✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_59
#محمد
صدای در اومد.
یه خانم جوون بودن.
+ بفرمائید.
اومدن داخل.
- سلام.
+ سلام.
- امینی هستم. نیروی جدید.
+ خوش اومدین.
- ممنون.
پاکتی که دستشون بود رو روی میز گذاشتن و گفتن: اینو آقای رضایی مافوق قبلی بنده دادن و گفتن بدم خدمتتون.
پاکت رو برداشتم و گفتم: ممنون. بفرمائید بشینید.
آقای رضایی همون صادق خودمون بود که خودش و تیمش شرق کشور خدمت می کردن.
تو پرونده گاندو۲ و چند تا پرونده ی دیگه با هم همکاری داشتیم.
یه نامه بود.
کامل خوندمش و بعد به بچه ها گفتم بیان اتاقم تا خانم امینی باهاشون آشنا بشن.
چند دقیقه بعد، همه اومدن.
شروع کردم به معرفی کردن بچه ها...
+ ایشون آقا فرشید هستن، ایشون خانم قطبی، ایشون علی آقای سایبری هستن، ایشون هم آقا داوود هستن و ایشون هم آقا انیر هستن. آقا رسول و آقا سعید هم که الان حضور ندارن.
خانم امینی گفتن: از آشنایی باهاتون خوشبختم. منم امینی هستم.
به خانم قطبی گفتم پرونده رو براشون شرح بدن.
همه رفتن و به کاراشون مشغول شدن.
نشستم رو صندلی.
لیست تماس های الکساندر که امیر آورده بود رو برسی کردم...
#رسول
سارا هم پرستار بود و هم داشت واسه پزشکی می خوند...
چند وقت قبل هم آزمون داده بود...
امروز نتایج آزمون اومدن...
سارا قبول شده بود...😃
اما مطمئن بودم خودش نمی دونه...
صدامو صاف کردم و گفتم: امروز نتایج آزمون اومد... همسر بنده قبول شدن و از حالا به بعد باید بهشون بگیم خانم دکتر...😄
همه با تعجب نگام می کردن...
کم کم این تعجب جاشو به دست زدن داد...
سارا بیشتر از همه تعجب کرده بود... انگار تو شک بود...
کم کم باورش شد...
با ذوق نگام می کرد...
همه بهش تبریک گفتیم...
ساعت ۱۲ شب بود که جشن تموم شد و همه رفتن خونه هاشون...
- رسول...
+ جانم...؟!
- امشب خیییلی شب خوبی بود...😃 بابت همه چی ممنون...😘
+ خواهش می کنم...😄 قابلتو شما رو نداشت خانم دکتر...😉😊
+ راستی یادته تو ماشین بهت گفتم خانم دکتر... بعد گفتی تیکه انداختی... منم گفتم حقیقته...😅
- آره... یادمه...😄
+ خب دیگه...🙃 دیدی حقیقت بود خانم دکتر...😌😅
هر دو خندیدیم...
آماده خواب شدیم...
خیلی خسته بودم...
واسه همینم زود خوابم برد...
۳ روز بعد...
#محمد
رفتم اتاق آقای عبدی.
در زدم.
- بفرمائید.😊
درو باز کردم و رفتم تو.
+ آقا امری داشتین؟!🧐
- محمد... باید یه جوری به الکساندر نزدیک بشیم و بیشتر سر از کارش در بیاریم...☝️🏻
- پیشنهادی داری؟!🤔
+ می تونیم از طریق رئیس یکی از شرکت هایی که باهاش در ارتباطه بهش نزدیک بشیم...🙃
- آفرین...👏🏻 فکر خوبیه...😊 هر کس رو که مد نظر داری، احضار کن و باهاش در این مورد صحبت کن...😉🙂
یه چیز بهتر به ذهنم رسید...
۱ روز قبل
#داوود
از آقا محمد مرخصی گرفتم و رفتم خونه.
در زدم.
مامان درو باز کرد.
با ذوق نگام کرد و گفت: سلام پسرم...😃
محکم بغلش کردم و گفتم: سلام مادرم...❤️
رفتیم داخل.
+ حالتون چطوره؟!😄
- تو خوب باشی، ما هم خوبیم...😊
+ بابا هنوز نیومده؟!🤔
- نه... سرکارِ...🙃
+ درسا کجاست؟!🧐
- دانشگاه ست...😇
- ناهار خوردی؟!🤔
+ راستش نه...😕
- پس بزار برات غذا گرم کنم...😊
+ دست شما درد نکنه...🙃
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
بوی آش رشته مامان، فضای خونه رو پر کرده بود...
+ به به...😍 چه کردی مامان...😘
- نوش جونت...🤗
یه کاسه آش برام آورد.
مشغول خوردن شدم.
مامان رو به روم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد...
+ چیزی شده؟!🤔😅
- نه...🙃 چطور؟!😄
+ آخه یه جوری نگام می کنین...🙂
- راستش... خیلی دلم می خواد زودتر عروسیتو ببینم...😁
مامان همیشه بحث ازدواج منو پیش می کشید، اما الان خیلی یهویی بود...
+ خیلی خوشمزه ست...😋
- چرا بحث رو عوض می کنی؟!😐😶
+ از کجا فهمیدین بحث رو عوض کردم؟!😕
- پسرمی ها...😶 بزرگت کردم...🙃 می شناسمت...😉
هر دو خندیدیم.
یک ساعت بعد، بابا اومد خونه.
سوئیچ ماشینو از بابا گرفتم و رفتم دنبال درسا.
از دور دیدمش که با دوستاش بود...
بوق زد...
برگشتن سمتم...
معلوم بود خیلی ذوق کرده...
با دوستاش خداحافظی کرد...
اومد و تو ماشین نشست...
+ سلام داداشی...😍
- سلام خواهری...❤️ چطوری؟!☺️
+ خوبم...😊 شکر...🤲🏻 تو چطوری؟!😄
- منم خوبم...😇 میگم... بریم یه دوری بزنیم؟!🤔
+ آره.... حتما...🤩
تو خیابونا چرخیدیم...
ماشینو یه جا پارک کردم...
پیاده شدیم و یکم قدم زدیم...
بعدم رفتیم خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چی به ذهن محمد رسیده؟!🤔
پ.ن2: مامانش می شناسش...😶😂
پ.ن3: حدساتونو درباره پ.ن1 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تماس تلفنی
خیییییییییلی خوبه🤣🤣☝️🏻
#گاندو
#مجید_نوروزی
#رسول
#نه_به_توقیف_گاندو
#محمد
#وحید_رهبانی
#سعید
#پندار_اکبری
#داوود
#علی_افشار
#فرشید
#اشکان_دلاوری
#گاندو
#گاندوسازان_مچکریم
#گاندو_سازان_مچکریم
#نه_به_توقیف_گاندو
#گاندو
کپی ممنوع ❌
╔═══♥️🔗🌱═══╗
🌸💕@dookhtaranehmohajjabe🌸
╚══♥️🔗🌱════╝
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_61
#محمد
چند ثانیه بعد گفت: حالا... از من چی می خواین؟!🧐
قضیه رو بهش گفتم...
- خب... اگه... اگه الکساندر قبول نکنه چی؟!🤔
+ شما تلاش خودتونو بکنین... البته... خیلی اصرار نکنین...☝️🏻ممکنه شک کنه... اگه قبول نکرد، بگین دیگه بهش اطلاعات نمیدین...
- باشه...
+ کِی قراره ببینینش؟!🧐
- فردا... ساعت ۲ ظهر... برای ناهار... با هم قرار داریم... همون رستوران همیشگی...😶
+ خیل خب... باهاتون تماس می گیریم...
منتظر جوابش نشدم و سریع از پله ها بالا رفتم.
چند دقیقه بعد، رفت...
برگشتم سایت...
رفتم اتاق آقای عبدی و همه چیز رو بهشون گفتم...
رفتم اتاقم و مشغول برسی یه سری پرونده شدم...
چند ساعت بعد، کارم تموم شد...
کش و قوسی به بدنم دادم.
نگاهی به ساعت رو مچم انداختم...
ساعت ۸ شب بود...
مونده بودم کدوم یکی از بچه ها رو فردا بفرستم ماموریت...
با صدای در، از فکر و خیال بیرون اومدم.
داوود بود...
+ بیا تو.🙂
اومد تو اتاق.
یه سری برگه دستش بود.
گذاشتشون رو میز و گفت: آقا اینا همون اطلاعاتیه که می خواستین...😊
درباره حساب های بانکی شریفی...
خودش...
خانوادش و...
+ ممنون...🙃
- خواهش می کنم.🤗
- یه چیز دیگه هم که فهمیدم اینه که الکساندر بهش قول داده اگه اطلاعاتی که می خواد رو بهش بده، برای خودش و خانوادش، اقامت انگلستان رو بگیره...😒
+ کِی اینطور...😶
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بازم ممنون...😉
- خواهش می کنم.😄 با اجازه...☺️
رفت سمت در.
صداش زدم.
+ داوود...
برگشت سمتم.
- جانم آقا؟!
+ آماده ماموریت جدید هستی؟!😄
- ماموریت؟😳 من؟
+ به غیر از تو، داوود دیگه ای اینجا هست؟!🤨😶
- خب... جسارتا... چه ماموریتی؟!🤔
+ بیا بشین تا بهت بگم.😊
نشست رو صندلی.
ماجرا رو براش تعریف کردم...
- یعنی قراره... من... به عنوان مشاور ارشد شریفی... تو جلساتی که با الکساندر می زاره حضور پیدا کنم؟!😶
+ دقیقا...🙂 ببین داوود، باید کاری کنی که الکساندر بهت اعتماد کنه...☝️🏻 شاید اولش باهات بد برخورد کنه که خب کاملا طبیعیه...😉🙃 این تویی که با رفتارت، می تونی اعتمادشو جلب کنی...😇
- آقا... راستش... می ترسم نتونم و خراب کنم...😓
+ تو می تونی داوود... من به تو و توانایی هات اعتماد دارم...🙂 پس خودتم اعتماد داشته باش...😉🙃
- ممنون...😄 چشم...😊
+ آها راستی...
- جانم؟!
+ فردا که همراه شریفی رفتی، باید تیپت رسمی باشه...😄 حتما اون کراوات خوشگله رو از سعید بگیر...😁😂
- اِ...😶 آقا...😕 نه تو رو خدا...🙁 شما که بچه ها رو می شناسین...☹️ می دونین دنبال سوژن...😣
+ آره...😶 خووووب می شناسمشون..😉😌 دقیقا عینِ خودت...😐😄
- من آقا؟!😳
+ نه پس... من...😐
- هر چی شما بگین...😢
+ این همه تو و بچه ها این سعید بیچاره رو سوژه کردین، یه بارم اون تو رو سوژه کنه...😌😉
هر دو خندیدیم...
#داوود
آقا محمد با شریفی هماهنگ کرده بود...
قرار شد ساعت یک دم در خونش باشم تا با هم بریم سرِ قرار...
حاضر شدم...
با اقا محمد خداحافظی کردم و رفتم پائین...
خدا رو شکر فقط رسول بود...
خواستم یواشکی و جوری که نبینتم برم که از شانسم منو دید...🤦🏻♂
اومد سمتم.
- به به...😃 شازده پسر...😁😂
+ کوفت...😑
- اِ... بی احترامی می کنی؟!😏 باشه...😶 خودت خواستی...😌 الان همه بچه ها رو خبر می کنم...😉
+ رسول جون من نکن...😥 غلط کردم...😰
هر چی التماسش کردم، فایده نداشت...😓😕😐💔
- بچه ها بیاین ببینین کی اینجاست...🤩
همه ریختن سرم...
سعید گفت: داداش ما هم عروسی دعوتیم دیگه؟!🤨😂
+ چی میگی؟! کدوم عروسی؟!😐
فرشید گفت: نگا نگا نگا... خسیس...😒 واسه خاطر یه شام کوچیک، نمی خواد عروسی بگیره...😕😂
امیر هم بدتر از اونا...
رو کرد به من و گفت: داداش اصلا نگران نباش...🙃 خودم پول عروسیتو میدم...😉😂
+ بسه دیگه...😠
سعید خندید و گفت: تازه داری منو درک می کنی...😎😂
رسول رو کرد به بچه ها و گفت: تا فرار نکرده بیاین یه عکس باهاش بگیریم...🤭 یهو دیدین وقتی برگشت هم نشدا...😂
خواستم فرار کنم که رسول و فرشید محکم گرفتنم و سعید هم مشغول تنظیم کردن دوربین شد... امیر هم کنار من ژست گرفت...
+ چیکار می کنین...؟!😠 ولم کنین...😫
فرشید گفت: هیس...🤫 چه خبرته...؟!😶 یه عکس می گیریم بعد هر جا خواستی برو...
+ الان داد می زنم آقا محمد بیاد پائین حساب همتونو برسه...😝😏 آ....
رسول سریع جلو دهنمو گرفت و گفت: کوچولو...😘 چند سالته که می خوای به محمد بگی بیاد دعوامون کنه؟!😐
نمی تونستم حرف بزنم...
رسول رو کرد به سعید و گفت: سعید بگیر اون عکسو دیگه...😶 اَه...😒 شب شد بابا...😑 الان محمد میادا😬
سعیدم در جوابش گفت: صبر کن. گوشیم هنگ کرده...
یهو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال