✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_88
#محمد
همون لحظه در با شدت باز شد...
بچه های خودمون بودن...
محسن خشکش زده بود...
الکساندر خواست تیراندازی کنه که مهدی زودتر جنبید و یه تیر زد تو دستش...
آخِ بلندی گفت...
تفنگ از دستش افتاد...
هر دوشون تسلیم شدن...
با کمک مهدی بلند شدم...
همه بدنم درد می کرد...
سرم بدجوری گیج می رفت...
نشستیم یه گوشه...
خیلی نگران رسول بودم...🙂❤️
سرشو گذاشتم رو شونم...
داوود و امیر هم رسیدن و رفتیم بیمارستان...
دکتر با دیدنم گفت: نچ نچ نچ نچ...
چه بلایی سرتون اومده؟!😧
کسی چیزی نگفت...
دستمو بخیه زد...
خیلی می سوخت...😓
زخم پیشونیمو پانسمان کرد و...
بالاخره کارش تموم شد...
برام سرم وصل کرد و گفت باید استراحت کنم...
چشمامو بستم...
صدای در اومد...
چشمامو باز کردم...
داوود بود...
لبخندی زدم...🙂
#داوود
آخ که چقدر دلم لک زده بود واسه لبخند مهربونش...🙂❤️
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
+ سلام آقا...🙂
- به به...😃 سلااام...😄 آقاداوود...😊 چطوری؟!😇
+ خوبم...🙃 شما بهترین...؟!🙂
- آره...😄 خوبم...😊
می دونستم درد داره و اینجوری میگه که من نگران نشم... 🙂❤️
- رسول چطوره؟!🙃
+ امیر پیششه...🙂
- می خوام ببینمش...😊
خواست بشینه که مانع شدم...
+ آقا دکتر گفته باید استراحت کنین...😕
- داوود جان...🙃 من خوبم...😄 چیزیم نیست...🙂
ناخودآگاه بغض کردم...
+ چیزیتون نیست...؟!😶 آقا من و امیر و علی خودمون شاهد بودیم اون نامردا چه بلاهایی سر شما و رسول آوردن و چه جوری شکنجتون کردن...💔
- آقا تو رو خدا یکم به فکر خودتون باشین...😢😞
- باشه...😕 حالا بغض نکن...🙂❤️
لبخند تلخی زدم...
صدای امیر اومد...
~ خوب با هم خلوت کردین ها...😁😄
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: بخوانید از زبان محمد...🙃
پ.ن2: آخی...😢 داوود...😕
پ.ن3: امیر وارد می شود...😁✨😂
پ.ن4: می دونم پارت کوتاهی بود...🙃
واقعا خسته بودم... ان شاءالله در آینده جبران می کنم...😊
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe