فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
اگھ چادࢪے هستم🤗
🕊💞🕊
#𝐈𝐝𝐞𝐚🌸🪁
لیست عادت های بدمون*-*🦩💛
────⊱⬙⬘⬙⬘⊰────
•قضاوت سریع↶🪀🧸
•غر زدن↶🍊🩺
•رو دربایستی زیاد↶🐨🍓
•بیخیالی↶☁️💕
•نا امید بودن↶🩰🏳🌈
•نه نگفتن↶🤿🦋
•غرور↶🍭✨
•💞------------------------------💞
مداحی آنلاین - عشق تو تو خونمونه جونمون نثاره - محمود کریمی.mp3
6.23M
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)🌸
#مدیر🎒
عشق تو تو خونمونھ♥️
جونمون نثاره♥️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_61
#محمد
چند ثانیه بعد گفت: حالا... از من چی می خواین؟!🧐
قضیه رو بهش گفتم...
- خب... اگه... اگه الکساندر قبول نکنه چی؟!🤔
+ شما تلاش خودتونو بکنین... البته... خیلی اصرار نکنین...☝️🏻ممکنه شک کنه... اگه قبول نکرد، بگین دیگه بهش اطلاعات نمیدین...
- باشه...
+ کِی قراره ببینینش؟!🧐
- فردا... ساعت ۲ ظهر... برای ناهار... با هم قرار داریم... همون رستوران همیشگی...😶
+ خیل خب... باهاتون تماس می گیریم...
منتظر جوابش نشدم و سریع از پله ها بالا رفتم.
چند دقیقه بعد، رفت...
برگشتم سایت...
رفتم اتاق آقای عبدی و همه چیز رو بهشون گفتم...
رفتم اتاقم و مشغول برسی یه سری پرونده شدم...
چند ساعت بعد، کارم تموم شد...
کش و قوسی به بدنم دادم.
نگاهی به ساعت رو مچم انداختم...
ساعت ۸ شب بود...
مونده بودم کدوم یکی از بچه ها رو فردا بفرستم ماموریت...
با صدای در، از فکر و خیال بیرون اومدم.
داوود بود...
+ بیا تو.🙂
اومد تو اتاق.
یه سری برگه دستش بود.
گذاشتشون رو میز و گفت: آقا اینا همون اطلاعاتیه که می خواستین...😊
درباره حساب های بانکی شریفی...
خودش...
خانوادش و...
+ ممنون...🙃
- خواهش می کنم.🤗
- یه چیز دیگه هم که فهمیدم اینه که الکساندر بهش قول داده اگه اطلاعاتی که می خواد رو بهش بده، برای خودش و خانوادش، اقامت انگلستان رو بگیره...😒
+ کِی اینطور...😶
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بازم ممنون...😉
- خواهش می کنم.😄 با اجازه...☺️
رفت سمت در.
صداش زدم.
+ داوود...
برگشت سمتم.
- جانم آقا؟!
+ آماده ماموریت جدید هستی؟!😄
- ماموریت؟😳 من؟
+ به غیر از تو، داوود دیگه ای اینجا هست؟!🤨😶
- خب... جسارتا... چه ماموریتی؟!🤔
+ بیا بشین تا بهت بگم.😊
نشست رو صندلی.
ماجرا رو براش تعریف کردم...
- یعنی قراره... من... به عنوان مشاور ارشد شریفی... تو جلساتی که با الکساندر می زاره حضور پیدا کنم؟!😶
+ دقیقا...🙂 ببین داوود، باید کاری کنی که الکساندر بهت اعتماد کنه...☝️🏻 شاید اولش باهات بد برخورد کنه که خب کاملا طبیعیه...😉🙃 این تویی که با رفتارت، می تونی اعتمادشو جلب کنی...😇
- آقا... راستش... می ترسم نتونم و خراب کنم...😓
+ تو می تونی داوود... من به تو و توانایی هات اعتماد دارم...🙂 پس خودتم اعتماد داشته باش...😉🙃
- ممنون...😄 چشم...😊
+ آها راستی...
- جانم؟!
+ فردا که همراه شریفی رفتی، باید تیپت رسمی باشه...😄 حتما اون کراوات خوشگله رو از سعید بگیر...😁😂
- اِ...😶 آقا...😕 نه تو رو خدا...🙁 شما که بچه ها رو می شناسین...☹️ می دونین دنبال سوژن...😣
+ آره...😶 خووووب می شناسمشون..😉😌 دقیقا عینِ خودت...😐😄
- من آقا؟!😳
+ نه پس... من...😐
- هر چی شما بگین...😢
+ این همه تو و بچه ها این سعید بیچاره رو سوژه کردین، یه بارم اون تو رو سوژه کنه...😌😉
هر دو خندیدیم...
#داوود
آقا محمد با شریفی هماهنگ کرده بود...
قرار شد ساعت یک دم در خونش باشم تا با هم بریم سرِ قرار...
حاضر شدم...
با اقا محمد خداحافظی کردم و رفتم پائین...
خدا رو شکر فقط رسول بود...
خواستم یواشکی و جوری که نبینتم برم که از شانسم منو دید...🤦🏻♂
اومد سمتم.
- به به...😃 شازده پسر...😁😂
+ کوفت...😑
- اِ... بی احترامی می کنی؟!😏 باشه...😶 خودت خواستی...😌 الان همه بچه ها رو خبر می کنم...😉
+ رسول جون من نکن...😥 غلط کردم...😰
هر چی التماسش کردم، فایده نداشت...😓😕😐💔
- بچه ها بیاین ببینین کی اینجاست...🤩
همه ریختن سرم...
سعید گفت: داداش ما هم عروسی دعوتیم دیگه؟!🤨😂
+ چی میگی؟! کدوم عروسی؟!😐
فرشید گفت: نگا نگا نگا... خسیس...😒 واسه خاطر یه شام کوچیک، نمی خواد عروسی بگیره...😕😂
امیر هم بدتر از اونا...
رو کرد به من و گفت: داداش اصلا نگران نباش...🙃 خودم پول عروسیتو میدم...😉😂
+ بسه دیگه...😠
سعید خندید و گفت: تازه داری منو درک می کنی...😎😂
رسول رو کرد به بچه ها و گفت: تا فرار نکرده بیاین یه عکس باهاش بگیریم...🤭 یهو دیدین وقتی برگشت هم نشدا...😂
خواستم فرار کنم که رسول و فرشید محکم گرفتنم و سعید هم مشغول تنظیم کردن دوربین شد... امیر هم کنار من ژست گرفت...
+ چیکار می کنین...؟!😠 ولم کنین...😫
فرشید گفت: هیس...🤫 چه خبرته...؟!😶 یه عکس می گیریم بعد هر جا خواستی برو...
+ الان داد می زنم آقا محمد بیاد پائین حساب همتونو برسه...😝😏 آ....
رسول سریع جلو دهنمو گرفت و گفت: کوچولو...😘 چند سالته که می خوای به محمد بگی بیاد دعوامون کنه؟!😐
نمی تونستم حرف بزنم...
رسول رو کرد به سعید و گفت: سعید بگیر اون عکسو دیگه...😶 اَه...😒 شب شد بابا...😑 الان محمد میادا😬
سعیدم در جوابش گفت: صبر کن. گوشیم هنگ کرده...
یهو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال