#تمثیل_و_داستان
💢 یکه بزن پاچنار بود، از این بابا شملهای کله خراب، نوچه هایش هم کم نبودند، ولی با همه ی لات بازیهاش ذره ای هم مرام و معرفت سرش میشد. رفته بودند با نوچه هایش یکی از باغهای فرحزاد، شب جمعه بود، میزدند و میرقصیدند، جوانی مودب آمد سمتشان ، سلام کرد و گفت سید مهدی قوام(از وعاظ بنام آن دوره) همراه خانواده اش گوشه ی باغ نشستند،خوب است کمی مراعات حال حاج آقا را بکنید.
🔶 اسم سید مهدی قوام را که شنید بلند شد رفت بطرفش ، سلام و علیک کردند ، پیشانی سید مهدی قوام را بوسید، به سادات خیلی احترام میکرد، سید مهدی به او گفت: آقا مصطفی! اگر ما بخواهیم مثل شما داش (لات) بشیم چه کار باید کنیم ، جواب داد ما لوتیا حق نمک را نگه میداریم، نمکدان نمی شکونیم ، سید مهدی جواب داد: "خب این کار را که ما هم انجام میدیم ، اما بگو تو که نمک خدا را خوردی، چرا نمکدانش را می شکنی و گناه میکنی؟ مصطفی سرش را انداخت پایین و سکوت کرد، زانوهایش لرزید ، انگار...
🔷 انگار خدا دین را با همین یک جمله در دلش ریخت، اشکش سرازیر شد، مثل دیوانه ها های های گریه میکرد ، توبه ی مردانه کرد ، آدم شد، شد نوکر حسین، روضه که میخواندند نمیتوانستی آرامش کنی، هیئتی تاسیس کرد بنام محبین الزهرا و تا آخر عمر نوکر اباعبدالله بود، شد از معتمدین بنام شهر،مردم خیلی قبولش داشتند، حسین است دیگر ، نوکرانش را آقا میکند...
📚 برداشتی آزاد از زندگی مصطفی
🌋 @doostibakhoda