✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_103
#محمد
یهو صدای جیغ عطیه اومد.
مثل برق از جام پریدم.
دوباره پهلوم تیر کشید.😓
لبمو گاز گرفتم تا صدام درنیاد.
لامپو روشن کردم.
عطیه رو به روم وایساده بود.
دستش رو قلبش بود.
رنگش پریده بود و با ترس و تعجب نگام میکرد.
+ عطیه خوبی؟😶
چیزی نگفت.
یه لیوان آب براش ریختم.
همشو سر کشید.
+ بهتری؟🙃
سرشو تکون داد.
+ چرا جیغ زدی؟😶
- این موقع شب... تو آشپزخونه چیکار میکنی؟🤔😐
+ اومدم آب خوردم.🤗
+ تو چرا اومدی؟🤔
- منم اومدم آب بخورم.😶😄
+ آها. ولی من هنوز نفهمیدم چرا جیغ زدی.😊😐😂
- تو اگه نصف شب بیای آشپزخونه و ببینی یه نفر که اتفاقا مرد هم هست، نشسته یه گوشه و زانو هاشو بغل کرده، نمیترسی؟🤔😐
+ اگه بدونم همسرمه، صددرصد خیر.😊😂
- فکر کردم رفتی سرکار...😶
+ کار؟!😳 این موقع شب؟😶
- والا هیچی از تو بعید نیست.😑
- تا حالا چند دفعه نصف شب پاشدم دیدم نیستی. بعد بهت زنگ زدم. گفتی یه کار فوری پیش اومده. مجبور شدم برم اداره.😶
+ قانع شدم.😊😶😂
- 😂😐
+ ببخشید ترسوندمت.😕
- اشکال نداره.😊 ولی دیگه تکرار نشه.😶
لبخندی زدم.
دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو.😄
خندید.
آخ که چقدر خندشو دوست داشتم.🙃♥️
دراز کشیدم و چشمامو بستم.
نفهمیدم کی خوابم برد...
باصدای اذان گوشیم، چشمامو باز کردم.
عطیه رو هم بیدار کردم و هر دو نمازمونو خوندیم.
بعد از نماز، دیگه خوابم نبرد...
ساعت ۷ صبح بود.
حاضر شدم و بعد از خداحافظی، رفتم بیمارستان.
نیم ساعت بعد، رسیدم.
اول رفتم اتاق فرشید.
خانوادش و داوود هم بودن.
دکتر از اتاق بیرون اومد.
پدر فرشید جلو رفت و از دکتر پرسید: آقایدکتر امروز مرخص میشه؟🙃
- خیر. امشب رو هم مهمون ما هستن.😊
+ ببخشید، شما دیروز به من گفتین امروز مرخص میشه.😶
- بله؛ اما برای اطمینان بیشتر بهتره امشب هم تحتنظر باشن.😇
ریحانهخانم بانگرانی گفتن: حالش بده؟😥
- نه. نگران نباشین.🙃
- خطر تقریبا بر طرف شده.😊
- اما خب امکانش هست خدایی نکرده حالشون بد بشه.😕
- برای همین امشب رو هم مهمون ما هستن.😄
- اگه فردا بهتر شدن، مرخص میشن.
رفتم اتاق فرشید.
خواست بشینه که مانع شدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آقا من... کی... مرخص میشم؟🙃
+ ان شاءالله فردا.😊
- چی؟😧
+ فردا...😶
- چرا آخه؟😢 من که... حالم... خوبه.🙁
+ چون دکتر گفته.🙃 درضمن، دکتر بهتر میدونه حال بیمارش خوبه یا بد و کی باید مرخص بشه.😶
- آقا... شما خودتون... اعتقادی به... این حرفتون... ندارینا...😕
+ بله؟🤨
- هی... هیچی.😅😰
+ نه... یه بار دیگه بگو.😊🔪
- آقا... خب... تقصیر من چیه؟🙁💔
- داوود... گفت... شما... با رضایت خودتون... مرخص شدین.😕
+ مگه دستم به این داوود نرسه.😑
- آقا... باور کنین.. ما نگرانتونیم.😕
- شما اصلا... به فکر... خودتون نیستین.🙁💔
لبخندی زدم.
+ نگران من نباشین.🙃 من خوبِ خوبم.😊
پیشونیشو بوسیدم و گفتم: من میرم پیش سعید.🙂 امروز مرخص میشه.😊 این یه روز رو هم خوب استراحت کن و به هیچی فکر نکن.🙃 باشه؟😉
- چشم.😇
از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق سعید.
ای خدا...😓
بازم سرگیجه و سردرد...💔
رسول تو اتاق بود و به سعید کمک میکرد تا کاپشنشو بپوشه.
در زدم و گفتم: مزاحم نیستم؟😄
هر دو برگشتن طرفم و لبخند زدن.
رسول گفت: آقا مزاحم چیه؟😶 مراحمین.😊
+ شما کی اومدی آقارسول؟🙃
- ۱۰ دقیقه پیش رسیدم.😊
+ خب... آقاسعید چطوره؟😁
- عالیم.😄 از فردا هم میام سایت.😊
+ فکرشم نکن.😊
هر دو با تعجب نگام کردن.
سعید گفت: چرا آخه؟😶😕
+ چون شما هنوز پاتو از بیمارستان نزاشتی بیرون.😐 از اینجا هم بیای بیرون، تا یک هفته باید استراحت کنی.🙃 سایت هم نمیای.🙂 که اگه بیای، من میدونم و تو.😊😶🔪
- آقا دارین تلافی میکنین؟🤔😶
+ تلافیه چی؟!🤔 کِی؟🙄
- دیروز.😑
+ معلومه که نه.🙃😑 من کی تلافی کردم که این بار دومم باشه؟🤔😄
رسول گفت: هیچوقت.😊
سعید چشم غره ای به رسول رفت.
رسولم گفت: چیه خب؟😶 دروغ بگم؟😐🔪
- شما اصلا هیچی نگو.😊🔪😑
رسول برگشت سمت من و گفت: آقا ماجرای دیروز چیه؟🤔😁
+ حالا بعدا بهت میگم.😉🙃
درد پهلوم کمکم داشت شروع میشد...🙃💔
خیلی یهویی بدجوری درد گرفت و تیر کشید.😢
+ آخخخخ...😓
از شدت درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم.
رسول بانگرانی گفت: چی شد آقا؟😨
+ چیزی... نیست.😓
سعید گفت: آقا رنگتون خیلی پریده.😱 رسول برو دکترو خبر کن.😨
آروم لب زدم.
+ نمیخواد... خوبم...😞
رسول بیتوجه به حرف من رفت.
نفسم بالا نمیومد.
چشمام سیاهی رفت.
دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم.
سعید اومد و بازومو گرفت.
نگرانی تو چهرش موج میزد.
- آقا بیاین دراز بکشین.😰
کمکم کرد و آروم رو تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد، رسول همراه یه دکتر اومد.