🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
💞 #عاشقانه_های_شهدا
💍 تازه داماد سه روزه...
🚙 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم.
💞 تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک میکردم. مادر آمد. گریه میکرد.
⁉️ مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه...!!
💧 علی آقا گوشهی حیاط گریه میکرد. خودش هم گریهش گرفته بود.
👁️ دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی».
🌳 ....دستم را کشید، برد گوشهی حیاط، گفت:
✉️ «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتهم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانوادهی شهید...
🎙️راوی: همسر شهید
📗 کتاب «ردانی پور»
🌷 فرمانده #شهيد_مصطفی_ردانی_پور
🌋 @doostibakhoda
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
💞 #عاشقانه_های_شهدا
💍 تازه داماد سه روزه...
🚙 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم.
💞 تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک میکردم. مادر آمد. گریه میکرد.
⁉️ مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه...!!
💧 علی آقا گوشهی حیاط گریه میکرد. خودش هم گریهش گرفته بود.
👁️ دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی».
🌳 ....دستم را کشید، برد گوشهی حیاط، گفت:
✉️ «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتهم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانوادهی شهید...
🎙️راوی: همسر شهید
📗 کتاب «ردانی پور»
🌷 فرمانده #شهيد_مصطفی_ردانی_پور
🌋 @doostibakhoda