✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_76
#ریحانه
فردا تولد فرشید بود...🤩
خیلی ذوق داشتم...😍
می خواستم سوپرایزش کنم...😋
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...
فرشید بود...😍
+ سلام فرشید جان...😃
- سلام خانم حسینی...
اما صدا، صدای فرشید نبود...🙁
دلم ریخت...💔
+ ببخشید... شما؟!
- من... من رضایی هستم... داوود رضایی... دوست و همکار فرشید و رسول...
اسم "داوود" رو خیلی از زبون فرشید و رسول، به خصوص رسول شنیده بودم...
یه جورایی ورد زبون رسول بوده و هست...😶😄
همیشه تو هر خاطره ای که تعریف می کنه، همکاراش و دوستاش، مخصوصا آقاداوود هم هستن...😄
خیلی رفیقاشو دوست داره...🙃
همیشه میگه: دوستام مثل برادرامن...
+ آها... ببخشید... گوشی فرشید، دست شما چیکار می کنه؟!🧐
جوابی ندادن...
+ چیزی شده؟!🤔
انگار هول شدن...
- چ... چطور؟!😥🧐
صداشون می لرزید...
نگران شدم...
+ اتفاقی افتاده...؟!😰
- راستش... چطور بگم... فرشید... فرشید تو عملیات زخمی شده...😞 الان بیمارستانه...😓
انگار واسه یه لحظه... قلبم نزد...💔
زبونم بند اومده بود...
- خانمحسینی... خانمحسینی صدای منو می شنوین...؟!😥
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: کدوم بیمارستانه...؟!😭
- آدرس رو براتون پیامک می کنم...😕 خداحافظ...😔
گوشی از دستم افتاد...
پاهام سست شدن...
افتادم رو زانو هام...
باورم نمی شد...
فرشید...
نه...
پس چرا رسول زنگ نزد...؟!
نکنه اونم...
نه...
امکان نداره...
هر دوشون حالشون خوبه...
مطمئنم...
اشکام صورتمو خیس کرده بودن...
حالم خیلی بد بود...
سریع حاضر شدم و با حالی خراب، رفتم سمت آدرسی که آقاداوود فرستادن...
#سارا
رسیدم بیمارستان...
ماشینو پارک کردم و رفتم تو...
۲۰ دقیقه از اومدنم گذشته بود...
نرگس رفته بود اتاق عمل...
منم تو اورژانس، مشغول رسیدگی به بیمارا بودم...
گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم "داداش سعید💖" لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم...
+ سلام داداشی...😃
- سلام خانمشهریاری...
صدا، صدای سعید نبود...😟
یعنی چی؟!
- ببخشید... شما؟!🧐
+ من داوود رضایی هستم... همکار و دوست رسول و سعید...
- آها... ببخشید... سعید کجاست؟!🙁 چرا شما تماس گرفتین؟!😶
+ راستش... چطور بگم... سعید تو عملیات زخمی شده...😓
زانوهام خالی کردن...
دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
صدام بالا نمیومد...
- نگران نباشین...🙁 فقط... پاش تیر خورده...😕 دکتر گفت حالش بهتره و یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد...🙂
نفس راحتی کشیدم و تو دلم کلی خدا رو شکر کردم...
+ پس... پس چرا رسول نگفت؟!😕
- من... آدرس بیمارستان رو براتون می فرستم... وقتی اومدین، براتون توضیح میدم...😶
- یه زحمت بکشین... خودتون به نرگسخانم بگین...🙁
+ باشه... ممنون که خبر دادین...🙂
- خواهش می کنم...🙂 خداحافظ...
+ خداحافظ...
گوشیو قطع کردم...
پس تعبیر خوابم این بود...😓
اما...
#داوود
گفتم چه اتفاقی برای فرشید افتاده...😓
اما نگفتم چقدر حالش بده...😞
حتی نتونستم بگم خبری از رسول نیست...😢
گوشی سعید رو از جیبم بیرون آوردم...
رمز گوشی فرشید رو بلد بودم...🤭 اما مالِ سعید رو نه...😶😕
رسول قبلا بهم یاد داده بود چطور قفل یه گوشی رو باز کنم...🙂
دلم لک زده بود واسهرسول و آقامحمد...💔
بعد از ۵ دقیقه، بالاخره موفق شدم و بازش کردم...
آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته بود، "خواهری💗" سیو شده بود...
تماس گرفتم و گفتم سعید زخمی شده...
اما بازم نتونستم بگم از رسول خبری نیست...😔
چند دقیقه بعد، خانمحسینی رو دیدم...
یه خانم و یه آقا هم همراهشون بودن...
با دیدنم، اومدن سمتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: فردا تولدشه...🙂😭💔
پ.ن2: اسم داوود رو خیلی از زبونشون شنیده...🙃
پ.ن3: بیچاره ریحانه...😕
دلم براش کباب شد...😭
پ.ن4: خواب سارا درباره کی بوده؟!🧐🤔
حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe