eitaa logo
دوستداران ولایت
1.2هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
21.2هزار ویدیو
66 فایل
صرفا جهت روشنگری،جهاد تبیین،بصیرت وآگاهی از برنامه های دشمن جهت آمادگی وتوانایی کافی درمقابله بانقشه های دشمنان دوستان عزیز،تبلیغات ارسال لینک ضدنظام وغیراخلاقی ممنوع می‌باشد کپی آزاد به شرط صلوات برمحمدو آل محمد(ص) لینک کانال @doostdaranvelayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ▫️سنگ‌ قبری از آینه! ▪️یه بنده خدایی وصیت کرده سنگ قبرش رو از آینه درست کنن. ◾️وقتی می‌ری بالای سرش تا فاتحه بخونی خودتو می‌بینی! ◾️قابل تامله... 🔺تهش خونه همه ما اونجاست و فرزند آدم را چه به فخر که ... 💞💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💚🤲 🌸🌹🌸🌹🌸🌹 _________________ @doostdaranvelayat https://eitaa.com/doostdaranvelayat
🔅 ✍ رفتار درست با همسایه 🔹روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواسته است. 🔸پسر متعجب به مادرش گفت: دیروز کیسه‌ای بزرگ نمک برایت خریدم. برای چه از همسایه نمک طلب می‌کنی؟ 🔹مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما همیشه از ما چیزهایی طلب می‌کند. دوست داشتم از آن‌ها چیز ساده‌ای بخواهم که تهیه‌اش برایشان سخت نباشد. 🔸در حالی که هیچ نیازی به آن ندارم ولی وانمود کردم من نیز به آن‌ها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برایشان آسان باشد و شرمنده نشوند.
📒 عمر عقاب 70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده وانعطاف گرفتن طعمه را دیگر ندارد... نوک تیزش کندو بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پر به سینه میچسبد وپرواز برایش دشواراست. آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یـــــــا دوباره متولد شود. ولی چگونه ؟؟ عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شودو منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. بانوک جدید تک تک چنگال هایش را ازجای میکند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پرهای کهنه میکند. این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند. برای زیستن باید تغییر کرد. درد کشید. از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد. یـــــا بايد مرد...!!!
🔅 ✍ حکایت دنیای پَست 🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب‌انگیز بود، پس برگشت و جرعه‌ای دیگر نوشید. 🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی‌کند و مزه واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد. 🔹مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذت می‌برد، اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه مُرد. 🔸دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می‌یابد و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود. 🔹این است حکایت دنیای ما. 🔸چه زیبا مولای متقیان این دنیا را ناچیزتر از آب بینی بز و استخوان خوک در دست جذامی نام نهاد.
🔅 ✍ قدر پدرومادرها را بدانیم 🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪرومادر ﻣﺜﻞ ﺳﺎعت شنی ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. 🔹ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ پدرومادر ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ می‌شوند ﺗﺎ ﺯﻧﺪگی‌ات ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ. 🔸کاﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ که ﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ هستند، ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. 🔹قدر پدرومادرها را بیشتر بدانیم. 💢 در قرآن و روایات به‌حدی به احترام به والدین سفارش شده است گویا بلاتشبیه این دو خدایان روی زمین هستند. 🔹در بسیاری از این آیات دستور به احترام به والدین پس از عبارات توحیدی آمده است: 💠 «لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «یا بُنَیَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ»؛ 🔸در پایان با فاتحه‌ای یادی کنیم از پدرومادرهایی که امروز کنارمان نیستند.
🔅 ✍ گوهر وجودت را کشف کن 🔹مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. 🔸هر روز بزرگ‌ترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت‌بردن از گل و گیاهان آن بود. 🔹تا اینکه یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد. تمام درختان و گیاهان در حال خشک‌شدن بودند. 🔸رو به درخت صنوبر که پیش‌ازاین بسیار سرسبز بود، کرد و از اوپرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ 🔹درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه کردم و با خودم گفتم من هرگز نمی‌توانم مثل او چنین میوه‌های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک‌شدن کردم. 🔸مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک‌شدن کردم. 🔹از آنجایی که بوته یک گل سرخ نیز خشک شده بود، علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چراکه من در پاییز نمی‌توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک‌شدن کردم. 🔸مرد در ادامه گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه‌ای از باغ روییده بود. 🔹علت شادابی‌اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک‌شدن کردم، چراکه هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می‌کرد نداشتم، و از لطافت و خوش‌بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم. 🔸با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این‌قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می‌خواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می‌کرد. 🔹بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می‌خواسته که من وجود داشته باشم. از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم زیباترین موجود باشم. 💢 اگر هستید یعنی بهترین آفریننده‌ها در وجود شما گوهری نهاده است. به‌جای اینکه به دیگران بیندیشید و حسرت بخورید و دائم خودتان را با آن‌ها مقایسه کنید به آن گوهر فکر کنید. 🔰 هرگز دو نکته فراموشتان نشود: 🔺اول اینکه خدا کار بیهوده نمی‌کند پس در خلقت و وجود شخص شما حکمتی عظیم نهفته است. 🔺دوم اینکه اگر آن را بیابید اشرف مخلوقاتید.
🔅 ✍ حکایت دنیای پَست 🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب‌انگیز بود، پس برگشت و جرعه‌ای دیگر نوشید. 🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی‌کند و مزه واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد. 🔹مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذت می‌برد، اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه مُرد. 🔸دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می‌یابد و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود. 🔹این است حکایت دنیای ما. 🔸چه زیبا مولای متقیان این دنیا را ناچیزتر از آب بینی بز و استخوان خوک در دست جذامی نام نهاد.
🔅 ✍ برگ عیشی به گور خویش فرست    دگران نفرستند تو پیش بفرست 🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. 🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست‌بسته به کاخ پادشاهی بردند. 🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید. 🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند. 🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این‌گونه انتخاب می‌کنیم.» 🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟ 🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت: در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره‌ای دوردست می‌برند که آنجا نه آبادانی‌ست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش می‌کنند. بعد همگی بر می‌گردند و شاهی دیگر را انتخاب می‌کنند. 🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی‌اش دگرگون شد. 🔹به کمک آن مرد، به‌صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخ‌ها و باغ‌ها ساخت. 🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج‌وتخت کاری نیست. 🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم. 🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند. 🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند. 💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم.
🔅 ✍ برگ عیشی به گور خویش فرست    دگران نفرستند تو پیش بفرست 🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. 🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست‌بسته به کاخ پادشاهی بردند. 🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید. 🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند. 🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این‌گونه انتخاب می‌کنیم.» 🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟ 🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت: در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره‌ای دوردست می‌برند که آنجا نه آبادانی‌ست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش می‌کنند. بعد همگی بر می‌گردند و شاهی دیگر را انتخاب می‌کنند. 🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی‌اش دگرگون شد. 🔹به کمک آن مرد، به‌صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخ‌ها و باغ‌ها ساخت. 🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج‌وتخت کاری نیست. 🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم. 🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند. 🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند. 💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم.
23.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 تو زندگی همه یه بزی هست که مانع پیشرفت‌شون میشه!
🔅 ✍️ فقط رو خودت تمرکز کن 🔸تنها پرنده‌ای که جرئت می‌کنه عقاب رو نوک بزنه دورنگوی سیاهه. 🔹اون پشت عقاب می‌شینه و گردنش رو گاز می‌گیره. 🔸با این حال عقاب هیچ واکنشی نشون نمی‌ده و با دورنگو نمی‌جنگه! 🔹اون وقت و انرژی خودش رو تلف نمی‌کنه، فقط بال‌هاش رو باز می‌کنه و شروع می‌کنه به بالاتر پروازکردن تو آسمون. 🔸هرچی پروازش بالاتر باشه نفس‌کشیدن برای دورنگو سخت‌تره و سرانجام به‌خاطر کمبود اکسیژن سقوط می‌کنه! 🔹زندگی عقاب رو سرلوحه زندگی‌تون قرار بدید. 🔸نیازی نیست به همه قضاوتا و نبردا واکنش نشون بدید؛ فقط کافیه رو خودتون و آینده‌تون تمرکزتون کنید و پیشرفت کنید و ارتفاع بگیرید تا همچین مسائلی براتون ریز و بی‌اهمیت بشن..
امروز👇 ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ: رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ. ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند...