✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_111
#سعید
حال هیچکس خوب نبود...
انگار همه شادیا و خوشیامونم، با آقامحمد به خواب رفته بود...🙂💔
کارام تموم شد...
سیستمو خاموش کردم...
امروز جلسه دوم بازجویی از الکساندر بود...
تو جلسه اول که هیچی نگفت...
رفتم تو اتاقِ کناری...
چند ثانیه بعد، آوردنش...
آخ که چقدر دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم...
یه هدفون از علی گرفتم و بادقت گوش دادم...
آقایشهیدی بعد از توضیحات اولیه گفتن: هنوز هم نمیخواین حقیقتو بگین؟
- بیخود خودتونو خسته نکنین... من هیچی نمیگم...
~ اینجوری فقط جرم خودتون رو سنگینتر میکنین...
- مهم نیست...
~ ممکنه به قیمت جونتون تموم بشه...
رنگش پرید...
~ یکی از نیروی های امنیتی ما... الان بیمارستانه و حالشم خوب نیست... در حال حاضر، تنها مظنون این ماجرا، شمایین...
- نمیدونم درباره چی حرف میزنین...
~ انتظار دارین ما باور کنیم؟!
- گفتم که... من از چیزی خبر ندارم...
عکس شارلوت رو نشونش دادن...
~ میشناسینش؟
بعد از چند ثانیه مکث، گفت: میخوام محمدو ببینم...
~ امکانش نیست...
- پس هیچی نمیگم...
آقایشهیدی پوزخندی زدن و با خونسردی تمام گفتن: ما همه چیز رو میدونیم... به نفعتونه اعتراف کنین...
چیزی نگفت... وگرنه سرنوشت خوبی در انتظارتون نخواهد بود...
ترس و نگرانی رو میشد از چهرش خوند...
آقایشهیدی به دوربین اشاره کردن...
رضا اومد و الکساندر رو برد بازداشتگاه...
#رسول
که حس کردم انگشتش تکون خورد...
اول فکر کردم توهمِ...
اما... اما کمکم چشماشو باز کرد...
داشتم از خوشحالی، بال در میاوردم...
زود رفتم تا دکتر رو خبر کنم...
خیلی ذوقزده بودم...
کنترلم دست خودم نبود...
از خوشحالی، داد میزدم...
+ دکتر... دکتر بهوش اومد...
دکتر برگشت سمتم و گفت: هیسسس... چه خبرتونه آقا؟ اینجا بیمارستانه ها...
+ بهوش اومد... داداشم بهوش اومد...
همراهم اومد و رفتیم اتاق آقامحمد...
نزاشتن برم تو...
پشت در موندم و خیره به اتاق شدم...
تو دلم کلی خدا رو شکر کردم و ازش تشکر کردم که بهمون برش گردوند...🙂♥️
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره داوود رو گرفتم تا بهش خبر بدم...
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
#محمد
آرومآروم چشمامو باز کردم...
همه جا تار بود...
یه سری نور سفید بالا سرم خودنمایی میکرد...
چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم...
شبیه بیمارستان بود...
- آقایدکتر رحمانی به اتاقعمل...
- آقایدکتر رحمانی به اتاقعمل...
دیگه مطمئن شدم بیمارستانم...
کمکم همه چی یادم اومد...
خواستم بشینم که درد بدی تو پهلوم پیچید...
از درد صورتم جمع شد...
+ آخخخخ...
چشمامو بستم...
نفسم بالا نمیومد...
به سختی تونستم یکم سرمو بلند کنم...
رسول پشت شیشه بود و با ذوق نگام میکرد...
لبخند بیجونی زدم...
دکتر وارد اتاق شد...
- سلااام... آقایحسنی... خداروشکر... بالاخره بهوش اومدین...
- یادتون میاد چه اتفاقی براتون افتاد؟!
+ ب... بله...
- خیلی شانس آوردین... اگه زخمتون یکم عمیقتر بود...
بقیه حرفشو خورد...
- به هر حال، خوشحالم که بهوش اومدین...
بعد از معاینه گفت: اگه همینطور پیش بره و حالتون بهتر بشه، ان شاءالله فردا صبح مرخص میشین... البته چند تا شرط داره...
+ ببخشید... نمیشه... امروز... مرخصم... کنین؟
- خیر... اولا که شما تازه بهوش اومدین... ممکنه خدایی نکرده حالتون بد بشه... دوما هنوز جواب آزمایشاتتون نیومده... باید جواب اونا رو ببینم، بعد...
نگاهی به دستگاه کنار تخت انداخت و بعد رو به پرستار گفت: یه مسکن به سرمشون تزریق کنین... حتما حتما داروهاشونو سر وقت مصرف کنن...
با صدای باز شدن در، چشمامو باز کردم...
رسول بود...
لبخند کمجونی زدم...
- سلام... استاد...
جلوتر اومد و رو صندلی، کنار تختم نشست...
دستمو گرفت و بعد بوسید...
سرشو رو دستم گذاشت...
شونههاش میلرزید...
صدای هقهق گریش اومد...
دلم کباب شد براش...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: 🙃♥️
کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای مثل سروش و... کپی میکنین، لینک کانال و نام نویسنده هر دو باید باشن. در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم...❌)
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe