فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
حسین مارو برگردون
#استوری
#رفیقونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
منم باید برم اره برم سرم بره😔💔
تاحالابهاینفکرکردی
گناهتوچقدرمیتونهآسیببهخودتواون
دنیاتبرسونه؟!
کیفاونلحظشنمیارزهبهآسیبو
مشکلاتبعدش!!!🚶♂🚶♂
#ازماگفتنبود!
#قولخودمون
#امام_زمان
چاقو … اسماعیل را نکشت
آتش … ابراهیم را نسوزاند
نهنگ … یونس را نخورد
دریا … موسی را نبلعید
با خدا باش و به او اعتماد کن تا پناه و نگهبانت
متن👑
``💛💫``
.
.
امامصادق"؏"
آنکہخداخیرشرابخواهد..
؏ـشقحسین؏رابہقلباومےاندازد••シ
.
#کربلا 💛💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به خانم پلیس ها👮♀
#پلیسی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_90
#داوود
ساراخانم بودن...
رسول گفت: چی شده سارا...؟!😧
ساراخانم گفتن: آقامحمد... آقامحمد حالشون بد شده...😢
مثل برق از جام پریدم...
+ یاخدا...😱
با اصرار من و ساراخانم رسول موند تو اتاق تا استراحت کنه...
سریع رفتم پیش آقامحمد...
الهی بمیرم واسش...😭
رنگش عینِ گچ دیوار بود...😞
براش سرم وصل کرده بودن...
چشماش بسته بود...
دکتر از اتاقش بیرون اومد...
با نگرانی گفتم: چی شده آقایدکتر؟!😰
نگاهی به کاغذ های تو دستش انداخت و بعد رو به من گفت: فشارشون خیلی پائینه...😕 خیلی ضعیف شدن...😶 ضعف هم دارن...🙁 باید استراحت کنن... امشب رو مهمون ما هستن...🙃 ان شاءالله اگه فردا وضعیتون بهتر شد، مرخص میشن...🙂
+ می تونم ببینمش...؟🙂
- بله...🙂 فقط... کوتاه باشه...🙃
+ ممنون...😊
- خواهش می کنم...🙂
وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
دستشو گرفتم...
آروم چشماشو باز کرد...
لبخند بی جونی زد...
+ چی شد یهو؟😕
- نمی دونم...😶 از... اتاق... فرشید که... بیرون اومدم... حالم... بد شد...😓
+ الان بهترین...؟!🙃
- خوبم...🙂
- میشه... گوشیتو... بدی؟!😊
+ چشم...🙂 فقط... فوضولی نباشه...😶 با این حالتون لازمه تماس بگیرین؟!😕
- ضروریه...🙃
گوشیمو دادم بهشون و از اتاق بیرون اومدم تا راحت باشن...
#محمد
چشمامو باز کردم...
همه جا تار بود...
چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم...
همه چی یادم اومد...
هنوزم سرگیجه داشتم...
داوود رو صندلی کنار تختم نشسته بود...
بعد از چند دقیقه صحبت، گوشی داوود رو گرفتم تا با عطیه تماس بگیرم...
می دونستم تا الان دلش هزار راه رفته...😕
داوود بیرون رفت...
شماره عطیه رو گرفتم...
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- بله...؟!
+ سلاااام...😃 عطیه بانو...😄
با نگرانی گفت: محمد خودتی...؟!😥
+ خودِ خودمم...😊
- معلومه کجایی...؟😢 چرا گوشیت خاموشه...؟😶 نباید یه خبر از خودت بدی...؟😕 دلم هزار راه رفت...😓
+ عطیه جان... اَمون بده...😶 بزار منم حرف بزنم...😄
+ اولا که سلام عرض کردم...😶😂
- سلام...😕
+ دوما که ماموریت بودم...🙃
+ سوما ببخشید...🙁 یه مشکلی واسه گوشیم پیش اومد...😕 نتونستم باهات تماس بگیرم...😔
- چرا صدات اینجوریه؟!🤨😢
صدامو صاف کردم و گفتم: چه جوریه صدام؟😅😥
+ نمی دونم...😶 مثل همیشه نیست...😕 اتفاقی افتاده؟!🙁
- نه... فقط... یکم خستم...🙃 همین...🙂
- من که می دونم یه چیزی هست...😶
+ هیچی نیست...😶😄
ترجیح دادم چیزی بهش نگم تا مبادا نگران بشه...🙂❤️
- حالا... کِی میای خونه...؟🙃
+ ظهر چطوره؟!🤔😁
- عااالیه...😃👌🏻 پس منتظرتم...😄
- ناهار هم قرمه سبزی درست می کنم که دوست داری...🙃😊
+ به به...😋 دست شما درد نکنه...😄
- خواهش می کنم...😇
+ راستی زهرا چطوره؟!😍
- خوبه...😄
+ خدا رو شکر...☺️ عزیز خوبه؟🙃
- آره...🙂 فقط مثل من نگران تو بود...🙃 الان میرم بهش میگم زنگ زدی... خیالش راحت شه...😊
+ خوبه...😊 چیزی لازم نداری سر راه که میام بگیرم؟!🤔
- نه... همه چی هست...🙂
+ کاری نداری؟😄
- نه...🙃 فقط... مواظب خودت باش...🙂♥️
+ چشم...😊 تو هم مواظب خودت و زهرا و عزیز باش...🙃♥️
- باشه...🙂 خداحافظ...
+ خداحافظ...
گوشیو قطع کردم...
نفس عمیقی کشیدم...
خدا کنه تا ظهر مرخص شم...😕
حتی اگه مرخصم نکنن، با رضایت خودم میرم...🙃
سعی کردم بخوابم...
اما این درد لعنتی ول کن نبود...😓
دکتر اومد و برام آرامبخش تزریق کرد...
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔
پ.ن2: اَمون نداد...😶😂
پ.ن3: به عطیه چیزی نگفت تا مبادا نگران بشه...🙂❤️
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe