✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_70
#راضیه
فکرم خیلی مشغول بود...
مشغول اون چند ثانیه ای که نگاهم گره خورد به نگاه آقای رضایی...
حالم خوب نبود...😕
احساس گناه می کردم...😓
کسی خونه نبود...
مرضیه دانشگاه بود...
مامان و رضا هم خونه دایی بودن...
من چون حوصله نداشتم و سرم درد می کرد، باهاشون نرفتم...
بابا هم که سرِکار بود...
آماده شدم...
یه مانتو آبی تیره بلند، با یه شلوار مشکی پوشیدم...
موهای بلند و قهوه ایم رو بستم...
یه روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم..
روی یه کاغذ نوشتم "من میرم بیرون. زود بر می گردم. راضیه:)"
کاغذ رو چسبوندم به در اتاقم...
چادرمو سرم کردم...
موبایلمو گذاشتم تو جیبم...
کیفمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم...
یه تاکسی گرفتم و رفتم شاه عبد العظیم...
وارد حرم شدم و سلام دادم...
وارد صحن شدم و زیارت نامه خوندم...
کنار ضریح نشستم...
کلی درد و دل کردم و اشک ریختم...
مثل همیشه، حالا که اومده بودم حرم، گوشیمو خاموش کرده بودم تا کسی مزاحم خلوتم نشه و حس و حالمو بهم نزنه...
۱۰ دقیقه گذشت...
گوشیمو روشن کردم...
حدس می زدم تا الان هزار بار بهم زنگ زده باشن...
یا خدا...😱
حدسم درست بود...😶
۲۰ تماس بی پاسخ از مامان
۱۵ تماس بی پاسخ از بابا و رضا
۱۰ تا از مرضیه...
خوبه نوشتم میرم بیرون...😶
سریع شماره مرضیه رو گرفتم...
بعد از ۱ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- الو... راضیه... معلومه کجایی...؟!😕 چرا گوشیت خاموشه...؟!🙁
+ علیک سلام...😐😑
- ببخشید...😶😅 سلام...🙃
+ اومدم شاه عبد العظیم...🙂❤️
- خب چرا نگفتی؟!😕 مردیم از نگرانی...🙁
+ یادداشت گذاشتم...😶
- چرا من ندیدم...؟!🤨
+ چسبوندم به در اتاقم...🤦🏻♀😂
- وا...😐 خنده داره...؟!😑 ندیدم خب...😕
از صحن بیرون اومدم...
+ 🤣
- هار هار هار...😐
+ آخه تو وقتی نگران میشی، خیلی باحال میشی...😂 کلا تمرکزت رو از دست میدی...🤣 لابد واسه همین یادداشتمو ندیدی...😑😄
- خیلی خوب تو هم...😒
- اصلا می دونی ساعت چنده؟!😑
+ الان چه ربطی داشت؟!😐😒
- ببین ساعت چنده...😶 بعد ربطشو می فهمی...😊😒
نگاهی به ساعت رو مچم انداختم...
وای...😱
ساعت ۹ شب بود...
هر وقت تا این موقع بیرون می موندم، می گفتم دقیقا کجام... گوشیم رو هم روشن نگه می داشتم تا نگرانم نشن...
+ ببخشید...😕 زمان از دستم در رفت...🤭😶
- اشکال نداره...😄 زیارتت قبول...🙃 التماس دعا...🙂❤️
+ مرسی خواهری...☺️ چشم...😊 محتاجیم به دعا...🙃
- کِی بر می گردی؟!🤔
+ الان تاکسی می گیرم میام...😇
- صبر کن به داداش رضا میگم بیاد دنبالت...😊
+ باشه...🙃 ممنون...😘
- خواهش می کنم...😄 کاری نداری...؟!🙃
+ نه...🙂 یا علی...✋🏻
- علی یارت...✋🏻
نگاهی به اطرافم کردم...
یه آقایی که داشت با تلفن صحبت می کرد و حواسش به من نبود، توجهمو به خودش جلب کرد...
اولش فکر کردم اشتباه می کنم...
اما نه...
باورم نمی شد...
آقای رضایی بودن...😨
اینجا چیکار می کنن؟!😶
خیلی برام عجیب بود...🤭
با چادرم صورتمو پوشوندم تا منو نبینن...
ماشین رضا رو دیدم...
سریع رفتم و سوار شدم...
هوا خیلی خنک بود...
سرمو به صندلی تکیه دادم...
شیشه رو دادم پائین...
چشمامو بستم...
خیلی حس خوبی داشتم...
آروم تر شده بودم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: مرضیه و رضا خواهر و برادر راضیه هستن...✨😊
پ.ن2: مرضیه وقتی استرس می گیره، خیلی باحال میشه...😐🤭😁😂
پ.ن3: داوود رو دید...😱
پ.ن4: آروم تر شد...🙃❤️
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_86
#داوود
آقامحمد و رسول بودن...
دویدیم سمتشون...
کنارشون زانو زدم...
بمیرم الهی...😭💔
رسول سرشو گذاشته بود رو شونه آقامحمد...
آقامحمد هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته بود...
صداش زدم...
+ آقا... آقامحمد... صدامو می شنوین...؟!😢 داوودم...🙃
آروم چشماشو باز کرد...
لبخند بی جونی زد...
+ چیزیتون که نشده؟!😢
سرشو به جهت مخالف تکون داد...
چشمام گرد شد...
+ یا خدا...😱 آقا... آقا گردنتون خونیه...😥
دستمو رو گردنش گذاشتم...
قیافش از شدت درد تو هم رفت...😓
+ چیزی... نیست...😓 رد... چاقوعه...🙃 رسول... به... رسول... کمک کن...🙂
برگشتم سمت رسول و گفتم: خوبی داداش؟!😢
- خو... خوبم...🙂
رو به امیر گفتم: پس این آمبولانس چی شد؟!😕
امیر گفت: الان میرسه...🙃
+ تا آمبولانس برسه، از دست میرن...😢 بیا خودمون ببریمشون بیمارستان...🙂
بازوری آقامحمدو گرفتم و آروم بلند شد...
امیر هم رفت کمک رسول...
اوضاع جفتشون خیلی خراب بود...😓💔
نشستیم تو ماشین و رفتیم سمت بیمارستان...
#ریحانه
خدا رو شکر اون پرستار رو گرفتن...
دکتر از اتاق فرشید بیرون اومد...
همه پرواز کردیم سمتش...
+ حالش چطوره؟!😥
- یه جور سم به سرمشون تزریق کرده بودن که روی عملکرد سیستم ایمنی بدنشون و قلبشون تاثیر می ذاشت...😓 خدا رو شکر تونستیم نجاتشون بدیم...😅
نفس راحتی کشیدم...
+ الان حالش چطوره؟!😢
- هنوز تو کما هستن...😕
همون لحظه، بابا محمود و مامان ملیحه هم رسیدن...
تو سالن بیمارستان نشسته بودم و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم...
یهو...
#راضیه
رسیدم خونه...
کلید انداختم و درو باز کردم...
دیر وقت بود و همه خواب بودن...
هوووففف...
چه شبی بود امشب...😓
خیلی خسته بودم...
چادرمو درآوردم...
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم...
خیلی خسته بودم...
صدای در اتاق اومد...
+ بفرمائین...😊
در باز شد...
مامان بود...🙂❤️
- سلام...😊 اجازه هست؟!😄
+ سلام...😍 بله...😃
مامان اومد تو و نشست کنارم.
محکم بغلش کردم...
چند ثانیه بعد، ازش جدا شدم...
+ فکر کردم خوابیدین...😄
- منتظر تو بودم...🙂
تو صورتم دقیق شد و پرسید: چیزی شده؟!🤔
+ چطور؟!🧐
- چشمات داد می زنه ناراحتی...😕
آهی کشیدم و سرمو پائین انداختم.
+ چیزی نیست...☹️
دستشو گذاشت زیر چونم و آروم سرمو بالا آورد...
- چی شده عزیزم؟!🙁
جریانو براش تعریف کردم.
مثل همیشه از جزئیات عملیات چیزی نگفتم... فقط گفتم آقاداوود نجاتم دادن...
- کی اینطور...😶
- خدا واسه پدر و مادرش نگهش داره...🙂
- چیزیت که نشد؟!😧
+ نه...😄 خوبم...😊 فقط... آقاداوود دستشون یکم زخمی شد...😕
- باز خدا رو شکر که بخیر گذشته...😓🙂
- میگم... مطمئنی همش همینه؟!🙃
+ آره...🙂
- ولی به نظرم یه چیز دیگه هم هست...😶
+ نه... چیزی نیست...😄
- باشه...🙃 من برم بخوابم...🙂 تو هم حتما بخواب...😊 خستگی از چشمات می باره...😶
لبخندی زدم و گفتم: چشم...😄
مامان رفت سمت در...
قبل از اینکه بره بیرون صدام زد...
- راضیه...🙂
+ جانم...؟!🙃
- ولی یه چیز دیگه هم هستا...😶 حالا از من گفتن بود...😄
- شب بخیر...😊
+ شب بخیر...🙂
رو تخت دراز کشیدم...
حرفای مامان ذهنمو مشغول کرده بود...
منظورش چی بود...؟!🤔
من که همه چیزایی که باید رو بهش گفتم...😶
کم کم چشمام گرم شد و با کلی فکر و خیال به خواب رفتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: خودشون بردنشون بیمارستان...🙂
پ.ن2: هنوزم به فکر رسوله...🙂🙃❤️
پ.ن3: هنوز تو کماست...😕
پ.ن4: ریحانه...😢💔
یهو چی شد؟!🧐🤔😥
پ.ن5: یه چیز دیگه هم هست...؟!😶🤔
پ.ن6: حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_105
#محمد
رنگش پرید. نگرانی تو چهرش موج میزد.
یه قدم اومد جلو که با صدای اون مرد سرجاش میخکوب شد.
چاقوشو بالا برده و بود و قلبمو نشونه گرفته بود.
رسولو تحدید کرد که اگه یه قدم دیگه جلو بیاد، ضربه بعدی تو قلبمه.
اما من که از مرگ نمیترسیدم.😄💔
اونم مرگی که آرزوشو داشتم.🙂💔
فقط... نگران عزیز و عطیه و زهرا بودم...
همین و بس...☝️🏻🙃
دردم هر لحظه بیشتر میشد...😓
#رسول
سعید قبل از رفتنش، اسلحشو داد بهم.
ایییوووللل...😃
اسلحه خودمو رو زمین گذاشتم و در عرض یک ثانیه کلت سعید رو از پشتم بیرون آوردم...
زود دستشو نشونه گرفتم و شلیک کردم.
نالش بلند شد.
افتاد رو زانوهاش.
چاقو از دستش افتاد.
باصدای تیراندازی، حراست اومد و مرده رو دستگیر کردن.
رفتم بالا سر آقامحمد...
بمیرم الهی.😭
کاش میمردم و تو این حال نمیدیدمش.💔
دستشو گرفتم.
آخ که چقدر دستش سرد بود.🙃🙁
اشکام صورتمو خیس کرده بودن.
- ر... سول...
+ جانِ رسول؟😭
- گر... یه... ن... کن...🙂♥️
دستشو بوسیدم.
تو این وضعیت هم به فکر من بود.💔
داشتم داغون میشدم.😞
- مرا... قب... خو... دت و... ب... چه ها... باش...🙂
چشماشو بست...
نفسم رفت...🙂💔
دستش هنوز تو دستم بود.
باناباوری صداش زدم...
+ آقامحمد... آقامحمد... چشماتو باز کن...😰 چشماتو باز کن داداش...😨 نگو که تنهام گذاشتی...😭💔
فریاد زدم...
+ محمدددد...😱
+ دکتر... پرستار...
+ توروخدا یکی بیاد.😭
نبضشو گرفتم.
میزد.😃
اما خیلی ضعیف بود...😞
خیلی ضعیف...💔
دکترا و پرستارا اومدن تو اتاق و منو به زور بیرون کردن.
صدای دکترو میشنیدم...
- زخمش خیلی عمیقه.😕 اوضاعش اصلا خوب نیست.😢 زود ببرینش اتاق عمل.🙁
دنبال تختش راه افتادم.
اما نزاشتن برم تو اتاق عمل.
خوردم به در بسته.🙃💔
نشستم پشت در.
سرمو بین دستام گرفتم.
لعنت به من...😓
همش تقصیر من بود. منه بی...
ای خدا...😭
اگه زبونم لال طوریش بشه من چیکار کنم؟😭
جواب خانوادشو چی بدم...؟!😭
تا آخر عمرم نمیتونم خودمو ببخشم.😞
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره سعید رو گرفتم.
بعد از ۲ بوق، جواب داد.
- جونم رسول؟😄
+ سعید... آقامحمد😭
صدای خسته و پر گریم رو که شنید، بانگرانی گفت: آقامحمد چی؟😰
+ زدنش...😭
- چی میگی رسول؟😨 کیا زدنش؟😱 چطوری؟😭
+ نمیدونم سعید... نمیدونم.😭 فقط میدونن با چاقو زدنش.😭💔
- یاحسین...😱 الان حالش چطوره؟😓
+ تو اتاق عمله.😭
- من همین الان میام بیمارستان.😞
+ باشه.😔
قطع کردم.
نمیدونم چقدر گذشت که سعید رسید.
پلیسا هم اومده بودن.
حوصله هیچکسو نداشتم.
سعید کارتشو نشونشون داد.
مشغول صحبت بودن.
۲ ساعت گذشته بود.
دکتر از اتاقعمل بیرون اومدم.
من و سعید پرواز کردیم سمتش.
زود گفتم: چی شد آقایدکتر؟😥
#راضیه
از بیمارستان بیرون اومدم.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت فرودگاه.
امروز رها از سیستان برمیگشت.😃
رها دوست صمیمیم بود.😄
از بچگی با هم بودیم.🙃♥️
برام مثل مرضیه بود.✨
رها دکتر بود. رفته بود سیستان و بلوچستان و مردم مناطق محروم رو رایگان درمان میکرد.😊
از همون بچگی رویاش همین بود و همیشه خوش قلب و مهربون بود.✨♥️
رسیدم فرودگاه.
چادرمو مرتب کردم.
دسته گل لالهای رو که براش گرفته بودم رو برداشتم و پیاده شدم.
مطمئن بودم هنوزم عاشق لالهست...😄♥️
دیدمش.😍
بعد از ۶ ماه.😭
دلم براش یه ذره شده بود.💔
رو پله برقی بود.
دستمو براش تکون دادم.
منو دید.
در جوابم، لبخندی زد و دستشو برام تکون داد...
محکم بغلش کردم.
+ سلام عزیزم...😍
+ سلام گلم...😍
- خوش اومدی دیوونهی من...😄♥️
- مرسی...😁 هنوزم به من میگی دیوونه...؟!😕😐🔪😂
+ آره دیگه...😊 چون دیوونهای...😊😂
- واقعا مرسی از این همه لطفت...😊😐🔪
+ خواهش می کنم...🙃 وظیفهست.😁😂
از بغلش بیرون اومدم.
زل زدم تو چشماش.
اونم همین کارو کرد.
دستای همو گرفتیم.
هر دو گریه میکردیم.
اشک شوق بود.😄♥️
بالاخره فراق تموم شد.🙃
+ ۶ ماه گذشت رها.🙁 بدون تو.🙃💔
- الهی فدات شم.🙂 دلم خیلی برات تنگ شده بود.😘
+ منم همینطور.😄♥️
- میگم... این دسته گله واسه منه دیگه؟🤔😃
+ بله...😁
گرفتم ستمش و گفتم: تقدیم با عشق.😄♥️
با ذوق گرفت و گفت: مرسی قشنگم.😍✨ تو خودت گلی...😄
تازه فهمیدم وسط فرودگاه همه این کارا رو کردیم.😐🤦🏻♀😂
دستشو گرفتم و آروم کنار گوشش گفتم گفتم: بیا بریم. وسط فرودگاهیم مثلا...😊😶🔪 آبرومون رفت...😓
- هعییی...😱 راست میگی...😶 اصلا حواسمون نبود...🤦🏻♀
هر دو آروم خندیدیم.
