اما نگفتم چقدر حالش بده...😞
حتی نتونستم بگم خبری از رسول نیست...😢
گوشی سعید رو از جیبم بیرون آوردم...
رمز گوشی فرشید رو بلد بودم...🤭 اما مالِ سعید رو نه...😶😕
رسول قبلا بهم یاد داده بود چطور قفل یه گوشی رو باز کنم...🙂
دلم لک زده بود واسهرسول و آقامحمد...💔
بعد از ۵ دقیقه، بالاخره موفق شدم و بازش کردم...
آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته بود، "خواهری💗" سیو شده بود...
تماس گرفتم و گفتم سعید زخمی شده...
اما بازم نتونستم بگم از رسول خبری نیست...😔
چند دقیقه بعد، خانمحسینی رو دیدم...
یه خانم و یه آقا هم همراهشون بودن...
با دیدنم، اومدن سمتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: فردا تولدشه...🙂😭💔
پ.ن2: اسم داوود رو خیلی از زبونشون شنیده...🙃
پ.ن3: بیچاره ریحانه...😕
دلم براش کباب شد...😭
پ.ن4: خواب سارا درباره کی بوده؟!🧐🤔
حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_77
#محمد
یه صندلی برداشت و رو به رومون نشست...
الکساندر: خب... بریم سراغ اصل مطلب...😈 به سوالاتی که ازتون می پرسم، درست جواب میدین... وگرنه به بد ترین روش ممکن می کشمتون و داغتونو به دل خانواده و دوستاتون می زارم...😏
+ ما گر ز سر بریده می ترسیدیم...🙂
+ در محفل عاشقان نمی رقصیدیم...🙃☝️🏻😏
- این یعنی چیزی نمیگی؟!😠
حرفی نزدم...
- باشه...😏 خودت خواستی...😒
رفت سمت رسول...
داد زدم...
+ چیکار می خوای بکنی؟!😠
خدایا خودت رحم کن...
نزار اذیتش کنه...
+ کاریش نداشته باش...
رسول گفت: آقا بزار بیاد ببینم چه غلطی می خواد بکنه...😤
هر قدم که بهش نزدیکتر می شد، ضربان قلبم بالاتر می رفت...
کار خودشو کرد...😔
محکم زد تو صورت رسول که با صندلی پرت شد رو زمین...😞
با آخی که رسول گفت، دنیا رو سرم آوار شد...😓
دلم کباب شد براش...😢💔
لعنت بهت...
+ خیلی پستی...😤
اومد سمت من...
یقمو گرفت و گفت: بلایی به سر خودت و این جوجه مامورت بیارم... که به دست و پام بیفتین...😡
پوز خندی زدم...
+ ببین... تو حتی تو خوابتم نمی بینی ما به دست و پات بیفتیم...😏😌
یقمو ول کرد...
چاقویی از جیبش درآورد و فرو کرد تو بازوم...
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
اما من اصلا ازش نمی ترسیدم...
داد زد و گفت: یه کاری نکن داغتو به دل زنت و مادرت و اون رفیقات بزارم...😡
+ من از تو نمی ترسم...😤 مطمئن باش اگه منو بکشی هم... چیزی گیرت نمیاد...😒
خیسی خون رو حس کردم...
خیلی می سوخت...
رسول با بغض گفت: هر بلایی می خوای سر من بیار... اما... اما به داداشم کاری نداشته باش...😓
الهی فدات شم که انقدر مهربونی و به فکر منی...🙂❤️
#رسول
رفت سمت آقامحمد و چاقوشو فرو کرد تو بازوش...
+ هر بلایی می خوای سر من بیار... اما... اما به داداشم کاری نداشته باش...😓
اومد سمتم...
صندلی رو بلند کرد و رفت...
#سارا
با یادآوری خواب دیشبم، ترس بدی افتاد به جونم...
رو صندلی نشستم...
خواب دیدم تو یه بیابون بودم...
خیلی گرم بود...🙁
لبام از تشنگی، خشک شده بودن...😓
نفس نفس می زدم...😕
هیچ کس نبود به دادم برسه...😥
یه چیزی توجهمو به خودش جلب کرد...😶
رفتم جلوتر...
روش یه پارچه سفید کشیده بودن...😰
شبیه یه جنازه بود...😨
کنارش نشستم...
پارچه رو از رو صورتش کنار زدم...😱
باورم نمی شد...😨
رسول بود...😱
رسول من...😭
دستمو گرفتم جلو دهنم...
با ناباوری جیغ زدم...
از خواب پریدم...
رسول کنارم خواب بود...
فهمیدم کابوس بوده...😓
از ترس، زبونم بند اومده بود...😥
دلم نیومد رسول رو بیدار کنم...
یه لیوان آب خوردم...
کمی بهتر شدم...
اما دیگه نتونستم بخوابم...
احساس کردم دستی رو شونمه...
نرگس بود...
خدایا... آخه چه جوری بهش بگم...؟!😢
به زور لبخند زدم...
- کجایی تو؟!🤔 چند بار صدات زدم...😄 متوجه نشدی...😶
+ ببخشید...🤭 حواسم نبود...😕 عمل چطور بود؟!🙃
- من که عمل نکردم...😅 به عنوان پرستار حضور داشتم...🤗 خدا رو شکر موفقیت آمیز بود...🙂
+ خب خدا رو شکر...😕
- چیزی شده...؟!🙁
+ میگم... اما... اما قول بده آرامشتو حفظ کنی...😥
با نگرانی گفت: سارا تو رو خدا بگو...😰 چی شده؟!😨
+ سعید... سعید تو عملیات زخمی شده...🙁 پاش تیر خورده...😓
- چ... چی گفتی؟!😨
+ نرگس آروم باش...😕 خدا رو شکر بخیر گذشته...😓 دکتر گفته حالش خوبه...🙂
چیزی نمی گفت و فقط نگام می کرد...
نگرانش شدم...
دستمو گذاشتم رو صورتش...
+ نرگس... نرگس خوبی؟!😥
خودشو پرت کرد تو بغلم...
صدای هق هق گریشو شنیدم...
سعی کردم آرومش کنم...
هر چند که حال خودمم دست کمی از نرگس نداشت...😕😓
براش آب آوردم...
یکم که بهتر شد، آماده شدیم و رفتیم سمت آدرسی که آقاداوود فرستاده بودن...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد خیلی قشنگ جواب الکساندر رو داد...😌
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم...🙂
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم...🙃☝️🏻❤️
پ.ن2: آخ خدا...😢 دلم واسه محمد و رسول کباب شد...😭💔
پ.ن3: آخی...😢 بیچاره نرگس...😕
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_78
#محمد
همه بدنم درد می کرد...
مخصوصا دستم...
- آقا.. آقامحمد خوبین؟!😕
+ خوبم...🙃
- ولی دستتون...😞
+ چیزی نیست...🙂 خوب میشه...😉🙃
بمیرم الهی...😞
صورتش سرخ شده بود...😕
رد انگشتای اون نامرد رو صورتش بود...😔
+ تو چطوری؟!😕
- خوبم آقا...🙃
همون لحظه در باز شد و یه نفر اومد تو...
وای...🤭
چرا این اومده...؟!😟
#داوود
اون خانم خواهر فرشید و اون آقا هم پدر فرشید بودن...
سلام کردم و جوابم رو دادن...
ریحانه خانم با نگرانی پرسیدن: فرشید کجاست؟!😓
به اتاق فرشید، اشاره کردم...
همون لحظه دکتر اومد و همه چیز رو به ریحانه خانم و بقیه گفت...
بنده خدا ها خیلی حالشون بد شد...😕
مخصوصا ریحانه خانم...🙁
همون لحظه ای که دکتر گفت فرشید منتقل شده ICU، از هوش رفتن...
#محسن
۱۰۰۰ دفعه به این الکساندر احمق گفتم حواسشو جمع کنه...
به هر کسی اعتماد نکنه...
اما کو گوش شنوا...؟!
حالا معلوم نیست کی لومون داده...
تو خونهامن بودیم...
الکساندر و مونا رفتن و من و چند تا دیگه از بچه ها موندیم...
صدای شلیک گلوله اومد...
سریع قایم شدیم...
یه پسر اومد تو اتاق...
با اسلحم زدم تو سرش که باعث شد بیفته...
چند ثانیه بعد، یه نفر دیگه اومد...
اسلحمو گذاشتم رو سرش و بهش گفتم اسلحشو بندازه...
خواست برگرده که زدم تو سرش...
افتاد زمین...
با بچه ها ریختیم سرشون...
فهمیدم محمده...
چاره ای نبود...
باید می زدم...
وگرنه این خبر چینا به الکساندر گزارش می دادن و ممکن بود بفهمه محمدو می شناسم...
اون وقت هم واسه من بد می شد و هم واسه محمد...😕
حالم از خودم به هم می خورد...😓
نیم ساعت بعد...
الکساندر: اول خودم میرم تو...
چند ثانیه بعد برگشت...
یه سطل آب داغ برداشت...
خواست بره که گفتم: چیکار می خوای بکنی؟!😠
- به تو ربطی نداره...😤
+ تو قرار بود از اینا اطلاعات بگیری...😶 نه اینکه شکنجشون بدی...😠
- وقتی حرف نزنن، مجبوریم به زور ازشون حرف بکشیم...😏
تو دلم گفتم: محمدی که من می شناسم، هیچی نمیگه...
+ تو که هنوز چیزی ازشون نپرسیدی که اونا بخوان جواب بدن یا ندن...😠
- اصلا دلم می خواد شکنجشون کنم... به تو هم هیچ ربطی نداره...😡
رفت تو انبار و درو بست...
ای خدا...
لعنت به من...
ای کاش هیچ وقت وارد این بازی نمی شدم...
چند دقیقه بعد، سر و صدایی اومد...
از اتاق بود...
خوب که گوش کردم، فهمیدم دارن با هم بحث می کنن...
محمد از الکساندر می خواست کاری به رفیقش نداشته باشه...
صدای چیزی اومد و بعدم صدای ناله ی کسی اومد...
هر کاری کردم نتونستم درو باز کنم...
اون پسره گفت: هر بلایی می خوای سر من بیار... اما... اما به داداشم کاری نداشته باش...
داداشم...
به محمد گفت داداشم...🙂💔
خاک تو سرت محسن...🤚🏻
کاش یه ذره از معرفت اینو، تو هم داشتی...😞
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد و رسول...🙃
پ.ن2: کی اومد تو که محمد اون حرفو زد...؟!🤔🤯
پ.ن3: محسن...😶
پ.ن4: حدساتونو درباره پ.ن2 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_79
#عطیه
نمی دونم چرا محمد اون حرفا رو زد...😕
اما حدس می زنم عملیات داشته باشن...🙁
صبح محمد منو رسوند وزارت خونه و رفت سرکار...
جلسه داشتیم...
نفهمیدم جلسه چه جوری گذشت و تموم شد...😶
همه فکر و ذکرم پیش محمد بود...🙃❤️
دلشوره عجیبی داشتم...😓
کارم که تموم شد، وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه...
شماره محمد رو گرفتم... اما جواب نداد...
خیلی استرس داشتم...😥
رفتم تو اتاق و نشستم پشت میز کارم...
یه سری متن بود که باید ترجمه می کردم...
اما اصلا حوصلشو نداشتم...😕
سرمو گذاشتم رو میز و ذکر گفتم تا آروم بشم...
همون ذکری که همیشه بهم آرامش میده...🙂❤️
الا بذکر الله تطمئن القلوب...
#سارا
رسیدیم بیمارستان...
رفتیم پذیرش...
+ سلام خانم🙂
- سلام. بفرمائید.😊
+ ببخشید... به ما گفتن بیمارمون رو آوردن این بیمارستان...🙃
- اسمشون؟!
+ سعید شهریاری...
نگاهی به دفتر رو به روش کرد و بعد از چند ثانیه گفت: طبقه دوم. اتاق ۲۲۳.
+ ممنون...😊
- خواهش می کنم.😇
سعید هنوز بی هوش بود...
نرگس رو به روی اتاقش نشسته بود و قرآن می خوند...
آقاداوود گفتن یه ماموریت فوری پیش اومده و مجبور شدن رسول رو بفرستن...
اما یه حسی بهم می گفت دارن دروغ میگن...
رفتم پیش دکتر و حال ریحانه رو ازش پرسیدم...
گفتن شک عصبی بوده...
رفتم تو اتاق ریحانه...
چند دقیقه گذشت...
کم کم چشماشو باز کرد...
دستشو گرفتم...
+ ریحانه... ریحانه جان... بهتری قربونت برم...؟!🙂
با صدای ضعیفی گفت: سارا...😢
+ جانِ سارا...؟!🙃
- فرشید...😓
نتونست ادامه بده و زد زیر گریه...
+ قربونت بشم...😕 آروم باش...🙂 بسپار به خدا...🤗 من مطمئنم حالشون خوب میشه...🙃
یکم که آروم تر شد گفت: رسول کجاست؟!😕
+ آقاداوود گفتن یه ماموریت فوری پیش اومده...😶 مجبور شدن رسول رو بفرستن...😕
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه...
رفتم سمت اتاق سعید...
نرگس از اتاقش بیرون اومد...
رفتم کنارش...
+ به هوش اومد...؟!😃
- آره...😄
+ حالش چطوره؟!🙃
- بهتره...🙂 فقط... درد داره...😕
+ خودش گفت...؟!🙁
- نه...😶 خودم فهمیدم...🙂 سعی داشت بروز نده...😕
با بابا تماس گرفتم و گفتم سعید بیمارستانه و ازش خواستم یه جوری به مامان بگه که هول نکنه...
رو صندلی نشستم...
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم...
تو دلم رخت می شستن...
خیلی نگران بودم...
نگران سعید...
نگران ریحانه...
و از همه مهم تر...
نگران رسول...❤️
#محمد
خواهر محسن بود...
رو به رومون ایستاد...
- به به...😈 ببین کی اینجاست...😏 محمد...🙄😒
رسول: آقامحمد...🙄😠
- به تو ربطی نداره...😠
نزدیکتر اومد...
سرمو پائین انداختم...
اصلا دلم نمی خواست چهرشو ببینم...
- چرا سرت پائینه؟!😏
- هنوزم اون عقاید مسخرتو داری؟!😒
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم و نگاش کنم گفتم: مثل شما که هنوزم بی حیایی...😏
بدجوری ضایع شد...
رسول با تعجب نگاه می کرد...
- آخی...😢 دستت چی شده؟!😏
- کار الکسه...😁 نه؟!😏
- دستش درد نکنه...😌
- پیشونیت هم که زخمی شده...🙁😏
- حتما خیلی درد داره...😕😏
+ به نابودی امثال تو و برادرت و الکساندر می ارزه...😏
- نیومدم اینجا بحث کنم...😒
معلوم بود کم آورده...😏😌
- اومدم ازت یه سوال بپرسم...😏
- درباره خودت و زنت...😒
- من چی از اون دختره ی...
پریدم وسط حرفش و گفتم: مواظب به حرف زدنت باش خانم...😠
بلند تر از من گفت: اینجا محل کارت نیست و تو هم رئیس نیستی...😤
- منم هر جور که دلم بخواد حرف می زنم...😠😌
- من چی از اون دختره...
خونم به جوش اومد...
هیچ کس جرئت نداشت درباره عطیه اینجوری حرف بزنه...😠
داد زدم...
+ درباره همسر من درست صحبت کن...😠 اون پاکه... معصومه... درضمن... من یه تار موی گندیده ی عطیه رو به صد تا مثل تو نمیدم...😏😤
ترسید...
رفت عقب...
رسول فقط نگاه می کرد...
خیلی تعجب کرده بود...
صدای زنگ گوشیم اومد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه...🙃
نگران محمده...🙂💔
پ.ن2: بیچاره ریحانه...😢💔
پ.ن3: سارا...🙂 تو دلش رخت می شورن...😔💔
پ.ن4: ایول به محمد...😃🤩
خوب جوابشو رو داد...😌😎👏🏻💪🏻
پ.ن5: کی به محمد زنگ زده؟!🧐🤔
حدساتونو درباره پ.ن5 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_80
#محمد
از وقتی الکساندر رفت، پونزدهمین باره که گوشیم زنگ می خوره...
نزدیک اومد...
حالا دیگه دقیقا رو به روم بود...
دستشو سمت جیبم دراز کرد...
می خواست گوشیمو از جیبم بیرون بیاره...
+ چیکار می کنی؟!😠
همون لحظه در باز شد و الکساندر اومد داخل...
دختره سریع رفت بیرون...
هووووفففف...🙄
خدایا شکرت...
نجاتم دادی...
گوشیم هنوز زنگ می خورد...
الکساندر اومد جلوتر...
گوشیمو از جیبم بیرون آورد...
پوزخندی زد...
گوشی رو گرفت سمتم...
عطیه بود...😓🙂💔
تماس رو قطع کرد و گوشی رو خاموش کرد...
سیمکارتش رو درآورد و شکوند...
با گوشی رسول هم همین کارو کرد...😕
امیدوار بودم بچه ها تا الان ردمونو زده باشن...
این درد لعنتی هم که اَمونمو بریده بود...😓
اما رسول واسم مهم تر بود...🙃🙂❤️
#امیر
برگشتیم سایت...
همه فکر و ذکرم پیش بچه ها بود...
آقامحمد... رسول... فرشید... همشون...
تک تکشون برام عزیز بودن و عینِ برادرم بودن...🙂❤️
همه چیز رو به آقایعبدی گفتم...
خیلی بهم ریختن...😕
به علی گفتم بیاد و پای سیستم رسول بشینه تا شاید بتونیم از طریق گوشی آقامحمد یا گوشی رسول، ردشونو بزنیم...
علی اومد...
همه جریانو براش تعریف کردم...
نشست پشت سیستم رسول و مشغول شد...
گوشی رسول خاموش بود...😕
آقامحمد هم جواب نمی داد...🙁
پشت سر هم زنگ می زدم...
+ علی چی شد؟!😶
- چند دقیقه صبر کن...😕
یهو گفت: یعنی چی؟!😳😥
+ چی شده؟!
- شماره آقامحمد رو بگیر...
+ جواب نمیده...😕
- بگیر امیر...😶
شماره آقامحمد رو گرفتم...
خاموش بود...
یا خدا...😱
زانو هام خالی کردن...
دیگه مطمئن شدم یه بلایی سرشون اومده...😓💔
- چی شد...؟!😥
+ خاموشه...😰
- وای...😨
#ریحانه
سرمم تموم شد...
با کمک سارا از تخت پائین اومدم و چادرمو سرم کردم...
هنوز سرم گیج می رفت...
با کلی خواهش و تمنا، دکتر اجازه داد واسه چند دقیقه فرشید رو ببینم...
لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
بغضمو به سختی قورت دادم...
صدام گرفته بود...
+ سلام فرشید...🙂 خوبی؟!🙃 صدامو می شنوی؟!🙁
+ فرشید چشماتو باز کن...😕 ازت خواهش می کنم چشماتو باز کن...😔
+ من بدون تو نمی تونم...😢
بغضم ترکید...
اشکام رو گونه هام می ریختن...
+ منو تنها نزار...😭 کنارم بمون...😭
یهو صدای بوق یکی از اون دستگاه ها اومد...😰
همه خط هاش صاف شدن...😨
نه... امکان نداره...
دکترا و پرستاره اومدن تو اتاق و منو بیرون کردن...
فقط اشک می ریختم و ذکر می گفتم...
حال یلدا و بابا محمود (پدر فرشید) هم دست کمی از من نداشت...
چند دقیقه بعد، دکتر از اتاق بیرون اومد و همه پرواز کردیم سمتش...
با هق هق گفتم: چی شد آقای دکتر؟!😭
دکتر با ناراحتی سرشو پائین انداخت و گفت: متاسفانه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چقققدر این دختره پروعه...😠😤
پ.ن2: عطیه بود...😢🙂💔
پ.ن3: درد اَمونشو بریده... اما به فکر رسوله...🙂❤️
این یعنی رفاقت...👌🏻✨
پ.ن4: انگار نتونستن ردشونو بزنن...😞
پ.ن5: فرشید چی شد...؟!😱😭
بیچاره ریحانه...😢💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_81
#ریحانه
- متاسفانه رفتن تو کما...😔
+ چ... چی؟!😨
- ایشون برای ۲ دقیقه، مرگ رو تجربه کردن... البته خدا رو شکر تونستیم احیاشون کنیم...🙃 ولی متاسفانه رفتن تو کما...😔
دیگه صدای دکتر رو نمی شنیدم...
#امیر
+ هیچ راهی نداره که بتونیم ردشونو بزنیم...؟!😞
- یه راه هست...☝️🏻🙃
+ چه راهی؟!😓
- اونا با ما تماس بگیرن...😶 اینجوری می تونم ردشونو بزنم...🙃
همون لحظه، داوود اومد...
#محمد
صدای در اومد...
محسن بود...
همینو کم داشتیم...🙄
اومد سمت من...
کنارم زانو زد...
- سلام...🙃
رومو ازش برگردوندم...
- آقای محمد حسنی... تا جایی که می دونم، خیلی به دین پای بندی...😶 تو دین اسلام هم جواب سلام واجبه...🙂
+ آره... اما فکر نکنم جواب سلام کسی مثل تو واجب باشه...😏
- آره... شاید تو راست میگی...😕
- اما... اما من مجبور بودم...😔
+ آدم تا خودش نخواد، مجبور به انجام کاری نمیشه...😏🙄
- تحدیدم کردن...😔
+ اگه از اول وارد این بازی کثیف نمی شدی، تحدیدت نمی کردن...😶
- باشه...🙃 اصلا حق با توعه...🙁 اما من نیومدم اینجا باهات بحث کنم...😶
- اومدم... به خودت و دوستت کمک کنم...😕
+ یادم نمیاد ازت کمک خواسته باشیم...😒
بلند شد...
دستی به صورتش کشید...
معلوم بود کلافه شده...
- محمد بس کن...🙁 من پشیمونم...😕
رسول گفت: فکر نمی کنی واسه پشیمونی یه ذره دیره؟!😏
- ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست...🙃
دوباره کنارم زانو زد...
دستشو گذاشت رو بازوم...
درست پائین جایی که چاقو خورده بود...
بدجوری درد گرفت...
+ آخخخ....😓
از درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم...
رسول: چیکار می کنی؟!😠
- خیلی درد می کنه؟!🙁
چیزی نگفتم...
محسن زیر لب گفت: لعنت به تو الکس...😤😕
- الان وسایل پانسمانو میارم... هم دست تو رو پانسمان می کنم... هم دست رفیقتو...🙂
+ لازم نکرده...😒
- محمد لج بازی نکن...☹️ همینجوریشم کلی خون ازت رفته...🙁 اگه بهش رسیدگی نشه، عفونت می کنه...😕
+ مگه واسه تو فرقی هم می کنه...؟!🙂💔
- معلومه که فرق می کنه...😕 تو یه زمانی رفیقم بودی...🙁 البته... هنوزم هستی...🙃
+ نه... من دیگه رفیق تو نیستم...🙃
+ تو همون موقع که منو با ماشین زیر گرفتی، پایان رفاقتمونو اعلام کردی...🙂💔
خیلی تعجب کرد...
سرشو پائین انداخت...
ما نفهمیدیم اون تصادف دقیقا کار کی بود...
اینجوری گفتم که اگه کار اون بوده، معلوم بشه...🤫🤭
حالا معلوم شد کار خودش بوده...🙃💔
انگار خواست بحث رو عوض کنه که گفت: اوضاع دوستتم دست کمی از خودت نداره...😕
رسول: من به کمک تو احتیاجی ندارم...😤😏
- جفتتون کله شق و لج بازین...☹️
- محمد... هم تو... هم این رفیقت... خوب می دونین اگه چیزی نگین، چه بلایی سرتون میارن...😞 زجرکشتون می کنن...😓 تازه فقط خودتون نیستین...😕 خانواده هاتونم هستن...🙁 حتما سراغ اونا هم میرن...☹️
+ نمی خواد نگران ما باشی...🙃 ما وقتی اومدیم تو این کار، همه خطراتش رو به جون خریدیم...🙂❤️
+ ما عاشق خانواده هامونیم...❤️ مثل همه آدما...🙂 اما عاشق کشورمونم هستیم و دفاع از کشور و مردممون، از همه چی برامون مهم تره...😌☝️🏻🙃❤️
دیگه چیزی نگفت...
#عطیه
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم...
سرمو از روی میز برداشتم و برگشتم عقب...
عزیز بود...
خواستم بلند شم که مانع شد...
نشست رو تخت...
رو به من گفت: چیزی شده؟!😕
+ چطور؟!🙁
- خیلی تو فکری...😶
+ چیزی نیست...🙃 یعنی... چیز جدیدی نیست...🙂💔
- نگران محمدی؟!🙃
+ از کجا فهمیدین؟!🙂
- گفتی چیز جدیدی نیست...😄 البته... بیشتر از چشمات خوندم نگرانشی...🙃💔
سرمو پائین انداختم...
+ شما هم دست کمی از من ندارین...🙂
+ اما... سعی می کنین به روی خودتون نیارین...🙃
- یه مادر... همیشه نگرانه بچشه...🙂💔
+ درست میگین...🙂
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
عزیز سعی داشت آرومم کنه...
در حالی که خودشم نگران بود...🙂💔
عزیز رفت پائین...
منم مشغول ترجمه شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: فرشید...😞
بیچاره ریحانه...😭💔
پ.ن2: محمد...🙃
پ.ن3: محسن...😶🙂
پ.ن4: محمد خوب جواب محسنو داد...😌✌️🏻
پ.ن5: عطیه و عزیز...🙂💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_82
#امیر
بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: سعید و فرشید چطورن؟!🙃
- سعید خوبه...🙂 اما... فرشید...😔
سرشو پائین انداخت...
+ فرشید چی؟!😥
آروم سرشو بالا آورد...
اشک تو چشماش جمع شده بود...
- فرشید تو کماست...😞
+ یاحسین...😨😞
حالم بدتر از قبل شد...
- از آقامحمد و رسول خبری نشد؟!🙁
+ نه...😕 گوشی رسول که کلا خاموش بود...😶 گوشی آقامحمد تا همین چند دقیقه پیش روشن بود...🙃 علی هم داشت ردیابی می کرد...🙂 اما یهو... وسط ردیابی... گوشیش خاموش شد...😔
- وای...😞
نشست رو صندلی...
براش آب آوردم...
حال هیچ کدوممون خوب نبود...
با صدای سیگنال لپتاپ رسول، سریع رفتم سمت میزش...
علی رو صدا زدم...
اومد و گفت: چی شده؟!🤔
به لپتاپ رسول اشاره کردم...
داوود هم اومد کنارم...
علی نشست رو صندلی و لپتاپ رسول رو باز کرد...
من و داوود هم دو طرف صندلی ایستادیم...
یه صفحه سیاه باز شد...
صداهای مبهمی میومد...
چند ثانیه بعد، دوربین درست شد...
نمی تونستم باور کنم...😟
یعنی چشمام درست می دید...؟!😞
وای...😭
#محمد
بعد از چند ثانیه، گفت: من خواستم بهتون کمک کنم...😕 اما خودتون نخواستین...🙁
در باز شد و الکساندر و چند تا مرد هیکلی اومدن تو...
فقط خدا خدا می کردم به رسول کاری نداشته باشن...😕
محسن ایستاد جلوی الکساندر و گفت: اینا رو واسه چی آوردی اینجا؟!😠
الکساندر: به تو ربطی نداره...😡
محسن: دیگه می خوای چه بلایی سرشون بیاری...؟!😠
الکساندر اسلحشو گرفت سمت محسن و داد زد...
- گفتم به تو ربطی نداره...😡 اگه دخالت کنی، تو رو هم می کشم...😤 می دونی من با کسی شوخی ندارم...😠
محسن دیگه حرفی نزد...
رفت گوشه انباری...
یه لپتاپ دست الکساندر بود...
پوزخندی زد...
رو به رومون نشست و گفت: می خوام دوستاتون هم بدونن کجائین...😏😈
تازه فهمیدم چه نقشه شومی تو سرشه...😶😕
به اون مردا اشاره کرد...
اومدن سمتمون...
بازمون کردن و با مشت و لگد افتادن به جونمون...
چند دقیقه بعد، محسن داد زد و گفت: بسه دیگه...😠 ولشون کنین...😤
با اشاره الکساندر، دست از از کتک زدن برداشتن و دوباره بستنمون به صندلی...
از درد، نفسم بالا نمیومد...
سرفه می کردم...
حال رسول هم دست کمی از من نداشت...😕
اگه بچه ها ما رو با این حال می دیدن، داغون می شدن...😔🙃💔
#امیر
نفسم رفت...🙂💔
دستمو به میز تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم...
آقامحمد و رسول...💔
رفیقام... برادرام...😞
با مشت و لگد می زدنشون...😭
لعنت بهتون...😞
از عصبانیت، دستامو مشت کردم...
بالاخره دست از کتک زدن برداشتن...
بستنشون به صندلی...
آخ خدا...😭
چرا لباساشون خاکی بود...؟!
چرا گوشه لبشون خونی بود...؟!
چرا زیر چشم رسول کبود بود...؟!
چرا پیشونی آقامحمد زخمی بود...؟!
چرا سرفه می کردن...؟!
چراااا...؟!😭
علی خیره به لپتاپ بود...😞
داوود ماتش برده بود...😟
هیچ کس هیچی نمی گفت...
هممون داغون شدیم...😭
الکساندر اسلحشو گذاشت رو سر آقامحمد و گفت: یا به سوالام جواب میدی... یا خودت و رفیقتو می فرستم اون دنیا...😏
آقامحمد با صدایی آروم و خسته، اما قرص و محکم گفت: من چیزی نمی دونم...
بمیرم الهی...
نفس نفس می زد...
سرفه می کرد...
صورتش آرامش خاصی داشت...🙂❤️
هیچ ترسی تو صورتش نبود...
- که چیزی نمیگی ها...؟!😏 بالاخره به حرفت میارم...😤
اینبار اسلحشو گرفت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 تو هم چیزی نمیگی؟!😶
رسول: نه... من به حرف فرماندم گوش میدم...😌 نه تو...😏
الکساندر با عصبانیت داد زد و گفت: جفتِتونو به حرف میارم...😤
به یکی از اون مردا اشاره کرد...
یه چیزی دستش بود...
رفت سمت رسول...
نگاهی به زخم دستش کرد...
پوزخندی زد...
آقامحمد با نگرانی به رسول نگاه می کرد...
من و علی و داوود هم استرس داشتیم...
آروم گفتم: خدا کنه اون چیزی که تو ذهن منه نباشه...😞
داوود با نگرانی گفت: چی...؟!😨
#محسن
نمی تونستم کتک خوردنشونو ببینم...😖
حتی نمی تونستم جلو الکساندرو بگیرم...😕
زورم بهش نمی رسید...😶☹️
کلافه شدم...
نامردا بدجوری می زدنشون...😕
داد زدم: بسه دیگه...😠 ولشون کنین...😤
الکساندر نگام کرد...
پوزخند مسخره ای زد و سرشو به علامت تاسف تکون داد...
به اون مردا اشاره کرد...
دست از کتک زدن برداشتن و بستنشون به صندلی...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد و رسول...🙃
آخ خدا...😢 دلم واسشون کباب شد...😭
پ.ن2: اگه بچه ها اینجوری ببیننشون، (دیدنشون😞) داغون میشن...🙂💔
پ.ن3: چی تو دستشه که رفت سمت رسول؟!🧐🤔😱
حدساتونو درباره پ.ن3 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_83
#امیر
+ نمک...🙁
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای ناله ی رسول اومد...😔
حدسم درست بود...😕 رو زخم دستش نمک ریختن...😞
چقدر اینا نامردن...😭
#داوود
اگه دستم به اون الکساندر و اون محسن نامرد و دار و دستشون برسه، زندشون نمی زارم...😠
ای خدا...😭
برادرامو دارن شکنجه می کنن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه منتظر شم تا شاید بتونیم ردشونو بزنیم و نجاتشون بدیم...😞
صدای ناله ی رسولو که شنیدم، دنیا رو سرم آوار شد...😭
#محمد
خیلی نگران رسول بودم...
صدای نالشو شنیدم...
بمیرم الهی...😭
رو زخم دستش، نمک ریخت...😞
لعنت به همتون...😔
+ ولش کنین...😠
رسول بین سرفه هاش گفت: اینجا... تگزاس نیست...😶 بزنی... بکشی... در بری...😒 اینجا.... ایرانه...😌🇮🇷 یکی بزنی....، ۱۰ تا می خوری...😏😌 مطمئن... باشین... تقاص... این... کاراتونو... پس میدین...😏
الکساندر رفت طرفش و محکم زد تو گوشش...
#داوود
علی مشغول ردیابی بود که سیگنال قطع شد...
یعنی چی...؟!🤯😨
یعنی هکمون کردن...؟!😱
دست به دامن گوشیامون شدیم...
اما هر وقت که تا مرز ردیابی می رفت، اِرور می داد...😞
یهو علی گفت: بچه ها سیگنال وصل شد...😥
از چیزی که دیدم، تنم لرزید...😰💔
#محمد
الکساندر: حرف نمی زنی...😶 نه؟!😏
+ نه...😌
- حرف آخرت همینه؟!😏
+ حرف اول و آخرم همینه...😏😌
عصبی فریاد زد....
- انقدر رو مغز من راه نرو...😠 یه کاری نکن عصبی شم و بکشمت...😡
+ هر بلایی می خوای سر من بیار...😏 اما بدون... یه سرباز ایرانی... تا آخرین قطره خونش... پای کشورش می مونه...🙃💪🏻
+ اینو هرگز فراموش نکن...😏☝️🏻
- باشه...🙃 خودت خواستی...😏 اما مطمئن باش پشیمون میشی...😤 دوست داری چه جوری بکشمت؟!😏
پوزخندی زدم...
+ من و امثال من، از مرگ نمی ترسیم...🙃 به کسی از مرگ بگو... که شهادت آرزوش نباشه...🙂🙃☝️🏻❤️
حرصش درومده بود...
- دلت می خواد بعد از کشتن تو، چه بلایی سر زنت و مادرت بیاریم؟!😏
برگشت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 چه بلایی سر خانوادت بیاریم...؟!
+ خدا هوای بنده هاشو داره...🙂☝️🏻
- خدا؟!😏
+ آره... خدا...🙂 حتی بعد از ما هم هوای خانوادمونو داره...🙃
- مثل اینکه دلت می خواد بازم درد بکشی؟!😠😏
شونه هامو بالا انداختم...
به یکی از اون مردا اشاره کرد...
اومد سمت من...
یه چیزی دستش بود...
#داوود
به داشتن رفیقایی مثل آقامحمد و رسول افتخار می کردم که انقدر خوب جواب دشمنو میدن...😌💪🏻
اما...
اما اون چیزی که دست یکی از اون مردا بود و داشت می رفت سمت آقامحمد...😞
تنم لرزید...💔
یه انبر دستش بود...
#محمد
نگاهی به زخم بازوم انداخت...
پوزخند خبیثانه ای زد...
دستشو بالا آورد...
یه انبر دستش بود...
دقیقا گذاشتش رو زخمم...
خیلی داغ بود... خیلی...
آخ ریزی گفتم...
نفسم بالا نمیومد...
#داوود
انبر داغ رو گذاشت رو بازوی آقامحمد...😞
آخی که گفت، همه تنمو لرزوند...😭
می دونستم داره درد می کشه...😔 اما بخاطر رسول چیزی نمیگه...🙂💔
نفساش به شماره افتاده بود...
الکساندر: تا تو باشی دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی...😏
خدااااا...😭
چقدر اینا بی رحمن...😭
یهو صدای علی اومد...
#سارا
گوشی رسول خاموش بود...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم...😓
همش ذکر می گفتم تا آروم بشم...
مامان اینا هم اومدن...
#محسن
داشت جلو چشمم بهترین رفیق دوران نوجوونیمو شکنجه می کرد و من نمی تونستم چیزی بگم...🙂💔
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد...🙂 رسول...🙃
پ.ن2: داوود... بچه های سایت...😢
پ.ن3: وای...😓 نمک ریخت رو زخمش...😭💔
پ.ن4: انبر داغ...😭💔
لعنت به همتون...😤
پ.ن5: محسن...😶🙃
پ.ن6: علی چی گفت؟!🧐🤔😱
حدساتونو درباره پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_84
#عطیه
هوووففف...🙄
بالاخره تموم شد...😅
۳۰ صفحه رو تو ۲ ساعت ترجمه کردم...😌😄
کش و قوسی به بدنم دادم...
میزمو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم...
هنوزم نگران محمد بودم...😓
شمارشو گرفتم...
قطع کرد...
یعنی چی؟!😳
حتما جلسه داره...😕
چند دقیقه بعد، دوباره شمارشو گرفتم...
خاموشه...🙁
وای...😥
نکنه اتفاقی براش افتاده؟!😰
دیگه طاقت نیاوردم...
آماده شدم و از پله ها پائین اومدم...
عزیز داشت به ماهی های حوض غذا می داد...
اومد سمتم و گفت: کجا میری عطیه؟!🧐
+ میرم محل کار محمد...😕 گوشیش خاموشه...🙁 شاید همکاراش بدونن کجاست...🙃
- این وقت شب...😶 یه زن تنها...😕 اونم با وضعیت تو...🙁 به نظرت صلاحه بری؟!☹️
نشستم رو پله ها...
بغضمو به سختی قورت دادم...
لبخند تلخی زدم...
سرمو پائین انداختم...
