eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
@dookhtaranehmohajjabe
پروفایل دخترانه مذهبی چادری @dookhtaranehmohajjabe
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{زنان خوب میراث دار عفاف فاطمه و مریم‌اند، دریغا که بازیچه هوس شوند و به ویروس گناه آلوده گردند.🦋🌤}
#𝐈𝐝𝐞𝐚🌸🪁 لیست عادت های بدمون*-*🦩💛 ────⊱⬙⬘⬙⬘⊰──── •قضاوت سریع↶🪀🧸 •غر زدن↶🍊🩺 •رو دربایستی زیاد↶🐨🍓 •بی‌خیالی↶☁️💕 •نا امید بودن↶🩰🏳‍🌈 •نه نگفتن↶🤿🦋 •غرور↶🍭✨ •💞‌‌------------------------------💞
#پرفایل
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند ثانیه بعد گفت: حالا... از من چی می خواین؟!🧐 قضیه رو بهش گفتم... - خب... اگه... اگه الکساندر قبول نکنه چی؟!🤔 + شما تلاش خودتونو بکنین... البته... خیلی اصرار نکنین...☝️🏻ممکنه شک کنه... اگه قبول نکرد، بگین دیگه بهش اطلاعات نمیدین... - باشه... + کِی قراره ببینینش؟!🧐 - فردا... ساعت ۲ ظهر... برای ناهار... با هم قرار داریم... همون رستوران همیشگی...😶 + خیل خب... باهاتون تماس می گیریم... منتظر جوابش نشدم و سریع از پله ها بالا رفتم. چند دقیقه بعد، رفت... برگشتم سایت... رفتم اتاق آقای عبدی و همه چیز رو بهشون گفتم... رفتم اتاقم و مشغول برسی یه سری پرونده شدم... چند ساعت بعد، کارم تموم شد... کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهی به ساعت رو مچم انداختم... ساعت ۸ شب بود... مونده بودم کدوم یکی از بچه ها رو فردا بفرستم ماموریت... با صدای در، از فکر و خیال بیرون اومدم. داوود بود... + بیا تو.🙂 اومد تو اتاق. یه سری برگه دستش بود. گذاشتشون رو میز و گفت: آقا اینا همون اطلاعاتیه که می خواستین...😊 درباره حساب های بانکی شریفی... خودش... خانوادش و... + ممنون...🙃 - خواهش می کنم.🤗 - یه چیز دیگه هم که فهمیدم اینه که الکساندر بهش قول داده اگه اطلاعاتی که می خواد رو بهش بده، برای خودش و خانوادش، اقامت انگلستان رو بگیره...😒 + کِی اینطور‌...😶 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بازم ممنون...😉 - خواهش می کنم.😄 با اجازه...☺️ رفت سمت در. صداش زدم. + داوود... برگشت سمتم. - جانم آقا؟! + آماده ماموریت جدید هستی؟!😄 - ماموریت؟😳 من؟ + به غیر از تو، داوود دیگه ای اینجا هست؟!🤨😶 - خب... جسارتا... چه ماموریتی؟!🤔 + بیا بشین تا بهت بگم.😊 نشست رو صندلی. ماجرا رو براش تعریف کردم... - یعنی قراره... من... به عنوان مشاور ارشد شریفی... تو جلساتی که با الکساندر می زاره حضور پیدا کنم؟!😶 + دقیقا...🙂 ببین داوود، باید کاری کنی که الکساندر بهت اعتماد کنه...☝️🏻 شاید اولش باهات بد برخورد کنه که خب کاملا طبیعیه...😉🙃 این تویی که با رفتارت، می تونی اعتمادشو جلب کنی...😇 - آقا... راستش... می ترسم نتونم و خراب کنم...😓 + تو می تونی داوود... من به تو و توانایی هات اعتماد دارم...🙂 پس خودتم اعتماد داشته باش...😉🙃 - ممنون...😄 چشم...😊 + آها راستی... - جانم؟! + فردا که همراه شریفی رفتی، باید تیپت رسمی باشه...😄 حتما اون کراوات خوشگله رو از سعید بگیر...😁😂 - اِ...😶 آقا...😕 نه تو رو خدا...🙁 شما که بچه ها رو می شناسین...☹️ می دونین دنبال سوژن...😣 + آره...😶 خووووب می شناسمشون..😉😌 دقیقا عینِ خودت...😐😄 - من آقا؟!😳 + نه پس... من...😐 - هر چی شما بگین...😢 + این همه تو و بچه ها این سعید بیچاره رو سوژه کردین، یه بارم اون تو رو سوژه کنه...😌😉 هر دو خندیدیم... آقا محمد با شریفی هماهنگ کرده بود... قرار شد ساعت یک دم در خونش باشم تا با هم بریم سرِ قرار... حاضر شدم... با اقا محمد خداحافظی کردم و رفتم پائین... خدا رو شکر فقط رسول بود... خواستم یواشکی و جوری که نبینتم برم که از شانسم منو دید...🤦🏻‍♂ اومد سمتم. - به به...😃 شازده پسر...😁😂 + کوفت...😑 - اِ... بی احترامی می کنی؟!😏 باشه...😶 خودت خواستی...😌 الان همه بچه ها رو خبر می کنم...😉 + رسول جون من نکن...😥 غلط کردم...😰 هر چی التماسش کردم، فایده نداشت...😓😕😐💔 - بچه ها بیاین ببینین کی اینجاست...🤩 همه ریختن سرم... سعید گفت: داداش ما هم عروسی دعوتیم دیگه؟!🤨😂 + چی میگی؟! کدوم عروسی؟!😐 فرشید گفت: نگا نگا نگا... خسیس...😒 واسه خاطر یه شام کوچیک، نمی خواد عروسی بگیره...😕😂 امیر هم بدتر از اونا... رو کرد به من و گفت: داداش اصلا نگران نباش...🙃 خودم پول عروسیتو میدم...😉😂 + بسه دیگه...😠 سعید خندید و گفت: تازه داری منو درک می کنی...😎😂 رسول رو کرد به بچه ها و گفت: تا فرار نکرده بیاین یه عکس باهاش بگیریم...🤭 یهو دیدین وقتی برگشت هم نشدا...😂 خواستم فرار کنم که رسول و فرشید محکم گرفتنم و سعید هم مشغول تنظیم کردن دوربین شد... امیر هم کنار من ژست گرفت... + چیکار می کنین...؟!😠 ولم کنین...😫 فرشید گفت: هیس..‌.🤫 چه خبرته...؟!😶 یه عکس می گیریم بعد هر جا خواستی برو... + الان داد می زنم آقا محمد بیاد پائین حساب همتونو برسه...😝😏 آ.... رسول سریع جلو دهنمو گرفت و گفت: کوچولو...😘 چند سالته که می خوای به محمد بگی بیاد دعوامون کنه؟!😐 نمی تونستم حرف بزنم... رسول رو کرد به سعید و گفت: سعید بگیر اون عکسو دیگه...😶 اَه...😒 شب شد بابا...😑 الان محمد میادا😬 سعیدم در جوابش گفت: صبر کن. گوشیم هنگ کرده... یهو... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال