🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_106
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.
مریم برگه ها را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...
ـ گندش نکن بابا...
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را
بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟
ــ برو خونه استراحت کن!
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه
بسلامت. سلام برسون.
مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت.
تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست.
کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.
مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.
ــ نازی...
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!
بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...؟!
ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چی؟؟
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!
ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می
کنی ها؟!!
انگشت را به علامت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!
کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...
#ادامه_دارد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
دوستان سلام
۱۴۰۰۰ تا ختم صلوات داریم تا سه شنبه
در ناشناس اعلام کنید چقدر میفرستید
https://harfeto.timefriend.net/16423382337937
اجرتون با صاحب الزمان♥️🌱
سلام دوستان عزیز
شبتون مهدوی
10600 فرستاده شده
3400تا باقی مانده
تعداد کم هست کمک کنید ختم تموم بشه یا علی عزیزان
شرمنده هستم حلال کنید😞♥️
دختران محجبه
#part13 انقدرخودمو سرزنش کردم که چرا این اتفاق افتاده😐 درحال سرزنش کردن خودم بودم و خودخوری میکردم
#14
واز تو داشبورد چیزی دراورد سردر نیوردم که چیه
+به فرمایین بگیرین
_چیه!!!!!
+هرچی بگیر تو
ازش گرفتم یه نگاهی به جعبه انداختمو گزاشتمش رو صندلی و پیاده شدم از ماشین
+چرا پیاده شدی
_خوب کارتون تموم شد دیگه این جعبه رو دادین به من که من قبولش نکردم
هرکاری کرد قبول نکردم
کم کم داشت کوتا میومد
+خوب قبول نمیکنی بسا بشین بریم بیرون
_نه نمیام میرم تو خونه باشه برا بعدش
+بیا بریم ناز نک..........
حرفش قطع شد و به پشت سر من خیره شد
برگشتم دیدم امیرِ
_بله کاری داشتین آقاامیر
~ام...... اوم... ــهیچی می خواستم ببینم میای تو
که پرویز پرید وسط
+نه نمیاین داریم میریم بیرون
~آهان خوب پس خداحافظ
رفت تو خونه
نشستم عقب ماشین
خودشم نشست
کلا لحن صحبتش باهام تغیر کرد
+این کی بود
_پسر خالم خوب چیه
+خوب چرا اینجاس
_خونه مامانشه ها پس کجا باشه
+خوب تو چرا اینجایی
_خوب منم دانشگاه تهران قبول شدم و اومدم پیش خالم دیگه خوابگاه نرفتم
چیزی نگفت و ماشینو روشن کرد و حرکت کرد نه من چیزی گفتم نه اون که پیامی از امیر اومد رو گوشیم
~سلام خوبی کجایی؟
_سلام ممنون بیرونم
~خوب کجا نیم ساعته رفتی
_خودمم هنوز نمیدونم
از بس ونگ ونگ میکرد این گوشی بعد از چندتا پیام دهن باز کرد و چیزی گفت
+کیه کی داره اس بهت میده
_پسرخالمه
گوشیو ازم گرفت و پیاما رو خوند گوشی هنوز دستش بود که پیامی از امیر اومد
~زود بیا خونه نگرانت شدم دوست دارم بای
گوشیمو پرت کرد رو صندلی کناری
با عصبانیت سرم داد زد
+چرا این مرتیکه اینجور پیامی بهت داده به اون چه که تو. کجایی😐😡
#گل_سرخ
@dookhtaranehmohajjabe
#صرفاجهتاطلاعمون
تو اینستاگرام حسرت لحظههای خوش کسی رو نخورین ..
اگه اون لحظات خوش بود
اون گوشی لامصب اینقدر دستشون نبود =//
واقعا چرا؟🧐
فکر میکنید این آدما لحظه های خوشی رو که به اشتراک میذارن کاملا زندگی خوبی دارن؟
نه آقا نه اینطور نیست!!!!
یا مثلاً یه غذایی🍕 درست میکنی استوریش میکنی چرا!
آخه که چی بشه مثلا؟🤨
ملت بیاین از یک تا دَه بهت نمره بدن؟
این وسط فکر اون 🤓فقرا هم بکنید بد نیست!
طرف چند روز پیش استوری گذاشته از وضع خونه زندگیش
یکی از دوستام گفته خوش به حالش چقدر حال دلشون خوبه چقدر میخندن
بش گفتم از کجا خبر داری با دیدن ی فیلم ک آدم نمیتونه بفهمه!