✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_98
#محمد
دستمو کنار پهلوم گذاشتم و آروم ماساژ دادم تا شاید بهتر شه...
اما بیفایده بود...
بدجوری درد می کرد...😓
دستمم که بدتر از اون...
درو بستم...
عزیز از اتاق بیرون اومد...
سریع خودمو جمعوجور کردم...
خیلی سخت بود...🙃
اما سعی کردم چیزی بروز ندم...🙂
+ سلام عزیز...😃
باخوشحالی گفت: سلام دورت بگردم...😃
عطیه از اتاق بیرون اومد...
با ذوق گفت: سلام محمد...😍
+ سلااام...😃 عطیهبانو...😄
آخ که چقدر دلم واسه خنده ها و ذوق کردناشون تنگ شده بود...🙃♥️
+ چطورین؟😁
هر دو با هم گفتن: عالی...😄
+ خداروشکر...😃
عطیه گفت: تو چطوری؟🙃
+ الحمدالله...🙂 منم خوبم...😊
خیلی سخته تو اوج خستگی... درست وقتی که درد داری، بگی خوبی...🙃
عزیز گفت: مطمئنی؟😶
میدونستم حرفمو باور نمیکنه...😕
مادره دیگه...😄♥️
تو یه نگاه میفهمه حال بچش خوبه یا بد...🙂💔
+ بله...😄 وقتی شما عالی هستین، منم خوبم...😊♥️
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت...
آروم از پلهها بالا رفتم...
#ریحانه
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
چشماش بسته بود...
صداش زدم...🙂♥️
+ فرشید... فرشیدجان... منم...
ریحانه...🙃
آروم چشماشو باز کرد...
لبخند بیجونی زد...
چقدر دلم تنگ شده بود واسه لبخندش...🙂💔
باصدای ضعیفی گفت: س... سلام...😄
لبخندی به روش زدم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
+ سلام...🙂
- خو... خوبی؟🙃
دیگه نتونستم تحمل کنم...
بغضم ترکید و گریه کردم...
- عه...😶 ریحانه...😄 گریه... نکن دیگه...😕 پاک کن... اشکاتو...🙃
اشکامو پاک کردم...
با صدای گرفتهای گفتم: درد داری؟🙂
- نه...🙃 خوبم...😊
میدونستم خیلی درد داره و واسه اینکه من نگران نشم، انکار میکنه...😕💔
- خیلی... گریه... کردی؟😕
+ چطور؟🙃
- آخه... چشمات... قرمزه...🙁
آهی کشیدم و گفتم: اگه بدونی چی بهم گذشت...🙂💔
- ببخشید که... نگرانت... کردم...😕
+ این چه حرفیه...😶 تقصیر تو که نبوده...🙃
+ چیزی نمیخوای...؟🙂
سرشو تکون داد و گفت: چرا... آب... تشنمه...
پارچآب رو از روی میز کنار تخت برداشتم و یه لیوان آب براش ریختم...
تختشو یکم بالا آوردم و لیوانو نزدیک لباش بردم...
کمکم خورد...
تموم که شد، آروم گفت: یاحسین...
لبخندی رو لبم نشست...
- ممنون...♥️ خیلی... تشنم بود...🙂
نشستم رو صندلی...
+ خواهش می کنم...😊
- ریحانه...
+ جانم؟!
- من... چقدر... بیهوش بودم؟🤔
+ تقریبا یه روز...🙃
- چه کم...😶
+ میخوای برم به دکتر بگم بیاد دوباره بیهوشت کنه؟!🤔😐
- ببخشید... اشتباه... کردم...😶
- اعصاب... نداریا...😢😕
+ 😂
- 😂
یهو...
#داوود
وقتی ساراخانم گفتن فرشید بهوش اومده، داشتم ذوقمرگ میشدم...😍😄
به رسول کمک کردم و رفتیم CCU...
تو سالن بیمارستان نشسته بودم...
چشمم افتاد به در ورودی...
مثل برق از جام پریدم...
خانمامینی بودن...😨
نمیدونم چرا... اما خیلی هول کردم...😰
خدایا... یعنی هر کس عا... نه...😨 یعنی... هرکس... به کسی... علاقمند میشه...🙃 رفتارش انقدر عوض میشه...؟!😶
وای...😶 نگا نگا نگا...😐 دوساعته دارم با خودم حرف میزنم...😓😑🔪
دیوونه شدم رفت...🤦🏻♂
سریع رفتم سمتشون...
سر به زیر گفتم: سلام...
همونطور که سرشون پائین بود، جوابمو دادن...
- سلام...
+ حالتون خوبه؟
- شکر... شما خوبین؟
+ الحمدالله...
+ چیزی شده که اومدین اینجا؟
- نه... فقط... گفتم بیام از حال بقیه باخبر بشم...
+ خداروشکر همه خوبن... یعنی... بهترن... فرشید هم بهوش اومده...
- خب خداروشکر...
گوشیشون زنگ خورد...
- ببخشید...
+ خواهش می کنم...
از من فاصله گرفتن و جواب دادن...
چند دقیقه بعد، برگشتن و گفتن: ببخشید... یه کاری پیش اومده... من باید برم... اگه کاری بود، خبرم کنین...
- حتما...
+ خداحافظ...
- خدانگهدار...
با چشم، رفتنشون رو دنبال کردم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد...🙃
دلش تنگ شده بود...♥️
پ.ن2: خیلی سخته...😕🙃
پ.ن3: مادره دیگه...😄💔
پ.ن4: ریحانه و فرشید...🙃
پ.ن5: یاحسین...♥️
پ.ن6: و باز هم یهو...😱😁😂
پ.ن7: داوود هول شد...😶😂
دیوونه شد رفت...😕😂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe