eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" سوار ماشینشون شدن و رفتن. منم رفتم اتاق فرشید. + سلاااام...😃 چشم خوشگله...😁 چطوری؟😄 - علیکِ... سلام...😐 چرا... هی میگین... چشم خوشگله؟😑 + خب چون چشمات خوشگله.😁 - مرسی... واقعا.😶 - خواهش می کنم.😊 هر دو خندیدیم. همون لحظه پرستار اومد و گفت: آقا لطفا تشریف ببرین.😶 بیمار باید استراحت کنن. + چشم. چند دقیقه دیگه میرم. از اتاق بیرون رفت... - سعیدو... امیر کجان؟🤔 - اینجور وقتا... حتی اگه... سرشون... شلوغ باشه... واسه... نمک‌ریختن هم... که شده... میان...😶😂 + خب... راستش... سعید... زخمی شده.😕 - چ... چی؟😟 خیلی نگران شد. زود گفتم: نه... نگران نباش...🙃 پاش تیر خورده...😕 الانم خوبِ خوبه.😊 لبخند کم‌رنگی زد و گفت: خدارو...شکر...🙃 امیر چی؟🤔 + رفت سایت.😊 - خب... آقا‌محمد و... رسول... کجان؟🤔 آهی کشیدم. با‌نگرانی گفت: نکنه... اونا هم...😧 + نه نه... الان خوبن.🙃 - یعنی... قبلا... بد بودن؟😶🙁 همه چیز رو براش تعریف کردم. - وای...😓 الان... بهترن؟😕 + آره... بهترن.🙃 نگاهی به ساعتم انداختم. یا‌خدا...😱 ۳۰ دقیقه گذشته.😶 رو به فرشید گفتم: من دیگه برم تا دکترا بیرونم نکردن.😶😂 - اگه کاری داشتی، خبرم کن.😉🙂 لبخندی زد و چشماشو رو هم فشرد. از اتاق بیرون اومدم... تو سالن بیمارستان نشسته بودم. خیلی خسته بودم. گرمی دستی رو رو شونم حس کردم. سرمو بالا آوردم. یا‌خدا...😨 آقا‌محمد اینجا چیکار می‌کنه؟!🤯 دکتر گفته بود باید استراحت کنه.😕 اصلا به فکر خودش نیست.😔 سریع بلند شدم... بعد از کلی اصرار و تحدید به اخراج، قبول کردم برم خونه و استراحت کنم. می‌دونستم هیچ‌وقت دلش نمیاد ما رو اخراج کنه و فقط اینو گفت که مجبور شم برم خونه و استراحت کنم.🙃♥️ چون مثل همیشه نگرانم بود.😄💔 همیشه نگرانمونه...🙂♥️ سوار ماشین شدم. سرمو رو فرمون گذاشتم. خدایا...! کمکم کن بتونم.... عشقمو ابراز کنم.♥️ دلم گرفته...😕 ماشینو روشن کردم و رفتم سمت شاه‌عبدالعظیم تا مثل همیشه اونجا دلم آروم بگیره...🙃 + اگه بشه، می‌خوام از محسن بازجویی کنم. - واقعا؟😶 + بله... البته اگه اجازه بدین.🙃 - مشکلی نیست.😊 + ممنون آقا. - خواهش می کنم.🙃 فقط... گزارش یادت نره.😉 + خیالتون راحت.😊 با‌اجازه...✋🏻 از اتاق آقای‌عبدی بیرون اومدم. انگار این درد لعنتی ول کن نبود.😓 رفتم اتاقم. سرمو رو میز گذاشتم و چشمامو بستم... چند دقیقه گذشت. یکم بهتر شده بودم. از اتاقم ییرون اومدم و رفتم برای بازجویی. چند دقیقه بعد، محسنو آوردن. به مهدی اشاره کردم و چشم‌بندشو برداشت. بعدم از اتاق بیرون رفت. چند ثانیه سکوت بود و فقط نگام می‌کرد. شرمندگی رو تو چشماش دیدم. خواستم بازجویی رو شروع کنم که گفت: خوبی؟🙃 چیزی نگفتم. - دستت..‌. چند ثانیه مکث کرد. سرشو پائین انداخت و با‌ناراحتی گفت پهلوت...😔 حالا فهمیدم. عجب دنیاییه.🙃 درد پهلومو، مدیون کسی هستم که یه زمانی رفیقم بوده.😄🙂💔 - دوستت چی؟😶 حالش خوبه؟😕 دوربین و ضبط رو روشن کردم و گفتم: اولین جلسه بازجویی از آقای محسن محتشم. آقای‌محتشم تمام حرکات و صحبت های شما توسط دوربین ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار می‌گیره. + توضیحاتم واضح بود یا تکرار کنم؟ - آره. واضح بود. اما جواب سوالمو ندادی.🙄😶 + اینجا فقط من سوال می‌پرسم.🙃😏 + حالا بگو چطور با الکساندر آشنا شدی؟ - شما که همه چیز رو می‌دونین.😶 - دیگه چه نیازی به گفتن من هست؟🤔 با‌جدیت نگاش کردم. همه چیز رو از اول تا آخر تعریف کرد و به همه چیز اعتراف کرد. آخرشم گفت: باور کن اگه مجبور نبودم، پیشنهادشو قبول نمی‌کردم.😔 + تو به کشورت و مردمت خیانت کردی.😶 + فکر می‌کنی با این حرفت همه چیز درست میشه؟😏 - مامانم مریض بود.🙁 اگه... پیشنهادشو قبول نمی‌کردم، ممکن بود از دستش بدم.😔 + تا جایی که می‌دونم، تو ایران دوستای زیادی داشتی.🙃 تو دلم گفتم: مثل من. + می‌تونستی از دوستات کمک بگیری.😶 - من... من آهی کشید. + هیچ چیزی تو این دنیا، ارزش خیانت به کشوری که توش بزرگ شدی و وطنته رو نداره.🙃 + مطمئن باش الکساندر به موقعش تو و خانوادت رو می‌کشت و بهتون رحم نمی‌کرد.😶 خواستم بلند شم که گفت: تکلیف من و مونا چی میشه؟😕 چه بلایی سرمون میاد؟🙁 + در این مورد، قاصی حکم میده. نه من... به دودبین نگاه کردم که ببرنش. مهدی اومد و محسن رو برد بازداشتگاه. از اتاق بازجویی بیرون اومدم. سریع یه گزارش نوشتم و دادم به آقای‌عبدی. سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم خونه... داروهامو دور از چشم عطیه خوردم. بعد از شام، خوابیدیم. نصف شب بود که از شدت درد از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. اما اصلا بهتر نشدم.😕 از درد، به خودم می‌پیچیدم.😓 نفسم بالا نمیومد.