eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" دستمو کنار پهلوم گذاشتم و آروم ماساژ دادم تا شاید بهتر شه... اما بی‌فایده بود‌... بدجوری درد می کرد...😓 دستمم که بدتر از اون... درو بستم... عزیز از اتاق بیرون اومد... سریع خودمو جمع‌و‌جور کردم... خیلی سخت بود...🙃 اما سعی کردم چیزی بروز ندم...🙂 + سلام عزیز...😃 با‌خوشحالی گفت: سلام دورت بگردم...😃 عطیه از اتاق بیرون اومد... با ذوق گفت: سلام محمد...😍 + سلااام...😃 عطیه‌بانو...😄 آخ که چقدر دلم واسه خنده ها و ذوق کردناشون تنگ شده بود...🙃♥️ + چطورین؟😁 هر دو با هم گفتن: عالی...😄 + خداروشکر...😃 عطیه گفت: تو چطوری؟🙃 + الحمدالله...🙂 منم خوبم...😊 خیلی سخته تو اوج خستگی... درست وقتی که درد داری، بگی خوبی...🙃 عزیز گفت: مطمئنی؟😶 می‌دونستم حرفمو باور نمی‌کنه...😕 مادره دیگه...😄♥️ تو یه نگاه می‌فهمه حال بچش خوبه یا بد...🙂💔 + بله...😄 وقتی شما عالی هستین، منم خوبم...😊♥️ لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت... آروم از پله‌ها بالا رفتم... رو صندلی، کنار تختش نشستم... چشماش بسته بود... صداش زدم...🙂♥️ + فرشید... فرشید‌جان... منم... ریحانه...🙃 آروم چشماشو باز کرد... لبخند بی‌جونی زد... چقدر دلم تنگ شده بود واسه لبخندش...🙂💔 باصدای ضعیفی گفت: س... سلام...😄 لبخندی به روش زدم... بغض بدی به گلوم چنگ می زد... + سلام...🙂 - خو... خوبی؟🙃 دیگه نتونستم تحمل کنم... بغضم ترکید و گریه کردم... - عه...😶 ریحانه...😄 گریه... نکن دیگه...😕 پاک کن... اشکاتو...🙃 اشکامو پاک کردم... با صدای گرفته‌ای گفتم: درد داری؟🙂 - نه...🙃 خوبم...😊 می‌دونستم خیلی درد داره و واسه اینکه من نگران نشم، انکار‌ می‌کنه...😕💔 - خیلی... گریه... کردی؟😕 + چطور؟🙃 - آخه... چشمات... قرمزه...🙁 آهی کشیدم و گفتم: اگه بدونی چی بهم گذشت...🙂💔 - ببخشید که... نگرانت... کردم...😕 + این چه حرفیه...😶 تقصیر تو که نبوده...🙃 + چیزی نمی‌خوای...؟🙂 سرشو تکون داد و گفت: چرا... آب... تشنمه... پارچ‌آب رو از روی میز کنار تخت برداشتم و یه لیوان آب براش ریختم... تختشو یکم بالا آوردم و لیوانو نزدیک لباش بردم... کم‌کم خورد... تموم که شد، آروم گفت: یا‌حسین... لبخندی رو لبم نشست... - ممنون...♥️ خیلی... تشنم بود...🙂 نشستم رو صندلی... + خواهش می کنم...😊 - ریحانه... + جانم؟! - من... چقدر... بی‌هوش بودم؟🤔 + تقریبا یه روز...🙃 - چه کم...😶 + می‌خوای برم به دکتر بگم بیاد دوباره بی‌هوشت کنه؟!🤔😐 - ببخشید... اشتباه... ‌کردم...😶 - اعصاب‌... نداریا...😢😕 + 😂 - 😂 یهو... وقتی سارا‌خانم گفتن فرشید بهوش اومده، داشتم ذوق‌مرگ می‌شدم...😍😄 به رسول کمک کردم و رفتیم CCU... تو سالن بیمارستان نشسته بودم... چشمم افتاد به در ورودی... مثل برق از جام پریدم... خانم‌امینی بودن...😨 نمی‌دونم چرا... اما خیلی هول کردم...😰 خدایا... یعنی هر کس عا... نه...😨 یعنی... هرکس... به کسی... علاقمند میشه...🙃 رفتارش انقدر عوض میشه...؟!😶 وای...😶 نگا نگا نگا...😐 دوساعته دارم با خودم حرف می‌زنم...😓😑🔪 دیوونه شدم رفت...🤦🏻‍♂ سریع رفتم سمتشون... سر به زیر گفتم: سلام... همون‌طور که سرشون پائین بود، جوابمو دادن... - سلام... + حالتون خوبه؟ - شکر... شما خوبین؟ + الحمدالله... + چیزی شده که اومدین اینجا؟ - نه... فقط... گفتم بیام از حال بقیه باخبر بشم... + خداروشکر همه خوبن... یعنی... بهترن... فرشید هم بهوش اومده... - خب خداروشکر... گوشیشون زنگ خورد... - ببخشید... + خواهش می کنم... از من فاصله گرفتن و جواب دادن... چند دقیقه بعد، برگشتن و گفتن: ببخشید... یه کاری پیش اومده... من باید برم... اگه کاری بود، خبرم کنین... - حتما... + خداحافظ... - خدانگهدار... با چشم، رفتنشون رو دنبال کردم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد...🙃 دلش تنگ شده بود...♥️ پ.ن2: خیلی سخته...😕🙃 پ.ن3: مادره دیگه...😄💔 پ.ن4: ریحانه و فرشید...🙃 پ.ن5: یا‌حسین...♥️ پ.ن6: و باز هم یهو...😱😁😂 پ.ن7: داوود هول شد...😶😂 دیوونه شد رفت...😕😂 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe