✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_97
#محمد
۳۰ دقیقه بعد، رسیدیم...
+ ممنون امیرجان...🙂
- خواهش می کنم...🙃
+ از دیشب سر پایی ها...😕 بیا تو یه استراحتی بکن...😄
لبخندی زد و گفت: ممنون که انقدر به فکرمین...🙂♥️ ولی... مزاحم نمیشم...😅
+ مزاحم چیه...😶 مراحمی...🤗
- باید یه سر برم خونه...😊 بعدم میرم سایت...🙃
نفس عمیقی کشیدم...
+ خیلی خوب... پس مراقب خودت باش...😊 خستگی از چشمات میباره...😶🙁 یه ذره استراحت کن...😕
- کاش خودتون هم به این حرفا عمل می کردین...😶😑
+ بله؟🤨
- هیچی...😊😶
لبخندی زدم...
+ خداحافظ...😄
- خدانگهدار...😁
از ماشین پیاده شدم...
یهو سرم گیج رفت...😓
دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم...
امیر از ماشین پیاده شد و هراسون اومد سمتم...
بانگرانی گفت: خوبین آقا؟😰
سرمو تکون دادم...
- مطمئنین؟😥
لبخند محوی زدم و گفتم: خوبم...🙂 زود برو یه وقت دیرت نشه...🙃
کلی اصرار کردم تا بالاخره با اکراه قبول کرد بره...
سوار ماشین شد و رفت...
کلید انداختم و درو باز کردم...
همزمان با باز شدن در، دوباره دردم شروع شد...🙃💔
#رسول
بانگرانی گفتم: فرشید چی؟😨
لبخندی زد و گفت: از کما بیرون اومدن...😄
+ ایییییییییوووووللللل...🤩
انگار همه دنیا رو بهم دادن...🙂♥️
چند دقیقه بعد، سرمم تموم شد...
سارا اومد و سرممو کشید...
با کمک داوود از تخت پائین اومدم...
پام یکم درد میکرد...
موقع راهرفتن هم میلنگیدم...😕
دکتر گفته بود تا یه مدت همینجوریم...
چارهای نبود...🙁
باید تحمل میکردم...🙃
همراه داوود و سارا، رفتیم سمت CCU...
#سعید
با نرگس مشغول صحبت بودیم...
- خیلی درد داری؟🙁
لبخند کمجونی زدم و گفتم: نه زیاد...🙃 تو رو که میبینم، همه دردامو فراموش میکنم...🙂♥️
لبخندی زد...
چند دقیقه بعد، امیر و آقامحمد وارد اتاق شدن...
همه رفتن بیرون تا من استراحت کنم...
فکرم پیش فرشید بود...
خیلی نگرانش بودم...
آخه چه جوری میتونم با خیال راحت بخوابم وقتی رفیقم، داداشتم... چشم خوشگله گروهمون...🙂💔
رو تخت بیمارستانه و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیفته...😞
با صدای در، رشته افکارم پاره شد...
+ بفرمائید...
نرگس بود...
رو صندلی، کنار تختم نشست...
لبخندی به روش زدم...
یعنی میشه یه خبر خوب داشته باشه؟😄💔
میشه اون خبر خوب درباره فرشید باشه؟🙃💔
خودم امیدی نداشتم...💔
خوشحالی رو تو چشماش خوندم...
بالبخند گفت: آقافرشید حالشون بهتر شده و از کما بیرون اومدن...🙃 چند ساعت دیگه هم بهوش میان...🙂
خدایا شکرت...🤲🏻😄
عاشقتم که فکرمو خوندی...🙃
راست میگن جایی که فکرشو نمیکنی خدا به دادت میرسه...🙂
راست میگن باید صبور باشی... بهترین چیزا زمانی اتفاق میفته که انتظارشو نداری...✨
#ریحانه
نگاهی به تسبیح تو دستم انداختم...
نمیدونم چندمین دوری بود که داشتم صلوات میفرستادم...🙂
اینو فرشید بهم هدیه داده بود...😄
خودشم جفت همین تسبیح رو داشت...🙃
یه بار که رفتیم قم، بعد از زیارت رفتیم بازار تا سوغاتی بخریم...
دور از چشم من، اینا رو خریده بود...
وقتی برگشتیم هتل، اینو بهم داد...
واقعا غافل گیر شدم...
اون شب بهم گفت: دلم میخواد وقتی باهاش ذکر میگی، به یاد من باشی...🙃
اون موقع به این حرفش خندیدم و با خودم گفتم همین جوری یه چیزی گفته... زیاد جدی نگرفتم...
اما الان فهمیدم منظورش چی بوده...🙂♥️
با صدای یلدا، از فکر و خیال بیرون اومدم...
کنارم نشسته بود...
دستمو گرفته بود و با ذوق نگام می کرد...
+ چی شده؟😄
- داداشفرشید بهوش اومده...😃
مثل برق از جام پریدم...
از شدت خوشحالی، ضربان قلبم بالا رفته بود...
- برو ببینش...🙂
+ پس تو چی؟ بابامحمود... مامانملیحه...😶
- فعلا تو برو...😊 ما هم به موقعش میبینمیش...🙃
لبخندی زدم...
محکم بغلش کردم و گونشو بوسیدم...
رفتم سمت اتاق فرشید...
قلبم دیوانهوار خودشو به قفسه سینم میکوبید...🙃
دلم میخواست زودتر ببینمش...♥️
لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد و امیر...🙃
پ.ن2: و باز هم امیر ضایع میشود...😶😂
امار ضایع شدنش زده بالا...😐💔😂
بالاتر از رسول...🤦🏻♀😶😂💔
پ.ن3: دوباره سرش گیج رفت...😕
دوباره دردش شروع شد...🙃💔
پ.ن4: حرفای قشنگ سعید...🙃✨
پ.ن5: ریحانه...🙂💫
فهمید منظورش چی بوده...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe