✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_107
#سعید
آروم در اتاقو باز کردم.
چشماش بسته بودن.
خدا رو شکر کردم که خوابه و فعلا نمیفهمه فرماندش، رفیقش، داداشش... تو چه حالیه...🙂💔
خواستم از اتاق بیرون برم که با صداش سرجام میخکوب شدم.
- سعید تویی؟🙃
بغضمو به سختی قورت دادم.
برگشتم سمتش.
لبخند مصنوعی و گفتم: فکر کردم خوابیدی.😊
نفس عمیقی کشید و گفت: راستش... از وقتی... آقامحمد رفت... همش... دلشوره دارم...😓 خیلی... نگرانشم... اصلا... به فکر... خودش... نیست...😕
آهی کشیدم.
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد و رو گونم ریخت که از چشم فرشید دور نموند.
به سختی نشست رو تخت.
معلوم بود درد داره.
بانگرانی گفت: چی شده... سعید؟😰
آروم لب زدم.
+ آقامحمد...
صداش بالا رفت و باترس گفت: آقامحمد چی؟😨
نزدیکتر رفتم.
با احتیاط بغلش کردم.
بغضم ترکید.
صدای هقهق فرشیدو شنیدم...
#داوود
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
رفتم پذیرش.
+ سلام خانم.
- سلام. بفرمائین.
+ ببخشید... آقای محمد حسنی کدوم بخش بستری هستن؟
- همون آقایی که بهشون حمله شده و چاقو خوردن؟!
ناخودآگاه بغض کردم.
لعنت به باعث و بانیش...😭
اگه دستم بهش برسه، به خاک سیاه میشونمش...😤😭
+ باصدایی که از ته چاه در میومد گفتم: بله...
- بخش CCU. اتاق ۳۴۱
+ ممنون.
- خواهش میکنم.
با پاهایی لرزون، به راه افتادم...
وارد بخش شدم.
رسول رو به روی یه اتاق نشسته بود.
با دیدنم، بلند شد و به سمتم اومد.
محکم بغلش کردم و تو آغوش هم اشک ریختیم...
با صدای گرفتهای گفت: کی به خبر داد؟😞
+ سعید...😔
+ حالش چطوره؟😢
- تغییری نکرده.🙁 هنوز بیهوشه.😓
باگریه گفت: همش تقصیر من بود داوود.😭
دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم: این چه حرفیه که میزنی؟😕 تو هیچ تقصیری نداشتی رسول.🙂 من مطمئنم آقامحمدم راضی نیست تو انقدر خودتو اذیت کنی.🙃
سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت.
+ سعید کجاست؟😕
- نمیدونم... گفت زود برمیگرده.🙁
+ آها...
رفت و از پشت شیشه زل زد به اتاق.
حال خودمم دست کمی از رسول نداشت.🙂💔
رفتم کنارش...
کاش میمردم و برادرامو تو این وضعیت نمیدیدم...😞💔
اشکمو با پشت دستم پاک کردم و رو به رسول گفتم: به عطیهخانم گفتین؟🙁
همونطور که چشمش به اتاق بود گفت: نه... بزار آقامحمد بهوش بیاد... خودش تصمیم بگیره... شاید... نخواد خانوادش بدونن...😔
صدای زنگ گوشی اومد...
#راضیه
نشستیم تو ماشین.
- اگه زحمتی نیست، منو برسون خونمون.😄
+ چشم خانوم دکتر...😁
هر دو خندیدیم.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم...
- راضیه...
+ جانم...؟!
- یه سوال بپرسم؟🙃
+ یکی چرا؟🤔 شما دوتا بپرس.😄
- این سوالو هزاربار ازت پرسیدم؛ اما هیچوقت جواب ندادی.😶
تا ته قضیه رو خوندم.
- تو دقیقا شغلت چیه؟😊
+ میشه دربارش حرف نزنیم؟ لطفا.🙃
لبخندی زد و گفت: باشه.🙂
دیگه تا آخر مسیر، حرفی بینمون ردوبدل نشد...
پیچیدم تو کوچشون و جلو خونشون وایسادم.
- دست گلت درد نکنه.😄
+ خواهش میکنم.😊
- راستی... بعدازظهر میای بریم بیرون؟😁
+ شرمنده...😕 بعدازظهر کار دارم.🙁 اما شب حتتتما میام تا بریم تهرانگردی.😄
- باشه.🙃 پس خبر از تو.🤗
- فعلا خداحافظ...
+ خداحافظ...
بعدازظهر شیفت بودم و باید میرفتم سایت.
رفتم سمت خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅
(🛑اگر در پیامرسان دیگهای کپی میکنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.)
پ.ن1: داوود... رسول... سعید... فرشید...🙃
پ.ن2: کی زنگ زد؟
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe