eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" فکرم خیلی مشغول بود... مشغول اون چند ثانیه ای که نگاهم گره خورد به نگاه آقای رضایی... حالم خوب نبود...😕 احساس گناه می کردم...😓 کسی خونه نبود... مرضیه دانشگاه بود... مامان و رضا هم خونه دایی بودن... من چون حوصله نداشتم و سرم درد می کرد، باهاشون نرفتم... بابا هم که سرِکار بود... آماده شدم... یه مانتو آبی تیره بلند، با یه شلوار مشکی پوشیدم... موهای بلند و قهوه ایم رو بستم... یه روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم..‌ روی یه کاغذ نوشتم "من میرم بیرون. زود بر می گردم. راضیه:)" کاغذ رو چسبوندم به در اتاقم... چادرمو سرم کردم... موبایلمو گذاشتم تو جیبم... کیفمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم... یه تاکسی گرفتم و رفتم شاه عبد العظیم... وارد حرم شدم و سلام دادم... وارد صحن شدم و زیارت نامه خوندم... کنار ضریح نشستم... کلی درد و دل کردم و اشک ریختم... مثل همیشه، حالا که اومده بودم حرم، گوشیمو خاموش کرده بودم تا کسی مزاحم خلوتم نشه و حس و حالمو بهم نزنه... ۱۰ دقیقه گذشت... گوشیمو روشن کردم... حدس می زدم تا الان هزار بار بهم زنگ زده باشن... یا خدا...😱 حدسم درست بود...😶 ۲۰ تماس بی پاسخ از مامان ۱۵ تماس بی پاسخ از بابا و رضا ۱۰ تا از مرضیه... خوبه نوشتم میرم بیرون...😶 سریع شماره مرضیه رو گرفتم... بعد از ۱ بوق، صداش تو گوشم پیچید... - الو... راضیه... معلومه کجایی...؟!😕 چرا گوشیت خاموشه...؟!🙁 + علیک سلام...😐😑 - ببخشید...😶😅 سلام...🙃 + اومدم شاه عبد العظیم...🙂❤️ - خب چرا نگفتی؟!😕 مردیم از نگرانی...🙁 + یادداشت گذاشتم...😶 - چرا من ندیدم...؟!🤨 + چسبوندم به در اتاقم...🤦🏻‍♀😂 - وا...😐 خنده داره...؟!😑 ندیدم خب...😕 از صحن بیرون اومدم... + 🤣 - هار هار هار...😐 + آخه تو وقتی نگران میشی، خیلی باحال میشی...😂 کلا تمرکزت رو از دست میدی...🤣 لابد واسه همین یادداشتمو ندیدی...😑😄 - خیلی خوب تو هم...😒 - اصلا می دونی ساعت چنده؟!😑 + الان چه ربطی داشت؟!😐😒 - ببین ساعت چنده...😶 بعد ربطشو می فهمی...😊😒 نگاهی به ساعت رو مچم انداختم... وای‌...😱 ساعت ۹ شب بود... هر وقت تا این موقع بیرون می موندم، می گفتم دقیقا کجام... گوشیم رو هم روشن نگه می داشتم تا نگرانم نشن... + ببخشید...😕 زمان از دستم در رفت...🤭😶 - اشکال نداره...😄 زیارتت قبول...🙃 التماس دعا...🙂❤️ + مرسی خواهری...☺️ چشم...😊 محتاجیم به دعا...🙃 - کِی بر می گردی؟!🤔 + الان تاکسی می گیرم میام...😇 - صبر کن به داداش رضا میگم بیاد دنبالت...😊 + باشه...🙃 ممنون...😘 - خواهش می کنم...😄 کاری نداری...؟!🙃 + نه...🙂 یا علی...✋🏻 - علی یارت...✋🏻 نگاهی به اطرافم کردم... یه آقایی که داشت با تلفن صحبت می کرد و حواسش به من نبود، توجهمو به خودش جلب کرد... اولش فکر کردم اشتباه می کنم... اما نه... باورم نمی شد... آقای رضایی بودن...😨 اینجا چیکار می کنن؟!😶 خیلی برام عجیب بود...🤭 با چادرم صورتمو پوشوندم تا منو نبینن... ماشین رضا رو دیدم... سریع رفتم و سوار شدم... هوا خیلی خنک بود... سرمو به صندلی تکیه دادم... شیشه رو دادم پائین... چشمامو بستم... خیلی حس خوبی داشتم... آروم تر شده بودم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: مرضیه و رضا خواهر و برادر راضیه هستن...✨😊 پ.ن2: مرضیه وقتی استرس می گیره، خیلی باحال میشه...😐🤭😁😂 پ.ن3: داوود رو دید...😱 پ.ن4: آروم تر شد...🙃❤️ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" آقا‌محمد و رسول بودن... دویدیم سمتشون... کنارشون زانو زدم... بمیرم الهی...😭💔 رسول سرشو گذاشته بود رو شونه آقا‌محمد... آقا‌محمد هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته بود... صداش زدم... + آقا... آقا‌محمد... صدامو می شنوین...؟!😢 داوودم...🙃 آروم چشماشو باز کرد... لبخند بی جونی زد... + چیزیتون که نشده؟!😢 سرشو به جهت مخالف تکون داد... چشمام گرد شد... + یا خدا...😱 آقا... آقا گردنتون خونیه...😥 دستمو رو گردنش گذاشتم... قیافش از شدت درد تو هم رفت...😓 + چیزی... نیست...😓 رد... چاقوعه...🙃 رسول... به... رسول... کمک کن...🙂 برگشتم سمت رسول و گفتم: خوبی داداش؟!😢 - خو... خوبم...🙂 رو به امیر گفتم: پس این آمبولانس چی شد؟!😕 امیر گفت: الان میرسه...🙃 + تا آمبولانس برسه، از دست میرن...😢 بیا خودمون ببریمشون بیمارستان...🙂 بازوری آقا‌محمدو گرفتم و آروم بلند شد... امیر هم رفت کمک رسول... اوضاع جفتشون خیلی خراب بود...😓💔 نشستیم تو ماشین و رفتیم سمت بیمارستان... خدا رو شکر اون پرستار رو گرفتن... دکتر از اتاق فرشید بیرون اومد... همه پرواز کردیم سمتش... + حالش چطوره؟!😥 - یه جور سم به سرمشون تزریق کرده بودن که روی عملکرد سیستم ایمنی بدنشون و قلبشون تاثیر می ذاشت...😓 خدا رو شکر تونستیم نجاتشون بدیم...😅 نفس راحتی کشیدم... + الان حالش چطوره؟!😢 - هنوز تو کما هستن...😕 همون لحظه، بابا محمود و مامان ملیحه هم رسیدن... تو سالن بیمارستان نشسته بودم و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم... یهو... رسیدم خونه... کلید انداختم و درو باز کردم... دیر وقت بود و همه خواب بودن... هوووففف... چه شبی بود امشب...😓 خیلی خسته بودم... چادرمو درآوردم... رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم... خیلی خسته بودم... صدای در اتاق اومد... + بفرمائین...😊 در باز شد... مامان بود...🙂❤️ - سلام...😊 اجازه هست؟!😄 + سلام...😍 بله...😃 مامان اومد تو و نشست کنارم. محکم بغلش کردم... چند ثانیه بعد، ازش جدا شدم... + فکر کردم خوابیدین...😄 - منتظر تو بودم...🙂 تو صورتم دقیق شد و پرسید: چیزی شده؟!🤔 + چطور؟!🧐 - چشمات داد می زنه ناراحتی...😕 آهی کشیدم و سرمو پائین انداختم. + چیزی نیست...☹️ دستشو گذاشت زیر چونم و آروم سرمو بالا آورد... - چی شده عزیزم؟!🙁 جریانو براش تعریف کردم. مثل همیشه از جزئیات عملیات چیزی نگفتم... فقط گفتم آقا‌داوود نجاتم دادن... - کی اینطور...😶 - خدا واسه پدر و مادرش نگهش داره...🙂 - چیزیت که نشد؟!😧 + نه...😄 خوبم...😊 فقط... آقاداوود دستشون یکم زخمی شد...😕 - باز خدا رو شکر که بخیر گذشته...😓🙂 - میگم... مطمئنی همش همینه؟!🙃 + آره...🙂 - ولی به نظرم یه چیز دیگه هم هست...😶 + نه... چیزی نیست...😄 - باشه...🙃 من برم بخوابم...🙂 تو هم حتما بخواب...😊 خستگی از چشمات می باره...😶 لبخندی زدم و گفتم: چشم...😄 مامان رفت سمت در... قبل از اینکه بره بیرون صدام زد... - راضیه...🙂 + جانم...؟!🙃 - ولی یه چیز دیگه هم هستا...😶 حالا از من گفتن بود...😄 - شب بخیر...😊 + شب بخیر...🙂 رو تخت دراز کشیدم... حرفای مامان ذهنمو مشغول کرده بود... منظورش چی بود...؟!🤔 من که همه چیزایی که باید رو بهش گفتم...😶 کم کم چشمام گرم شد و با کلی فکر و خیال به خواب رفتم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: خودشون بردنشون بیمارستان...🙂 پ.ن2: هنوزم به فکر رسوله...🙂🙃❤️ پ.ن3: هنوز تو کماست...😕 پ.ن4: ریحانه...😢💔 یهو چی شد؟!🧐🤔😥 پ.ن5: یه چیز دیگه هم هست...؟!😶🤔 پ.ن6: حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" رنگش پرید. نگرانی تو چهرش موج می‌زد. یه قدم اومد جلو که با صدای اون مرد سرجاش میخکوب شد. چاقوشو بالا برده و بود و قلبمو نشونه گرفته بود. رسولو تحدید کرد که اگه یه قدم دیگه جلو بیاد، ضربه بعدی تو قلبمه. اما من که از مرگ نمی‌ترسیدم.😄💔 اونم مرگی که آرزوشو داشتم.🙂💔 فقط... نگران عزیز و عطیه و زهرا بودم... همین و بس...☝️🏻🙃 دردم هر لحظه بیشتر می‌شد...😓 سعید قبل از رفتنش، اسلحشو داد بهم. ایییوووللل...😃 اسلحه خودمو رو زمین گذاشتم و در عرض یک ثانیه کلت سعید رو از پشتم بیرون آوردم... زود دستشو نشونه گرفتم و شلیک کردم. نالش بلند شد. افتاد رو زانو‌هاش. چاقو از دستش افتاد. با‌صدای تیراندازی، حراست اومد و مرده رو دستگیر کردن. رفتم بالا سر آقا‌محمد... بمیرم الهی.😭 کاش می‌مردم و تو این حال نمی‌دیدمش.💔 دستشو گرفتم. آخ که چقدر دستش سرد بود.🙃🙁 اشکام صورتمو خیس کرده بودن. - ر... سول... + جانِ رسول؟😭 - گر... یه... ن... کن...🙂♥️ دستشو بوسیدم. تو این وضعیت هم به فکر من بود.💔 داشتم داغون می‌شدم.😞 - مرا... قب... خو... دت و... ب... چه ها... باش...🙂 چشماشو بست... نفسم رفت...🙂💔 دستش هنوز تو دستم بود. باناباوری صداش زدم... + آقا‌محمد... آقا‌محمد... چشماتو باز کن...😰 چشماتو باز کن داداش...😨 نگو که تنهام گذاشتی...😭💔 فریاد زدم... + محمدددد...😱 + دکتر... پرستار... + توروخدا یکی بیاد.😭 نبضشو گرفتم. می‌زد.😃 اما خیلی ضعیف بود...😞 خیلی ضعیف...💔 دکترا و پرستارا اومدن تو اتاق و منو به زور بیرون کردن. صدای دکترو می‌شنیدم... - زخمش خیلی عمیقه.😕 اوضاعش اصلا خوب نیست.😢 زود ببرینش اتاق عمل.🙁 دنبال تختش راه افتادم. اما نزاشتن برم تو اتاق عمل. خوردم به در بسته.🙃💔 نشستم پشت در. سرمو بین دستام گرفتم. لعنت به من...😓 همش تقصیر من بود. منه بی... ای خدا...😭 اگه زبونم لال طوریش بشه من چیکار کنم؟😭 جواب خانوادشو چی بدم...؟!😭 تا آخر عمرم نمی‌تونم خودمو ببخشم.😞 گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره سعید رو گرفتم. بعد از ۲ بوق، جواب داد. - جونم رسول؟😄 + سعید... آقامحمد😭 صدای خسته و پر گریم رو که شنید، با‌نگرانی گفت: آقا‌محمد چی؟😰 + زدنش...😭 - چی میگی رسول؟😨 کیا زدنش؟😱 چطوری؟😭 + نمی‌دونم سعید... نمی‌دونم.😭 فقط می‌دونن با چاقو زدنش.😭💔 - یا‌حسین...😱 الان حالش چطوره؟😓 + تو اتاق عمله.😭 - من همین الان میام بیمارستان.😞 + باشه.😔 قطع کردم. نمی‌دونم چقدر گذشت که سعید رسید. پلیسا هم اومده بودن. حوصله هیچ‌کسو نداشتم. سعید کارتشو نشونشون داد. مشغول صحبت بودن. ۲ ساعت گذشته بود. دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومدم. من و سعید پرواز کردیم سمتش. زود گفتم: چی شد آقای‌دکتر؟😥 از بیمارستان بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و رفتم سمت فرودگاه. امروز رها از سیستان بر‌می‌گشت.😃 رها دوست صمیمیم بود.😄 از بچگی با هم بودیم.🙃♥️ برام مثل مرضیه بود.✨ رها دکتر بود. رفته بود سیستان و بلوچستان و مردم مناطق محروم رو رایگان درمان می‌کرد.😊 از همون بچگی رویاش همین بود و همیشه خوش قلب و مهربون بود.✨♥️ رسیدم فرودگاه. چادرمو مرتب کردم. دسته گل لاله‌ای رو که براش گرفته بودم رو برداشتم و پیاده شدم. مطمئن بودم هنوزم عاشق لاله‌ست...😄♥️ دیدمش.😍 بعد از ۶ ماه.😭 دلم براش یه ذره شده بود.💔 رو پله برقی بود. دستمو براش تکون دادم. منو دید. در جوابم، لبخندی زد و دستشو برام تکون داد... محکم بغلش کردم. + سلام عزیزم...😍 + سلام گلم...😍 - خوش اومدی دیوونه‌ی من...😄♥️ - مرسی...😁 هنوزم به من میگی دیوونه...؟!😕😐🔪😂 + آره دیگه...😊 چون دیوونه‌ای...😊😂 - واقعا مرسی از این همه لطفت...😊😐🔪 + خواهش می کنم...🙃 وظیفه‌ست.😁😂 از بغلش بیرون اومدم. زل زدم تو چشماش. اونم همین کارو کرد. دستای همو گرفتیم. هر دو گریه می‌کردیم. اشک شوق بود.😄♥️ بالاخره فراق تموم شد.🙃 + ۶ ماه گذشت رها.🙁 بدون تو.🙃💔 - الهی فدات شم.🙂 دلم خیلی برات تنگ شده بود.😘 + منم همین‌طور.😄♥️ - میگم... این دسته گله واسه منه دیگه؟🤔😃 + بله...😁 گرفتم ستمش و گفتم: تقدیم با عشق.😄♥️ با ذوق گرفت و گفت: مرسی قشنگم.😍✨ تو خودت گلی...😄 تازه فهمیدم وسط فرودگاه همه این کارا رو کردیم.😐🤦🏻‍♀😂 دستشو گرفتم و آروم کنار گوشش گفتم گفتم: بیا بریم. وسط فرودگاهیم مثلا...😊😶🔪 آبرومون رفت...😓 - هعییی...😱 راست میگی...😶 اصلا حواسمون نبود...🤦🏻‍♀ هر دو آروم خندیدیم. یکی از چمدوناشو آوردم و رفتیم سمت ماشین... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده آزاد✅ پ.ن: حرفی ندارم...🙂💔 فقط امیدوارم اتفاق بدی نیوفته...🙃 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آروم در اتاقو باز کردم. چشماش بسته بودن. خدا رو شکر کردم که خوابه و فعلا نمیفهمه فرماندش، رفیقش، داداشش... تو چه حالیه...🙂💔 خواستم از اتاق بیرون برم که با صداش سرجام میخکوب شدم. - سعید تویی؟🙃 بغضمو به سختی قورت دادم. برگشتم سمتش. لبخند مصنوعی و گفتم: فکر کردم خوابیدی.😊 نفس عمیقی کشید و گفت: راستش... از وقتی... آقا‌محمد رفت... همش... دلشوره دارم...😓 خیلی... نگرانشم... اصلا... به فکر... خودش... نیست...😕 آهی کشیدم. دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم. قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد و رو گونم ریخت که از چشم فرشید دور نموند. به سختی نشست رو تخت. معلوم بود درد داره. با‌نگرانی گفت: چی شده... سعید؟😰 آروم لب زدم. + آقا‌محمد... صداش بالا رفت و با‌ترس گفت: آقا‌محمد چی؟😨 نزدیک‌تر رفتم. با احتیاط بغلش کردم. بغضم ترکید. صدای هق‌هق فرشیدو شنیدم... ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. رفتم پذیرش. + سلام خانم. - سلام. بفرمائین. + ببخشید... آقای محمد حسنی کدوم بخش بستری هستن؟ - همون آقایی که بهشون حمله شده و چاقو خوردن؟! ناخودآگاه بغض کردم. لعنت به باعث و بانیش...😭 اگه دستم بهش برسه، به خاک سیاه می‌شونمش...😤😭 + با‌صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: بله... - بخش CCU. اتاق ۳۴۱ + ممنون. - خواهش می‌کنم. با پاهایی لرزون، به راه افتادم... وارد بخش شدم. رسول رو به روی یه اتاق نشسته بود. با دیدنم، بلند شد و به سمتم اومد. محکم بغلش کردم و تو آغوش هم اشک ریختیم... با صدای گرفته‌ای گفت: کی به خبر داد؟😞 + سعید...😔 + حالش چطوره؟😢 - تغییری نکرده.🙁 هنوز بی‌هوشه.😓 با‌گریه گفت: همش تقصیر من بود داوود.😭 دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم: این چه حرفیه که می‌زنی؟😕 تو هیچ تقصیری نداشتی رسول.🙂 من مطمئنم آقا‌محمدم راضی نیست تو انقدر خودتو اذیت کنی.🙃 سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت. + سعید کجاست؟😕 - نمی‌دونم... گفت زود بر‌می‌گرده.🙁 + آها... رفت و از پشت شیشه زل زد به اتاق. حال خودمم دست کمی از رسول نداشت.🙂💔 رفتم کنارش... کاش می‌مردم و برادرامو تو این وضعیت نمی‌دیدم...😞💔 اشکمو با پشت دستم پاک کردم و رو به رسول گفتم: به عطیه‌خانم گفتین؟🙁 همون‌طور که چشمش به اتاق بود گفت: نه... بزار آقا‌محمد بهوش بیاد... خودش تصمیم بگیره... شاید... نخواد خانوادش بدونن...😔 صدای زنگ گوشی اومد... نشستیم تو ماشین. - اگه زحمتی نیست، منو برسون خونمون.😄 + چشم خانوم دکتر...😁 هر دو خندیدیم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم... - راضیه... + جانم...؟! - یه سوال بپرسم؟🙃 + یکی چرا؟🤔 شما دوتا بپرس.😄 - این سوالو هزاربار ازت پرسیدم؛ اما هیچ‌وقت جواب ندادی.😶 تا ته قضیه رو خوندم. - تو دقیقا شغلت چیه؟😊 + میشه دربارش حرف نزنیم؟ لطفا.🙃 لبخندی زد و گفت: باشه.🙂 دیگه تا آخر مسیر، حرفی بینمون رد‌و‌بدل نشد... پیچیدم تو کوچشون و جلو خونشون وایسادم. - دست گلت درد نکنه.😄 + خواهش می‌کنم.😊 - راستی... بعدازظهر میای بریم بیرون؟😁 + شرمنده...😕 بعدازظهر کار دارم.🙁 اما شب حتتتما میام تا بریم تهران‌گردی.😄 - باشه.🙃 پس خبر از تو.🤗 - فعلا خداحافظ... + خداحافظ... بعدازظهر شیفت بودم و باید می‌رفتم سایت. رفتم سمت خونه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (🛑اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای کپی می‌کنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.) پ.ن1: داوود... رسول... سعید... فرشید...🙃 پ.ن2: کی زنگ زد؟ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" اقای عبدی لبخند زدن و گفتن: چی شده سعید جان؟😊 چرا انقدر پریشونی؟🤔 - اقای عبدی اتفاقای بدی توی بیمارستان افتاده...😔 + چی شده؟😧 - دکتر اقامحمد رو دید... تشخیص داد یه مدّت تحت نظر باشه...🙃 وقتی خواب بوده بهش حمله کردن و پهلوش چاقو خورده...😞 یه بار توی اتاق عمل رفته و برگشته...🙂💔 آقای عبدی از تعجب و نگرانی، نمی‌تونستن چیزی بگن. اقای شهیدی گفتن: دستگیرش کردید؟🙁 - بله آقا...😔 آقای‌عبدی:حال محمد چطوره؟😕 - فعلا بی‌هوشه...🙂💔 آقای‌عبدی رو کردن به آقای‌شهیدی و گفتن‌: علی‌جان... تو بمون اینجا من می‌رم بیمارستان. - آقا منم اومدم به کارهای سایت برسم.🙂 رسول و داوود هستن.🙃 سر تکون دادن و پرسیدن: فرشید چی؟🤔 ترجیح دادم بیشتر از این نگرانشون نکنم. برای همین گفتم: خوبه.😊 + باشه برو به کارات برس.🙃 - چشم... با اجازه✨ اومدم بیرون و رفتم سر کارم... نشسته بودم روی صندلی کنار محمد... داشتم از عذاب وجدان دیوونه می‌شدم...😭 انقدر گریه کرده بودم که سرم گیج می‌رفت و چشمام می‌سوخت امّا دیگه از محمد غافل نمیشم...☝️🏻🙃 هرچقدر هم حالم بد باشه...🙂💔 داوود اومد توی اتاق و خودش رو بهم رسوند و گفت: عه عه عه...😐 برو توی ماشین بگیر بخواب...🤨 چشمات کاسه خون شده...💔 - نه نمیرم...🙁 + برو رسول... آقامحمد به هوش بیاد تورو اینجوری ببینه دور از جونش... زبونم لال یه بار دیگه میره و برمی‌گرده.😐😂💔 - کوفت...😊😂 به اصرار داوود رفتم توی ماشین و صندلی رو کمی خوابوندم... آروم آروم پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم... بالاخره رسول رو راضی کردم که کمی استراحت کنه و خودم موندم پیش محمد...🙂 احتیاجی نبود بالای سرش بشینیم امّا... امّا چشممون بدجور ترسیده بود...💔 حدود دوساعتی همونجا نشستم و یا قرآن خوندم یا با گوشیم بازی کردم که وقت بگذره...😄 بعد از دوساعت رسول برگشت و گفت: هنوز خوابه؟😕 - آره...💔 + من می‌مونم پیشش...🙂 برو نهار بگیر بخور...😊 - خوب... تو چی می‌خوری؟🤔 + من سیرم...😕 - پس یعنی هرچی برای خودم گرفتم برای توهم بگیرم دیگه...😊 + اره همون کار رو بکن...😊😅 سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم بوفه بیمارستان و دوتا ساندویچ گرفتم... مشغول نهار خوردن شدیم...🌮 غذامون داشت تموم می‌شد... پرسیدم: چشم خوشگله بیدار شده؟😂 + بفهمه این‌طوری گفتی زنده‌ت نمی‌زاره...😊😂 - فعلاً که خودش قاچاقی زنده‌س...😁😂 + می‌خوای بگم بیان کارشو تموم کنن؟🤔 - اگه بشه که چی میشه...😁 پوکر‌فیس نگام کرد و بعد هر دو خندیدیم... خوشحال بودم که تونستم ذهنش رو از عذاب‌وجدان راحت کنم...🙃 + من می‌رم... توام برو تو اتاق پیش آقامحمد به کارای بدت فکر کن...😊😂 - رسول خیلی وقت دنیا رو می‌گیریا...🔪😑 چیزی نگفت و بالبخند رفت... منم رفتم اتاق آقا‌محمد... نگاهم به صورت رنگ پریده محمد افتاد...💔 همه خنده هام توی یه لحظه جای خودش رو به غم داد که باعث شد نفسم رو آه مانند از ریه‌هام خارج کنم و دست محمد رو بگیرم و باهاش حرف بزنم...🙂 - محمد؟ داداشم؟🙃 به نظرت حقته توی جوونی انقدر عذاب بکشی؟🙂💔 بخدا حقت نیست...😞 حق تو این نیست که درد داشته باشی ولی بخاطر ما دم نزنی...😔🙃💔 حقت نیست اینجا باشی محمد...💔 حق ما نیست اینجا ببینیمت...😭 اصلاً بیا هرطور دلت می‌خواد تنبیه‌مون کن... ولی اینطوری نه رفیق! اینطوری نه فرمانده...🙃💔 راستش... امروز می‌خواستم بعد از تموم شدن کارام... بیام و باهات دردودل کنم...🙂♥️ می‌خواستم بهت بگم دلمو باختم...😄💔 اشکامو پاک کرد و با‌صدای گرفته‌ای ادامه دادم... - نمی‌دونی تو دلم چه غوغاییِ...🙃💔 زود بیدار شو که بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم...😄💔 با اینکه ممکنه صدامو نشنونه، اما حالا که باهاش حرف زدم، آروم‌تر شدم...🙂♥️ دستشو بوسیدم... از اتاق بیرون اومدم که... کارم تموم شد... وسایلمو جمع کردم و از سایت بیرون اومدم... سوار ماشین شدم. گوشیمو برداشتم و شماره رها رو گرفتم. بعد از ۲ بوق، صدای خواب‌آلودش تو گوشم پیچید... - الو...😴 + سلااام...😃 کوالای خودم...😊😂 - کوالا عم... نه یعنی...😶😨 خودتی...😊😑🔪 + آخه کیو دیدی این موقع خواب باشه؟🤔😑😂 - تو از کجا فهمیدی من خواب بودم؟🤔😐😂 + دِ خب صدات داد می‌زنه خواب بودی...😶😂 - تو هم اگه جای من بودی و تو ۳ روز رو هم رفته ۵ ساعت نمی‌خوابیدی، مطمئنن این موقع خواب بودی...😊😶😂 نمی‌دونست بعضی وقتا به خاطر حجم کارام تو سایت، تو یه هفته، کلا ۶ ساعت یا کمتر می‌خوابم...😄💔 + باشه بابا...😐🔪 تو خوبی...😑😂 - 😂😊 + آماده شو میام دنبالت...😉 - قرار بود جایی بریم؟🤔😶 + به به...😊 مبارکه...😄 گل بود، به سبزه نیز آراسته شد.😑🔪 الحمدالله مثل اینکه فراموشی