+ دلتنگی و نگرانی که شب و روز نمی شناسه...🙃🙂💔
سرمو بالا آوردم و رو به عزیز گفتم: میگین چیکار کنم؟!😕
عزیز اومد و کنارم نشست...
- عزیزم...❤️ منم نگرانشم...🙂 تا فردا صبح صبر کن...☝️🏻 اگه خبری نشد، برو محل کارش...🙃
لبخندی زدم...
+ چشم...🙂
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم...
عزیز شام درست کرده بود...
هیچ کدوم اشتها نداشتیم...😕
به زور چند لقمه خوردم و برگشتم بالا...
سعی کردم بخوابم...
اما همه فکر و ذکرم پیش محمد بود و خوابم نمی برد...
#داوود
یهو صدای علی اومد...
- ایییوووللل...😃
من و امیر هم زمان با هم گفتیم: چی شد علی؟!😧
- حله...😉😁
امیر: چی حله؟!😶
- ردشو زدم...😌🤓
زدم رو شونش...
+ ایییوووللل...🤩 دمت گرم علی...😃
امیر: آفرین به تو...🤩👏🏻
- مخلصیم...😄
امیر بچه ها رو صدا زد...
رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم...
به علی گفتم لوکیشن رو برامون بفرسته...
بچه ها زودتر رفتن و من و امیر موندیم و به آقایعبدی گزارش کار دادیم...
لپتاپ رسول رو برداشتم و رفتیم سمت لوکیشنی که علی فرستاد...
یه ذره از بچه ها عقب مونده بودیم...
لپتاپو باز کردم...
به جز رسول و آقامحمد کسی تو قاب نبود...
انگار آقامحمد داشت یه چیزایی به رسول می گفت...
صدا رو زیاد کردم تا هم خودم بشنوم، هم امیر...
#محمد
همه شون رفتن بیرون...
برگشتم سمت رسول...
+ رسول...🙃
- جانم..... آقا؟!😓
+ اگه... تونستی... زنده... از اینجا.... بیرون بری... مواظب... بچه ها باش...🙃 هواشونو.... داشته باش...🙂💔
- آقا... این چه حرفیه می زنین؟!😓
+ رسول...🙂
- جانم؟!🙃
+ خیلی دوست دارم...🙂❤️
- منم همین طور...🙃❤️
صدای در اومد...
وای خدا...🙁
دوباره شروع شد...😓🙂💔
#داوود
ای کاش صداشو زیاد نمی کردم...😓💔
آقامحمد داشت وصیت می کرد...😭
مثل همیشه به فکر ما بود...🙂❤️
+ امیر تو رو خدا تندتر برو.😭
امیر هم کلافه تر از من گفت: تندتر از این نمیشه.☹️😓
صدای در اومد...
چند نفر اومدن تو قاب.
از جمله اون محسن و الکساندر نامرد...😤
ای خدا...😭
دیگه می خوان چه بلایی سرشون بیارن؟!😨
می خوان چه جوری شکنجشون بدن؟!😭
بمیرم واستون...💔
کاش منو جای شما می گرفتن...😭
#محسن
از اتاق بیرون اومدیم...
رفتم پیش مونا...
- چیه؟!🧐 تو فکر محمدی؟!😏
+ ولم کن مونا حوصله ندارم...😒
- تو واقعا نگرانشی؟!🙄
+ نباشم؟!😐 رفیق قدیمیمه...🙃 اگه یه چیزی بگه...😕 یه اطلاعاتی بده...🙁 شاید الکس از کشتنش منصرف بشه...🤭 اما این محمدی که من می شناسم، زیر بار حرف زور نمیره...😬
- پس اگه بمیره حقشه...😤
داد زدم و گفتم: مونا مواظب حرف زدنت باش...😠
ترسید...
- واقعا که...😤
از اتاق بیرون اومدم...
دستی لای موهام کشیدم...
هیچ کاری از دستم برنمیومد...😞
الکساندر صدام زد و رفتیم تو انبار...
اسلحشو مصلح کرد...
یه چاقو داد بهم و گفت: دلم می خواد تو محمدو بکشی...😏😈
+ چ... چی؟!😧
- همین که شنیدی...😒
+ قرار نبود بکشیشون...😠
- اون ماله وقتی بود که فکر می کردیم اطلاعات میدن...😶 اما الان که چیزی نمیگن، چاره ای نداریم جز اینکه بکشیمشون...😤
- تو این کارو نمی کنی...😡
اسلحشو گرفت سمتم و گفت: می کنم...😠 می خوام ببینم کی جلومو می گیره...😏 تو؟!😒
- تا ۳ می شمارم...😶 یا می کشیش... یا می کشمت...😏☝️🏻 بین خودت و رفیق قدیمیت یکی رو انتخاب کن...😏
یعنی تمام این مدت می دونست محمد رفیق قدیمی منه؟!😟
وای...😓
- یک...☝️🏻
خدایا چیکار کنم؟!😥
- دو...✌️🏻
اگه منو بکشه، حتما مونا و مامان رو هم می کشه...😓
+ س....
- نزن...😨 ب..... باشه....😓
اسلحشو پائین آورد...
به چاقویی که تو دستم بود، نگاه کردم و بعد به محمد...
خودمو نمی شناختم...🙂💔
من کیم؟!🤔
محسن محتشم؟!😏
آره... اما نه اون محسن چند سال پیش...🙃
من یه نامردِ بیمعرفتم...😞
رفتم سمت محمد...
چاقو رو گذاشتم رو شاهرگش...
#محمد
اومد سمتم...
چاقویی که دستش بودو گذاش