یکی از چمدوناشو آوردم و رفتیم سمت ماشین...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده آزاد✅
پ.ن: حرفی ندارم...🙂💔
فقط امیدوارم اتفاق بدی نیوفته...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_107
#سعید
آروم در اتاقو باز کردم.
چشماش بسته بودن.
خدا رو شکر کردم که خوابه و فعلا نمیفهمه فرماندش، رفیقش، داداشش... تو چه حالیه...🙂💔
خواستم از اتاق بیرون برم که با صداش سرجام میخکوب شدم.
- سعید تویی؟🙃
بغضمو به سختی قورت دادم.
برگشتم سمتش.
لبخند مصنوعی و گفتم: فکر کردم خوابیدی.😊
نفس عمیقی کشید و گفت: راستش... از وقتی... آقامحمد رفت... همش... دلشوره دارم...😓 خیلی... نگرانشم... اصلا... به فکر... خودش... نیست...😕
آهی کشیدم.
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد و رو گونم ریخت که از چشم فرشید دور نموند.
به سختی نشست رو تخت.
معلوم بود درد داره.
بانگرانی گفت: چی شده... سعید؟😰
آروم لب زدم.
+ آقامحمد...
صداش بالا رفت و باترس گفت: آقامحمد چی؟😨
نزدیکتر رفتم.
با احتیاط بغلش کردم.
بغضم ترکید.
صدای هقهق فرشیدو شنیدم...
#داوود
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
رفتم پذیرش.
+ سلام خانم.
- سلام. بفرمائین.
+ ببخشید... آقای محمد حسنی کدوم بخش بستری هستن؟
- همون آقایی که بهشون حمله شده و چاقو خوردن؟!
ناخودآگاه بغض کردم.
لعنت به باعث و بانیش...😭
اگه دستم بهش برسه، به خاک سیاه میشونمش...😤😭
+ باصدایی که از ته چاه در میومد گفتم: بله...
- بخش CCU. اتاق ۳۴۱
+ ممنون.
- خواهش میکنم.
با پاهایی لرزون، به راه افتادم...
وارد بخش شدم.
رسول رو به روی یه اتاق نشسته بود.
با دیدنم، بلند شد و به سمتم اومد.
محکم بغلش کردم و تو آغوش هم اشک ریختیم...
با صدای گرفتهای گفت: کی به خبر داد؟😞
+ سعید...😔
+ حالش چطوره؟😢
- تغییری نکرده.🙁 هنوز بیهوشه.😓
باگریه گفت: همش تقصیر من بود داوود.😭
دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم: این چه حرفیه که میزنی؟😕 تو هیچ تقصیری نداشتی رسول.🙂 من مطمئنم آقامحمدم راضی نیست تو انقدر خودتو اذیت کنی.🙃
سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت.
+ سعید کجاست؟😕
- نمیدونم... گفت زود برمیگرده.🙁
+ آها...
رفت و از پشت شیشه زل زد به اتاق.
حال خودمم دست کمی از رسول نداشت.🙂💔
رفتم کنارش...
کاش میمردم و برادرامو تو این وضعیت نمیدیدم...😞💔
اشکمو با پشت دستم پاک کردم و رو به رسول گفتم: به عطیهخانم گفتین؟🙁
همونطور که چشمش به اتاق بود گفت: نه... بزار آقامحمد بهوش بیاد... خودش تصمیم بگیره... شاید... نخواد خانوادش بدونن...😔
صدای زنگ گوشی اومد...
#راضیه
نشستیم تو ماشین.
- اگه زحمتی نیست، منو برسون خونمون.😄
+ چشم خانوم دکتر...😁
هر دو خندیدیم.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم...
- راضیه...
+ جانم...؟!
- یه سوال بپرسم؟🙃
+ یکی چرا؟🤔 شما دوتا بپرس.😄
- این سوالو هزاربار ازت پرسیدم؛ اما هیچوقت جواب ندادی.😶
تا ته قضیه رو خوندم.
- تو دقیقا شغلت چیه؟😊
+ میشه دربارش حرف نزنیم؟ لطفا.🙃
لبخندی زد و گفت: باشه.🙂
دیگه تا آخر مسیر، حرفی بینمون ردوبدل نشد...
پیچیدم تو کوچشون و جلو خونشون وایسادم.
- دست گلت درد نکنه.😄
+ خواهش میکنم.😊
- راستی... بعدازظهر میای بریم بیرون؟😁
+ شرمنده...😕 بعدازظهر کار دارم.🙁 اما شب حتتتما میام تا بریم تهرانگردی.😄
- باشه.🙃 پس خبر از تو.🤗
- فعلا خداحافظ...
+ خداحافظ...
بعدازظهر شیفت بودم و باید میرفتم سایت.
رفتم سمت خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅
(🛑اگر در پیامرسان دیگهای کپی میکنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.)
پ.ن1: داوود... رسول... سعید... فرشید...🙃
پ.ن2: کی زنگ زد؟
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_109
#سعید
اقای عبدی لبخند زدن و گفتن: چی شده سعید جان؟😊 چرا انقدر پریشونی؟🤔
- اقای عبدی اتفاقای بدی توی بیمارستان افتاده...😔
+ چی شده؟😧
- دکتر اقامحمد رو دید... تشخیص داد یه مدّت تحت نظر باشه...🙃 وقتی خواب بوده بهش حمله کردن و پهلوش چاقو خورده...😞 یه بار توی اتاق عمل رفته و برگشته...🙂💔
آقای عبدی از تعجب و نگرانی، نمیتونستن چیزی بگن.
اقای شهیدی گفتن: دستگیرش کردید؟🙁
- بله آقا...😔
آقایعبدی:حال محمد چطوره؟😕
- فعلا بیهوشه...🙂💔
آقایعبدی رو کردن به آقایشهیدی و گفتن: علیجان... تو بمون اینجا من میرم بیمارستان.
- آقا منم اومدم به کارهای سایت برسم.🙂 رسول و داوود هستن.🙃
سر تکون دادن و پرسیدن: فرشید چی؟🤔
ترجیح دادم بیشتر از این نگرانشون نکنم. برای همین گفتم: خوبه.😊
+ باشه برو به کارات برس.🙃
- چشم... با اجازه✨
اومدم بیرون و رفتم سر کارم...
#رسول
نشسته بودم روی صندلی کنار محمد... داشتم از عذاب وجدان دیوونه میشدم...😭 انقدر گریه کرده بودم که سرم گیج میرفت و چشمام میسوخت امّا دیگه از محمد غافل نمیشم...☝️🏻🙃 هرچقدر هم حالم بد باشه...🙂💔
داوود اومد توی اتاق و خودش رو بهم رسوند و گفت: عه عه عه...😐 برو توی ماشین بگیر بخواب...🤨 چشمات کاسه خون شده...💔
- نه نمیرم...🙁
+ برو رسول... آقامحمد به هوش بیاد تورو اینجوری ببینه دور از جونش... زبونم لال یه بار دیگه میره و برمیگرده.😐😂💔
- کوفت...😊😂
به اصرار داوود رفتم توی ماشین و صندلی رو کمی خوابوندم... آروم آروم پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم...
#داوود
بالاخره رسول رو راضی کردم که کمی استراحت کنه و خودم موندم پیش محمد...🙂 احتیاجی نبود بالای سرش بشینیم امّا... امّا چشممون بدجور ترسیده بود...💔
حدود دوساعتی همونجا نشستم و یا قرآن خوندم یا با گوشیم بازی کردم که وقت بگذره...😄
بعد از دوساعت رسول برگشت و گفت: هنوز خوابه؟😕
- آره...💔
+ من میمونم پیشش...🙂 برو نهار بگیر بخور...😊
- خوب... تو چی میخوری؟🤔
+ من سیرم...😕
- پس یعنی هرچی برای خودم گرفتم برای توهم بگیرم دیگه...😊
+ اره همون کار رو بکن...😊😅
سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم بوفه بیمارستان و دوتا ساندویچ گرفتم...
مشغول نهار خوردن شدیم...🌮
غذامون داشت تموم میشد...
پرسیدم: چشم خوشگله بیدار شده؟😂
+ بفهمه اینطوری گفتی زندهت نمیزاره...😊😂
- فعلاً که خودش قاچاقی زندهس...😁😂
+ میخوای بگم بیان کارشو تموم کنن؟🤔
- اگه بشه که چی میشه...😁
پوکرفیس نگام کرد و بعد هر دو خندیدیم...
خوشحال بودم که تونستم ذهنش رو از عذابوجدان راحت کنم...🙃
+ من میرم... توام برو تو اتاق پیش آقامحمد به کارای بدت فکر کن...😊😂
- رسول خیلی وقت دنیا رو میگیریا...🔪😑
چیزی نگفت و بالبخند رفت...
منم رفتم اتاق آقامحمد...
نگاهم به صورت رنگ پریده محمد افتاد...💔
همه خنده هام توی یه لحظه جای خودش رو به غم داد که باعث شد نفسم رو آه مانند از ریههام خارج کنم و دست محمد رو بگیرم و باهاش حرف بزنم...🙂
- محمد؟ داداشم؟🙃 به نظرت حقته توی جوونی انقدر عذاب بکشی؟🙂💔 بخدا حقت نیست...😞 حق تو این نیست که درد داشته باشی ولی بخاطر ما دم نزنی...😔🙃💔 حقت نیست اینجا باشی محمد...💔 حق ما نیست اینجا ببینیمت...😭 اصلاً بیا هرطور دلت میخواد تنبیهمون کن... ولی اینطوری نه رفیق! اینطوری نه فرمانده...🙃💔 راستش... امروز میخواستم بعد از تموم شدن کارام... بیام و باهات دردودل کنم...🙂♥️ میخواستم بهت بگم دلمو باختم...😄💔
اشکامو پاک کرد و باصدای گرفتهای ادامه دادم...
- نمیدونی تو دلم چه غوغاییِ...🙃💔
زود بیدار شو که بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم...😄💔
با اینکه ممکنه صدامو نشنونه، اما حالا که باهاش حرف زدم، آرومتر شدم...🙂♥️
دستشو بوسیدم...
از اتاق بیرون اومدم که...
#راضیه
کارم تموم شد...
وسایلمو جمع کردم و از سایت بیرون اومدم...
سوار ماشین شدم.
گوشیمو برداشتم و شماره رها رو گرفتم.
بعد از ۲ بوق، صدای خوابآلودش تو گوشم پیچید...
- الو...😴
+ سلااام...😃 کوالای خودم...😊😂
- کوالا عم... نه یعنی...😶😨 خودتی...😊😑🔪
+ آخه کیو دیدی این موقع خواب باشه؟🤔😑😂
- تو از کجا فهمیدی من خواب بودم؟🤔😐😂
+ دِ خب صدات داد میزنه خواب بودی...😶😂
- تو هم اگه جای من بودی و تو ۳ روز رو هم رفته ۵ ساعت نمیخوابیدی، مطمئنن این موقع خواب بودی...😊😶😂
نمیدونست بعضی وقتا به خاطر حجم کارام تو سایت، تو یه هفته، کلا ۶ ساعت یا کمتر میخوابم...😄💔
+ باشه بابا...😐🔪 تو خوبی...😑😂
- 😂😊
+ آماده شو میام دنبالت...😉
- قرار بود جایی بریم؟🤔😶
+ به به...😊 مبارکه...😄 گل بود، به سبزه نیز آراسته شد.😑🔪 الحمدالله مثل اینکه فراموشی