eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آروم در اتاقو باز کردم. چشماش بسته بودن. خدا رو شکر کردم که خوابه و فعلا نمیفهمه فرماندش، رفیقش، داداشش... تو چه حالیه...🙂💔 خواستم از اتاق بیرون برم که با صداش سرجام میخکوب شدم. - سعید تویی؟🙃 بغضمو به سختی قورت دادم. برگشتم سمتش. لبخند مصنوعی و گفتم: فکر کردم خوابیدی.😊 نفس عمیقی کشید و گفت: راستش... از وقتی... آقا‌محمد رفت... همش... دلشوره دارم...😓 خیلی... نگرانشم... اصلا... به فکر... خودش... نیست...😕 آهی کشیدم. دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم. قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد و رو گونم ریخت که از چشم فرشید دور نموند. به سختی نشست رو تخت. معلوم بود درد داره. با‌نگرانی گفت: چی شده... سعید؟😰 آروم لب زدم. + آقا‌محمد... صداش بالا رفت و با‌ترس گفت: آقا‌محمد چی؟😨 نزدیک‌تر رفتم. با احتیاط بغلش کردم. بغضم ترکید. صدای هق‌هق فرشیدو شنیدم... ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. رفتم پذیرش. + سلام خانم. - سلام. بفرمائین. + ببخشید... آقای محمد حسنی کدوم بخش بستری هستن؟ - همون آقایی که بهشون حمله شده و چاقو خوردن؟! ناخودآگاه بغض کردم. لعنت به باعث و بانیش...😭 اگه دستم بهش برسه، به خاک سیاه می‌شونمش...😤😭 + با‌صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: بله... - بخش CCU. اتاق ۳۴۱ + ممنون. - خواهش می‌کنم. با پاهایی لرزون، به راه افتادم... وارد بخش شدم. رسول رو به روی یه اتاق نشسته بود. با دیدنم، بلند شد و به سمتم اومد. محکم بغلش کردم و تو آغوش هم اشک ریختیم... با صدای گرفته‌ای گفت: کی به خبر داد؟😞 + سعید...😔 + حالش چطوره؟😢 - تغییری نکرده.🙁 هنوز بی‌هوشه.😓 با‌گریه گفت: همش تقصیر من بود داوود.😭 دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم: این چه حرفیه که می‌زنی؟😕 تو هیچ تقصیری نداشتی رسول.🙂 من مطمئنم آقا‌محمدم راضی نیست تو انقدر خودتو اذیت کنی.🙃 سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت. + سعید کجاست؟😕 - نمی‌دونم... گفت زود بر‌می‌گرده.🙁 + آها... رفت و از پشت شیشه زل زد به اتاق. حال خودمم دست کمی از رسول نداشت.🙂💔 رفتم کنارش... کاش می‌مردم و برادرامو تو این وضعیت نمی‌دیدم...😞💔 اشکمو با پشت دستم پاک کردم و رو به رسول گفتم: به عطیه‌خانم گفتین؟🙁 همون‌طور که چشمش به اتاق بود گفت: نه... بزار آقا‌محمد بهوش بیاد... خودش تصمیم بگیره... شاید... نخواد خانوادش بدونن...😔 صدای زنگ گوشی اومد... نشستیم تو ماشین. - اگه زحمتی نیست، منو برسون خونمون.😄 + چشم خانوم دکتر...😁 هر دو خندیدیم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم... - راضیه... + جانم...؟! - یه سوال بپرسم؟🙃 + یکی چرا؟🤔 شما دوتا بپرس.😄 - این سوالو هزاربار ازت پرسیدم؛ اما هیچ‌وقت جواب ندادی.😶 تا ته قضیه رو خوندم. - تو دقیقا شغلت چیه؟😊 + میشه دربارش حرف نزنیم؟ لطفا.🙃 لبخندی زد و گفت: باشه.🙂 دیگه تا آخر مسیر، حرفی بینمون رد‌و‌بدل نشد... پیچیدم تو کوچشون و جلو خونشون وایسادم. - دست گلت درد نکنه.😄 + خواهش می‌کنم.😊 - راستی... بعدازظهر میای بریم بیرون؟😁 + شرمنده...😕 بعدازظهر کار دارم.🙁 اما شب حتتتما میام تا بریم تهران‌گردی.😄 - باشه.🙃 پس خبر از تو.🤗 - فعلا خداحافظ... + خداحافظ... بعدازظهر شیفت بودم و باید می‌رفتم سایت. رفتم سمت خونه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (🛑اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای کپی می‌کنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.) پ.ن1: داوود... رسول... سعید... فرشید...🙃 پ.ن2: کی زنگ زد؟ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe